بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت اول

 خوب

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت اول

         بنام خداوندجان آفرین.                           

    زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت اول


  

 نیکی درسال 1332 شمسی دریکی از روستاهای اطراف شهرستان ساوه بنام زرندیه درنود کیلو متری جنوب تهران درخانواده ای متوسط  مسلمان باایمان و پرجمعیت بدنیا آمده پدرش درکار کفاشی بود.درتنها مدرسه روستا که تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر نداشت به درس خواندن پرداخت از ده سالگی در حین درس خواندن  جهت کمک به مخارج تحصیلی و پول جیبی خود  فعالیت  می کرد.مدرسه ای که درس میخوند نزدیک خونه شون قرارداشت فصل باقالی  درخونه شان می پخت درب مدرسه میفروخت یابعضی مواقع شانسی  که جایزه هایی  ازقبیل  اسباب بازی یاپول جایزه داشت می فروخت .  درتابستان تعطیلات را کنار رستوران لب جاده محل تعمیرات کفش  انجام میدادبعضی مواقع هم باشوهرخواهرش که کامیون داشت تهران زندگی می کرد ولی تابستان ها  می آمد روستای نیکی  اطراف منطقه خشگرود ساوه   جالیز های کاشت هندوانه وخربزه زیاد بود کشاورزانش زیادشون از شهرقم بودن که در بیابون های اطراف روستا ها چاه کنده بودن با موتور آب که با نفت گاز کار می کردجالیزاشون را آبیاری می کردند زمان برداشت هندونه بود  نیکی با دامادش میرفت هم تفرح بود هم کمکش کند تنها نباشه  کامیون را بار هندونه میزدند می بردن میدان تر بارشهر قم  درب میدان ساعت 5 صبح می رسیدن برای وارد شدن داخل میدان  باید نوبت میگرفتند تا7 صبح درب میدا ن بازبشه تا به نوبت بار را تخلیه کنند درب میدا صبها جالب بود چار چرخها  انواع خوراکیها شیر  داغ  چای داغ نان شیرمال یا  فرینی   یاآش برای فروش موجود بودمی خوردند ماجرای جالب اینکه کامیون ها آن زمان سرعتی نداشتند  یکبار که بار هندونه داشتن   غروب بود حرکت کردن بطرف قم شب شده بود نیکی خوابش برده بود یکباره شوهر خواهرش پس گردنی به نیکی میزنه نیکی ازخواب می پره  شوهرخواهرش میگه  پاشوکه  نزدیک بودچپ کنیم شما خواب بودی من هم خوابم بردخدا رهم کرد.



عکس نیکی در حال کارکفاشی  کنار رستوران لب جاده محل زندکی سال1343

        

نیکی ششم ابتدایی راقبول شده بود برای ادامه تحصیل باید به روستای مجاور که تقریبا 2یا 3 کیلومتری بود می رفت نیاز به دوچرخه برای رفت و برگشت به دبیرستان داشت  اول دبیرستان ثبت نام کرد.دوچرخه ای دست دوم داشت ترتمیز وبازسازی کرد تا کلاسها ی درس شروع شد آماده باشد .

کلاسهای درس دبیرستان شروع شد .برای رفتن به دبیرستان با دوچرخه مشگل بود لاستیک هاش زیادکار کرده بودپنچر میشد . زمستان که ازراه رسید رفت و آمد  برای نیکی مشگل ترشده بود  آن موقع ها زمستانها برف و سرمای سختی داشت خلاصه بهر مشکلی بود سال اول دبیرستان را گذراند وقبول شد. تصمیم گرفت ترک تحصیل کند برای کار و ادامه تحصیل به شهر تهران برود..


        فصل اول  . خانواده نیکی.                


شغل پدرش ازجوانی کفاشی بوده که چرم آنهارا  خودش از  پوست شتر درست می کرده (دباخی)هرازگاهی یک شتر می خریده می کشته کوشت انرا به فقرا وهمسایه ها تقسیم میکرده پوست انرا بعداز گزراندن مراحلی که خیلی مشگلات داشته به صورت چرم در می آورده باپوست شتر کفش چرمی میدوخته که زیبا وبادوام بوده.  پدرش برای نیکی تعریف میکرده  که چگونه شتر رامی کشند میگفته گفت که شتررا جفت پای جلو را باطناب محکم می بستیم ایستاده باچاقو زیر گلوی شتر را سوراخی میزدیم تا خونش تمام بریزد بیفتد زمین تا سرش را ببریم  حتی تعریف میکرد  یکبار شتری را که  می خواستم بکشم پاهایش را بسته بودم تا چاقورا به زیر گلویش زدم خون با فشارزد بیرون چنان با قدرت پای خودرا تکان داد که طناب کنده شد من را دنبال کرد باسرعت زیاد پیچ مخم زنان دویدم به طرف  دیوار کوتاهی که اون هوالی بود پریدم آنطرف دیوار شتر رسید خورد به دیوار افتاد زمین  ومی گفت در چنین مواقعی شتر کله طرف رامی کنه خیلی خطر ناکه .   بعدها که  سنش بلارفته بود فقط گیوه میدوخته یا تعمیرات کفش انجام میداده .  دارای زن و نه فرزند شامل  شش پسر وسه دختر که دوپسر و یک دختر از همسر اول که فوت کرده بودداشت و  یک پسر از همسر دومش  بود آنهم بخاطر ناسازگاری با بچه های همسر اول که نگهداری بچه هابرایش مشگل بود بچه کوچک خودراهم گذاشته  رفته بود پدرش مانده بود باچهار بچه بی مادر زندگی برای پدر و بچه هامشکل شده بود.

ولی چاره ای نبود هم چنان مدارا می کرد از دخترش که بزرگتر بود برای نگه داری از  بچه  کمک میکرفت تا اینکه به پیشنهاد یکی ازاقوام به خواستگاری خواهر زن اولش که دخترباایمان  و مهربان بود پدرمادرش فوت کرده بود با خانواده برادرش زندگی می کرد می رود .

پدر نیکی که سنش زیاد تراز  خواهر زنش  بود و خواهرزن می دانست که بچه های خواهرش وبچه کوچک از زن دوم هم پیشش است و به کمک او نیاز دارند  قبول می کند که بااو  ازدواج کند. البته  ازدواج سوم  پدر نیکی بود .

با کمک خواهرزن بچه ها یکی پس از دیکری بزرگ می شوند برای کار به تهران می روند بعد هم ازدواج میکردند همانجا می ماندند . پدر نیکی  ازهمسر سوم هم صاحب پنج فرزند میشود که سه پسر و دو دختر بودند . نیکی اولین و بزرگ ترین ازبچه ها ی همسر سوم است..

حالا تمام بچه ها از همسر اول که خاله نیکی می شد بزرگ شدند دو پسر و یک دختر  هستند که ازدواج کرداند وصاحب زن وبچه هستند وبرادر دیگر از زن دوم پدرشه مجردبود همگی درتهران مشغول به کار و زندگی بودند.نیکی پسر بزرگ خونه به حساب می آمد درآمد پدرزیاد نبود  چهار بچه راکه همه درحال درس خواندن هم بود مخارجش زیاد بود  برای همین نیکی تصمیم می گیره برود تهران هم کار کنه هم ادامه تحصیل بده تابعدن  بتونه به خانواده هم کمک کنه.


      فصل دوم رفتن نیکی به شهر...


پدر و مخصوصآ مادر  نیکی که از رفتن او به شهرمخالفت می کردند خلاصه رازی شدند . سال 1354نیکی  فقط سیزده  ده  سال بیشترنداشت ولی چون قبلا باپدرومادرش چندباری به شهرتهران رفته بود خانه های برادرها وخواهر ش رابه خوبی بلد بود

به شهر خانه خواهرش که پسری هم سن وسال او داشت می رود چند روزی رادرمنزل خواهر وچند روزی درمنزل برادرش می ماند بابچه های آن ها اولین روزها باهم به سینما وجاهای دیدنی تهران می رفتند.

درمواقعی که خواهر زاده ها به کلاس درس می رفتند نیکی بدنبال کار می گشت بستنی فروش محله که دوست وهمسایه خواهرزادش بود تعدادی از چرخهای بستنی فروشی داشت که بچه ها  شناسنامه می گذاشتن باتعدادی بستنی میگرفتن می بردن درکوچه وخیابان می فروختن نیکی هم که بیکار بود یکی ازچرخ بستنی هاراباتعدادی بستنی یخی می برده برای فروختن به نسبت تعداد بستنی ها  یی می  فروخته پول دریافت میکرده.

چند روزی رابا چرخ بستنی به فروشندگی می رفت کم وبیش درآمدی داشت ولی رازی نبود بود. بعدازبستنی فروشی دریک عکاسی به عنوان شاگرد پادو شروع بکار می کند .

شبها خانه خواهرش یا بعضی شبها درخانه برادرش می خوابید.چندماه بعد اکثر کارهای عکاسی را ازقبیل برش عکس  وظهور چاپ عکسهای سیا سفید  وکار بادستگاه فتوکپی یاد گرفته بود مدتی درآن عکاسی کار کرد.زمان شروع مدارس دردبیرستان نیمه روزه بعاز ظهری برای کلاس هشتم ثبت نام کردصبح ها کار می کرد بعاز ظهر ها کلاس میرفت  حقوق کمی میگرفت تااینکه یکی از همکارای عکاسی به نیکی میگه عکاسی فرشته که خیلی معروف بود کا رگرعکاس می خواهد حقوقش خیلی بیشتر از اینجاست دوست داری سربزن فردای آنروزبه آدرسی که همکار ش گفته میرود عکاسی خیلی بزرگ  بافروشگاه کامل لوازم عکاسی  . پیش صاحب عکاسی که حاجی فرشته می گفتند  حاج آقا کارگر نمی خواهید میگه چه کاری از عکاس بلدی نیکی میگه برش عکس ظهور فیلم سیاه سفید حاجی میکه باید صبها ساعت هفت اینجا باشی حقوق هم هفته ای می پردازیم  بروصبح بیاسرکارت   . جالب بود نزدیکه مغازه عکاسی فرشته قهوه خونه بردارش بود   نیکی از اونجا میره پیش صاب کار عکاسی که کار می کرده می گه من از فردا عکاسی فرشته میروم سرکار چون هم حقوقش بیشتره هم نزدبک مغازه برادرم  است   حساب کتاب  می کند می گه منا ببخشید 

   از فردای  آن روزصبح هفت صبح میرود  عکاسی فرشته می بینه نزدیکه پنج تا کارکر درحال درمغازه هستند که درحال روبراه کردن صبهانه  هستد درهین موقع حاجی فرشته  که مردی مودب ومحترم صحر خیز بود آمد باکارگرها باهم مشغول صبهانه خوردن شد گوبا همیشه همین تور بوده مدتی نیکی کار کرد تا اینکه حاجی فرشته  گفتند فوت کرده چند روزی تعطیل کردند . نرسیده به میدان اعدام خیابان  مولوی یک عکاسی بنام آتلانتیک یکی از هم کاراش معرفی کردن طرف صاحب عکاسی مفازه  رابخاطر انکه در شهرستان تبریز کارمی کرده اجاره داده بوده  به خاطراین که در طبقه بالا قرار داشت مشتری کم داشته تخلیه کده رفته بوده صاحب عکاسی  سپرده بود اکه کسی کار عکاسی بلدباشه اختیار مغازه را دستش میدم از  درآمد سی دصد برای خودش همه لوازم کامل ومحل زندگیش هم کامل است هم   زندگی کند همکار آزآنجاییگه نیکی چنددوسال  در عکاس فرشته  مشغول بکاربوده  صاحب آن قبول کرده کلید مغازه را به نیکی داد لوازام  هارا سورت گرفته ه را مشخص کردند دردو ورقه یکی دست نیکی یکی هم دست صاحب عکاسی کلی هارا گرفت   نیکی خوشحال بود خودش مستقل شده محل زندگی هم داره دیگه مذاهم خواهر یا برادر نباشد .

درعکاسخونه  مشقول کارشد بعازظهرهاسرکلاس میرفت برمی گشت مغازه تاآخرشب هم باز بود همانجا هم می خوابیدیکی از برادراش  هم نزدیکی همان عکاسی قهوه خانه ای اجاره کرده بودکارمی کرد نیکی مواقع ای پیش اون سر می زد ناهار یاشام همانجا می خورد برمی گشت به عکاسخانه

نیکی به تنهائی می بایست آنجارا اداره می کرد.دمدتی آنجا کارکرد ولی خسته شده بود وتنهائی حوصلش سر میرفت و درآمد خوبی هم نداشت.دبیرستان را تا کلاس 11قبول شد ولی دیپلم نتونست قبول بشود درسش بد نبود ولی دست خط خوبی نداشت به دلیل خوانا نبودن خط نمره ندادند نبکی  هم دیگه ادامه نداد.

تاسن شانزده سالگی درچندعکاسی کارکرد . سال 1348 (ش) بود کلا کار عکاسی را  ترک کرد. پیش برادرش که قهوه خانه  اجاره کرده بود می رفت شبها آنجا می خوابید زمان شلوغی قهوه خانه هم  به  برادرش کمک می کرد .

بعضی روزهاراهم می رفت برای گردش وسینما و به دنبال کار می گشت .یک روزکه پیاده به طرف قهو خانه برادرش می رفت از یک مغازه کفاشی که کفشهای زنانه می دوختند سوال میکند که کارگر نمی خواهید.

استاد می پرسه  اسمت چیه اهل کجائی نیکی میگویدشعبان (نیکی) اهل ساوه هستم می پرسه  کفاشی کارکردی نیکی می گوید پدرم در شهرستان مغازه کفاشی دارد  کمی بلدم استاد بدون اینکه سوال دیکه ای بپرسه اشاره به صندلی خالی می گوید نیکی جان بنشین .   


  عکس نیکی درسال 1348 درکار گاه کفاشی


همان موقع که ساعت یازه صبح بود شروع به کارمی کند. نیکی درباره حقوق اصلا حرفی نمیزند استادهم هیچی درباره  حقوق نمی گوید. کارگرای کفاش حقوق هفته ای دریافت میکردند نیکی سر هفته اولین حقوق را که بهش میدهند بیشتر از درآمد عکاسی بود .

تقریبا یک سالی را درکفاشی کارمی کرد که یکروز تعطیل به خانه برادر بزرگش که خانه ای درمنطقه جنوبی شهر داشت ومغازه کفاشی کنار خانه اش داشت میرود سری بزند برادرش می پرسد  چتوری کجا کار می کنی می گوید نزدیک بازار در کفاشی کارمی کنم می کوید کجا می خابی نیکی می گوید قهوه خان داداش حسین می خابم. 

تقریبا یکی دو ماه به عید ماند بود برادرش دو کارگرداشته یکی ازآنها دعواشون شده  رفته بود  برادرنیکی میگوید اگر کفاشی دوست داری کار کنی بیا همین جا پیش من کارکن شبها هم خانه ما بخواب . نیکی می بینه برادرش کارش زیاده قبول میکند همان شب خانه برادرش می ماند.

ازفردای آنروز بدون اطلاع به استادکار قبلی اش درمغازه برادرش شروع بکار میکند . ناهار وشام صبحانه هم در خانه برادر می خورد و شبها هم منزل آنها می خوابید.

کار برادرش دم عیدی خیلی زیاد وسرش شلوغ بود نیکی باتمام توان کارهارا پیش می برد . شبها را تاساعاتی ازشب کار می کرد به برادرش هم داستان تعریف میک رد که خوابش نگیرد کارکنند کارها خیلی خوب پیش رفت تا ظهر روزعید کار می کردند همه سفارشات تحویل داده شد .

آن سال برادر نیکی پول خوبی از مشترها گرفت درآمدش عالی بود نیکی مقداری پول از برادرش می گیرد برای رفتن به حمام وگرفتن کت وشلوارش ازلباس شویی. بعد به برادرش می گوید اگر اجازه بدهید چند روز عیدرا بروم ساوه هم خستگی درکنم هم به پدرمادر بچه و هاسر بزنم .

برادر ش یک کله قند یگ بسته چای و یگ جعبه شرینی با مقدارکمی پول که دست مزد یک هفته کارش هم نمی شد باو میدهد نیکی  برای خواهر وبرادراش هرکدام عیدی کوچکی خریده می رود ساوه خانواده ازدیدن نیکی خوشحال می شوند.تاروزسیزده عید همانجا می ماند بعد از سیزدبدر برمی گرده تهران مستقیم میره مغازه برادرش تا می رسه برادره نمی  گذارنیکی سال نو راتبریکه بگه باعصبانیت که جرا دیر آمدی حلال وقت آمدنه شروع کرد دادوبیداد کردن نیکی که پیش خودش فکر می کرد که چقدر زحمت کشیده شبها تا نصف شب کار کرده حتی برادره راهم سرگرم کرده کار پیش بره درآمد خوبی هم داشته حتما ازاون رازیه تشکر می کنه چون نیکی برای پول کار نمی کرد فقط به خاطراینکه برادرش درآمدخوبی داشته باشه کار می کرد وقرار نبود پیش اون کار کند .خلاسه کار بجایی کشید که برادرنیکی مشته کفاشی را به طرف نیکی بلند کرد. نیکی که عجیب عصبانی  بود از رفتار برادربدونه اینکه دیگه حرفی بزند ازدرب مغازه خارج میشه . رفتن نیکی همان شد که چند سالی دیگه به دیدنش نرفت .


ادامه دارد...

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:41 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 0 نظر

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت دوم سربازی- وسوم ازدواج

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت دوم و سوم


قسمت دوم  سربازی- وسوم ازدواج نیکی


   ماجرای سربازی و.ازدواج نیکی

نیکی بعداز رفتن از مغازه برادربزرگش  می رود پیش برادرش حسین آقا(عبدلا)که قهوه خانه دارد جریان کار در مغازه برادر حسن آقا کفاش را تعریف میکند برادرش می گه اخلاق داداش حسن نمی دونستی  اشتباه کردی چرا پیش استاد قبلی نموندی نیکی می که رفته بودم سر بزنم گفت کارگرم رفته  کارم هم خیلی زیاده گفت اگه کفاشی می خواهی کارکنی پس همین جا پیش من کار کن همنجا خونه ما شبها بخواب من هم قبول کردم.

ازشرمندگی هم نمی توانست برگرده پیش استاد .همچنان بیکار می گشت شبها پیش برادرش درقهوه خانه می ماند . یک روز یکی ازهم کلاسی های سابق اش رادرخیابان می بیند ازدیدن هم خوشحال می شوند. بعدازاحوال پرسی از همد یگه می پرسند کجا کارمیکنی نیکی می گوید من پیش برادرم کفاشی کارمیکردم حالا بیکارم ودوستش می گوید  در کارخانه قرقره زیبا شیفت شب کار میکنم .وخانه ای مجردی در رباط کریم چهاراه عباسی اجاره کردم .اگر دوست داری بریم کارخانه شاید بتوانی کار بگیری.

بامعرفی دوستش درهمان کارخانه درشیفت شب استخدام می شود . از هفت شب تا هفت صبح کارمیکرد بعدهم قرار شد خانه اجاره ای که دوستش گرفت باهم شریکی زندگی کنند و اجارش را  باهم بپردازند.مدتی درکارخانه قرقره زیبا کار کرد بخاطر شب کاری که داشت برایش سخت بود دنبال کاری دیگر بود . با معر فی یکی ازفامیل در کارخانه ای بنام اورانوس  که ظروف لا آبی درست می کردند کارگرفت که ساعت کارش هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بود .

مدتی هم در کارخانه اورانوس کارکرد آنجاهم کاری نبود که بتواند کار فنی  یاد بگیرد فقط بسته بندی ضروف بود  ولی بهتر از بیکاری بود .

روزی باجناق برادرش را می بیند .توسط  او درشرکتی بنام هیرولیک که دستگاهای تصفیه آب می ساختند وچند نفر از اقوام وفامیل نیکی آنجاکار می کردند مخصوصا پسرخالش مهندس برق آن شرکت بود .استخدام می شود شروع بکار می کند درآن شرکت تمام کارها ی فنی را می توانست یاد بگیرد. نیکی درشرکت مشغول کاربود وازاینکه استخدام رسمی وبیمه تامین اجتمائی شده بود خوشحال بود.

چندماه بعد به کفاشی پیش استاد کفاش که بدون اطلاع ازپیش او رفته بود می رود ولی باشرمندگی  سلام می کند .استاد می گوید سلام چتوری آقای نیکی چه عجب چه می کنی کجا کار می کنی دراین مدت کجا بودی . نیکی جربان استخدام درشرکت را که کارساخت ونصب دستگاهای تصفیه آب است را می گوید و درباره اینکه چرا کارکفاشی را رها کردی می گوید من علاقه ای به کار کفاشی نداشتم ولی نمی خواستم بیکار باشم از بیکاری بهتر بود . استاددرجواب می گوید پسرم بسیارکارخوبی کردی کفاشی کار خوبی نیست من هم سالهاست توی این کار م ولی راضی نیستم  خوشحالم ازاینکه کار دلخواه خود تو پیدا کردی.

نیکی از اینکه بدون اطلاع از پیش استاد رفته بودفکر می کرد که استادخیلی ازش ناراحته  خوشحال میشود . عذرخواهی وتشکر می کند ازلطف  استادکه نا راحت نیست  .   استاد پولی را از صندوق در آورده می گوید این الباقی حساب شماست کنار گذاشتم .پولی که نیکی فکرش راهم نمی کرد که طلب داشته باشد .استاد می گوید زمانی که اینجا کارمی کردی جند هفته آخرحقوقت را زیاد کرده بودم برایت کنار گذاشتم پول مال شماست  نیکی باشرمندگی پول را می گیرد.بعداز تشکر کردن خداحافظی می کند .

 نیکی این جریان را هیچ وقت ازیاد نمی برد همیشه خوبی استاد وبرخورد خوب آن وهمکاران رابخاطر داشت وگاهی به آنهاسرمی زد

چندسالی درشرکت که اسمش هیدرولیک بود کارکرد به سنی رسیده بود که باید به خدمت سربازی می رفت .  ازشرکت مرخصی بدون حقوق می گیرد به شهرستان خودش می رود برای رفتن به خدمت . دفتر چه آماده خدمت را قبلا گرفته بود .چندروزی طول می کشد تا  منطقه اعزام مشخص شود خانواده همه نگران بودن. معلوم نبود کدام شهرستان ببرندش تااینکه مشخص می شود که به شیراز می برند.

روز بعد اتوبوس   چندنفری که از روستای زرندیه و روستاهای اطراف بودند نیکی هم  با اونها  باخداحافظی ازبرادرخواهرها پدرمادرش سوار بر ماشین میشود . آنهارابه یکی ازپادگانهای نزدیک شیرازمی برند تقریبا دوهفته ای را درپادگان بودند شام وناها روصبحانه روبراه بود .

موقع ناهار به صف می شدند برای گرفتن غذا بعضی ها میخوردن دوباره صف می ایستادن می گرفتن. یا بعضی ها چندباره غذا میگرفتن میخوردن. داخل پادگان عالمی بود ساعات خاموشی همه باید می خوابیدن زمان بیدارباش صبح همه بیدار میشدند .

بعضی ها که بچه پولدار بودن به درجه دارا پیشنها د پول در مقا بل معاف کردنشان داده بودند  همه جور ازجوانها ازشهرستانهای گوناگون بودند دراین دو سه هفته انواع سرگرمی ها وبازیهارا برای اینکه سرگرم باشند انجام می دادند. 

تا اینکه یکروز صبح همه را به صف کردن شش صف پشت سرهم قرار گرفته شد. بعداز یک ساعت جناب سرگرد یا سرهنگ پادگان بوده باصدای احترام مشخص شد که می آید .

تمام سرباز ها به او احترام بلندبالائی می گذاشتن روبروی بچه ها ایستاد شروع به سخنرا نی کرد که خدمت شریف سربازی وظیفه همه جوانان است هرکس از  هر طایفه ای ازخانواده فقیر جامعه یا ثروتمند باید برای وطن خدمت کنند . گذارش دادن بعضی ها مبالغی پول دادن که معاف بشوند دراین پادگان هیج گونه پارتی بازی صورت نمی گیره لذا اگرکسی پولی به هرکس و یا وعده ای داده بداند که هیچکس نمی تواند برای کسی کاری بکند.

هر کس که انتخا ب شود باید خدمت کند . شروع کردند که صف اول به طرف راست صف دوم به طرف جپ به همین صورت صفها راتقسیم کردند . سه صف سمت راست  وسه صف سمت چپ قرار گرفتند  .

نیکی درصف های سمت راست ایستاده بود . تا اینکه ازصف های سمت چپ شروع کردند یکی یکی بچه هارا سراشون رو ازته اصلا ح کردن وفرستادن به سالن.

ماه رمضان بود ناهار نمی دادن تا ساعت پنج بعد ازظهر طول کشید که کار سلمانی های سه تا   صف های سمت چپ تمام شود. بقیه همچنان درصف ایستاده بودند آمدند گفتند همگی به طرف سالن بغلی بروید داخل سالن رفتند بعضیهامی گفتند معلوم نیست چی می شود .حدود یک ساعتی  نگذشته بود دیدن چند تا یی ازسربازها پروند های زیادی دردست دارند با چند درچه دار به طرف سالن می آیند . پروندها را آوردند یکی بکی اسامی را صدا میکردند وامضا ء می گرفتن و رقه ای که عکس ومهر شده و نوشته شده بود معافیت مازاد مشمولان عادی از خدمت زیر پرچم شاهنشاهی ایران . و مقداری پول هم به هرکدام برای مخارج راه می دادند.

وقتی همه پروندهارا دادن همه خوشحال بودن .جالب اینجاست  چندنفری که خیلی تلاش میکردند معاف شوند بعضی هاهم پول داده بودند همگی سرباز شدند درپادگان ماندند.یکی از آنها پسر کدخدای روستای نیکی بود. که خیلی دوست داشت برگرده خونه ولی سربازشد .

دو تا اتوبوس آمد. بچه های  قم وساوه را دریک اتوبوس سوار کردن . اتوبوس ازپادگان خارج شد همه بچه ها شروع به رقص وپای کوبی می کردند شادو خوشحال بودند داخل شهر اتوبوس ایستاد بچه هاهمگی پیاده شدند برای شام خوراکی خریدند سواراتوبوس شدند چند ساعتی را که دراتوبوس در راه شیراز ساوه  بودند متوجه نشدن که چتور گذشت .ساعت حدود پنج صبح بود نیکی به روستای خود رسید .

خانواده نیکی سحری خورد  خوابیده بودند .نیکی بی سروصدا رفت در رختخواب کنارپدرش خوابید .بعداز اینکه خانواده بیدار شدند متوجه شدند که نیکی آمده خیلی خوشحال شدند .مخصوصا که فهمیدن ورقه معافیتش راهم کرفته است.خدارا شکر می کردند می گفتند که خداوند دعای مارا قبول کرد.بعد چند روز که خسته گی نیکی درآمد با خانواده خداحافظی کرد به تهران برگشت.

ازصبح روز بعد به محل کارخود رفت. محل کار نیکی از شهر به جاده کرج تهران انتقال یافته بود وبه اسم شرکت هیدرولیک معروف بود . نیکی رفت شرکت خودرا آماده بکار معرفی کرد وکپی از ورقه معافیت سربازی اش را به کارگزینی شرکت داد نیکی به داخل سالن شرکت رفت همکارا بادیدن نیکی جمع شدند دورش که چی شد مرخصی آمدی کجا خدمت می کنی به این زودی چطور مرخصی کرفتی. نیکی ماجرای خدمت رفتن به پادگان شیراز جریان معاف شدنش را تعریف کرد همه خوشحال شدن گفتند شیرینی یادت نرود .


>نیکی نفردوم از سمت راست با تعدادی از فامیل همکار در شرکت هیدرولیک سال 1352<


نیکی مشغول کارشد فردای آنروز دوجعبه شیرینی خرید باخود به شرکت برد. همکارا گرفتن ورفه معافیت رابهش تبریک می گفتند. همچنان مشغول کارشد .درچند مرحله نصب وراه اندازی دستگاهای تصفیه آب وچوشکاری ونصب تانکر های نمک تصفیه خانه درتهران ازطرف شرکت می رفت کار میکرد .

بعداز مدتی  بایکی از همکارنش ومهندس برای نصب وراه اندازی دستگاه تصفیه آب شهر شهرستان بم با هواپیما قرارشد بروند که برای نیکی جالب بود چون تا آن موقع با هواپیما مسافرت نرفته بود . آن روز برای نیکی روز خوبی بود برای رفتن به شهرستان به فردگاه مهرآباد تهران رفتند سوار هواپیما شدند نیکی هم خوشحال بود هم دل شوره داشت .

بعداز اعلام مهماندار کمر بندهارا بستند هواپیما به هوابلندشد پرواز صبح زود بود صبحانه آوردن سرگرم خوردن صبحانه شدندو مشغول صحبت بودند که گفتند کمربنهاراببندید رسیدیم .هواپیما درحال نشستن است یکساعت هم نشد که رسیدند . ازهواپیماپیاده شدند  باتاکسی به داخل شهر بم به هتلی که ازطرف شرکت رزرف شده بود رفتند.

بعداز استراحت کوتاه به محلی که قرار بود کارکنند رفتند. ازتهران دستگاهای ساخته شده رافرستادند وسرهم کردند راه اندازی کامل تقریبا دوماه طول کشید مهندس در این مدت چندبار به تهران در رفت و آمد بود. کار نصب تصفیه خانه تمام شده بود مهندس به نیکی می گوید ما می رویم شماتازمان تحویل کامل تصفیه خانه به شهردار بم دراینجا می مانی هروقت تحویل داده شد برمی گردی.تقریبا بیست روزیطول  کشد تا تصفیه خانه تحویل داده شود.

دراین مدت نیکی دوچرخه ای خریده بود بایک خانواده که درهمسایگی محل کارش بودن آشنا ودوست شده بود رفت آمد داشت  سرگرم بود به تنها سینمایی که در آن شهر بود می رفت بادوچرخه گشت می زد هراز گاهی به تصفیه خانه سرمی زد خودرا مشغول می کرد. تاازشرکت زنگ زدن که بلیط اتوبوس بگیرد برگرد به تهران نیکی بلیط اتوبوس برای صبح فردای آن روزخرید دوچرخه اش را فروخت  مقداری چایی و روسری خارجی وشلوار لی غیره برای خانواده سوغاتی خریده  همه راجمع وجور کرد از خانواده ای که دوست بود خدا حا فظی کرد .

صبح زود روزبعد با اتوبوس به سمت تهران حرکت کرد. ناهاررا دریکی از شهرستانهای بین راه خوردن حرکت کردند نیکی روی صندلی که نشسته بود خوابش برده بود یکباره سردش شد ازخواب بیدارشد از داخل ماشین بیرون نگاه کرد دید چه برفی می آید .تازه فهمیده بود که زمستان است.

هوای شهرستان بم گرم آفتابی بود لباس فقط یک پیرآهن کاپیشن بهاره به تن داشت سردش شده بود درشهر قم اتوبوس ایستاد برای شام نیکی رفت یک بلوز کاموائی گرم خرید پوشید شام خورد سوار اتوبوس شد مسیر اتوبوس از جاده ساوه به تهران بود روستای نیکی هم سر راه اتوبوس بود .

درروستای خودش از اتوبوس پیاده شده به خانه پدرش رفت   همه خانواده ازدیدنش خوشحال شدند .  یکروزی آنجا می ماند کادوهائی برای آنها خریده بود را می دهد خداحافظی می کند به تهران می آید فردای آن روز به شرکت می رود شروع بکار می کند چند روز بعد برنامه نصب وراه اندازی دستگاه سختی گیر آب که یک نوع دستگاه تصویه آب است به شهرستان کاشان کارخانه مخمل کاشان معروف است باهمان همکاران قبلی ازطرف شرکت فرستاده می شوند .

 نیکی که در کارش استاد شده بودحقوقش زیاد شد در کاشان مشغول کار بودن نیکی باهمکارش درحال نصب وجوشکاری تانکر بزرگ برای تصفیه خانه بودند ورق آهن می افتد روی انگشتان پای نیکی ازطرف کارخانه باماشین نیکی را می برند بیمارستان ازپایش عکس می گیرند دوتا از انگشت های پای راستش شکسته بود .

پای نیکی را تا زانو گچ می گیرند ودکتر یک ماه استراحت برایش می نویسد نیکی برمی گرده  تهران به شرکت اطلاع میدهد  که چه اتفاقی افتاده و می گوید  که دکتر یک ماه مرخصی داده  نیکی که به مدت یک ماه مرخصی داشت می رود ساوه خانه پدرش . 


     زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت سوم

(    ماجرای ازدواج نیکی  درساوه     )  

خوانواده نیکی را  عصا به دست باپای گچ گرفته می بینندنگران می شوند می پرسند چه شده نیکی می گوید چیزی نیست فقط دوتا از انگشتهای پایم شکسته است نکران نباشید . نیکی که یک ماه مرخصی داشت درروستای خود استرحت می کند جند روز بعدبرادر بزرگش از تهران  برای دیدن نیکی وپدر مادرش میاید درباره شکستگی پای نیکی می پرسه چطره می گه خوبه درد نداره شب دورهم بودن برادر نیکی می گه خب به سلامتی خدمت سربازیت هم که حل شد معاف شدی هالا دیگه وقت سرسامان گرفتن همین جاه از روستای خودمون یک دختر خوب انتخواب کن ازدواج کن ببری تهران نتها نباشی درآمدد که خوبه خونه اجاره کردی کوچک هست ولی برای دونفر کافیه انشاالا بعدها بزرگترش را اجاره می کنی.

 نیکی که اصلان به فکر ازدواج نبود برادرش قانعش کرد که ازدواج زندگیت راسروسامان میدهدپیشرفت میکنی اراین حرفها  به خواهرهای نیکی سفارش می کنه که دختر باایمان نمازخون خوب برای داداش نیکی تون تا مرخصیش تمام نشده پیدا کنید ازدواج کنه ببر تهران ازاون روز خواهر های نیکی بفکر ازدواج نیکی بودن تااینکه دختریکه پیش مادر بزرگش در همسایگی دیوار به دیوار خانه پدرنیکی زندگی می کرد رامعرفی کردن که دختر خوبی  بانمازه محجبه است .

خونه پدرش پاین روستا است خودش چون مادر بزرگش تنهاست پیش اون در همسایگی خونه پدرنیکی زندگی می کنه همه گفتند خوبه بریم خاستگاری نیکی که گیج شه بود چی بگه نه تاهالا دختره رادیده نه بااون حرف زده رفتار اخلاقش چتوریه فقط یکبار باخواهرش آمده بود به خونه دیده بودفقط خواهر بزرگه دختره راکه ازدواج کرده درتهران زندگی میکرد یکی دوبار باشوهرش دیده بود حال احوال کرده می شناخت . نمی دونست چکار کنه همه تعریف میکردن تاانکه یک روز دختره را خواهر نیکی می آره خونه نیکی بادختره باهم کمی صحبت می کنند از اون روز یاد خواهر دختره می افته که درتهران زندگی می کنه شوهرش مرد خیلی خوبی است برخوردخواهرش بانیکی خیلی خوب بودباخودش می گه اینهم خواهر تهرانه خوبه لااقل میاد بهش سرمیزنه موافقت میک نه برن خواستگاری بادایی نیکی که معتمد محل بود همانگ می کنند باپدر مادر ودایی نیکی می روند برای خواستگاری باتوافق مبلق مهریه وشیر بها ومبغی پول پیش برای مخارج عروسی به پدر عروس میدندقرار عروسی رابرای یک هفته دیکه مینویسند.زمان عروسی زمستان بود نیکی برای خرید میو  به  میدان تربار تهران که میرسد داخل تربار گل خالی تازانو فرومیرفتی توگل بامکافات  تقریبا چهار جعبه میوهزقبیل پرتقال وسیب خریده می کند گاری چی می آوردبیرون تره بار کنا رخیابان همانجاماشین می گیره توراه دوجعبه شیرینی می گیره تا  غروب بوده میرسد خونه هوابرفی بودباعجله جعبه هارامی برند داخل خونه صبح روز بعد نیکی  از خونه که می ره بیرون می بینه کپه ای از برف گوشه درب خونه است کنج کاو میشه  با پاه میزنه جعبه پرتقال بوده که بیرون خونه جاه مونده بوده  . یک روز به عروسی ماندهقرار بود برادر زاده نیکی آقا رحمان از تهران دوربین عکاسی  بیاره عکس بگیره خبری نشد گفتند که برف آمده  امروز جاده بسته است فردا میایند  نیکی به خاطر اینکه برادر زادش فردا دوربین می آورد دیگه به فکر عکاس نبود تا اینکه زمان حنا بندون شد دوربین نیا ورد گفت که عجله کردم دوربین یادم رفت بیارم هم هوا برفی بود هم تعطیلی بود نتوانستند دوربین پیداکنند .

 حنا بندان را راه انداختند فردای حنا بندان روز عروسی برف می آمده  برنامه سازو دهل طبق رسوم ساو راه اندازی شده بود نیکی که توخونه درحال آماده شدن بود برادربزرگش باجندنفر از فامیل رفتند خانه عروس  باتشریفات عروس می آوردند که نیکی راجندنفرازجوانا ن فامیل باخودشان بردند پشتبام  وتعدادی پرتقال باخودشان بردندکه عروس رسید داخل خونه داماد از پشت بام پرتقال به طرف عروس برتاب کند رسم بوده که با سازو آواز عروس داخل حیاط رسید داماداز پشت بام چند تا پرتقال به سمت عروس پرتاب کردجشن گرفتند ساز آواز شوروع شد عروس وداماد را درهمان  هوای برفی با سازودهول ورقص کنان جوانان وزنان درخیابان گرداندن بعد برگشنتد شام مهمانان رادادند عروس داماد هم شام شان راخوردند.زمستان بود برف باریده بودهوا سرد آخرشب یک اطاق طبقه بالاقرارداشت برای خواب عروس و دامادآماده کرده بودند نیکی وعروس را به اطاق بالا بردند بخوابندیک چراق اعلا ادین نفتی روشن بود ولی اطاق همچنان سرد بوده خلاسه  با لحاف وپتو خوابیدندحالا میخواهند به خوابندچندنفر از خانم ها که یکیش خواهر عروس بود جمع شده بودن پشت در اطاق عروس باهم بلندبلند حرف می زدندسروصدای نمی گذاشت بخوابند

تااینکه نیکی باصدای بلند چه خبره اطاق که سرد است  سروصدای شماهم  نمی گذاره به خوابیم  تااینکه خانم ها پاشدند رفتند

صبح مادر نیکی باسینی صبحانه طبق رسوم تخم مرغ وکره پنیر محلی وعسل به اطاق عروس و دامادمی بره باخوشحالی تمام تبریک وآرزوی خوشبختی برایشا از خدا می خواهد طبق رسوم ازفامیل بسرخواهربزرگش وچند نفر جمع شده داماد را به حمام  می برندحمام آن زمان خذینه ای بود اول وارد خذینه آب نیم گرم میشدید خودتان راآب می کشیدیدسپس می آمدیدخوتان را لیف صابون می زدید از حوض اب گرم کوچک باظرف مسی قرارداشت خوتان راآب می کشیدیدسپس دوباره وارد خذینه آب نیم گرم واز داخل همان خذینه واردخذینه آب گرم میشدید دامادرا بعداز لیف صابون زدن شستن همه باهم به رخت کن می آیند باصلاوات برمحمد(ص) وشادی کنان لباسهای دامادرا کمک می کنند بپوشد.

بعداز حمام همگی به خانه داماد میروند میوه شیرینی می  خوردند  تبریگ گویان می روند.یکی دورز بعد عروس وداماد با وسایلی گه داشتن جمع وجور کردن رفتند به تهران خونه که اجاره کرده بود مستقرشدندخونه که یک اطاق تقریبا دوازده متری بشتر نبود آشپزخونشه هم مشترک بود نیکی به سرکار میرفت می آمد بعضی مواقع اضافه کاری می کرد حقوقش بد نبود زندگی خوبی داشتند دوماه بعد یک تلوزیون 14 اینج برای خونه خرید که اون موقع خیلی کم تو خونها تلوزیون بود.

همسرش خیلی خوشحال بود باهم خونه خواهر بزرگه نیکی میرفتند که نزدیک بود یا برادر بزرگ نیکی که خونش نزدیک بود مقازه کفاشی بقل خونش داشت گاهی هم خواهر بزرگه همسرش می آمد سر می زد ولی همسر نیکی  ازفامیل نیکی مهمون می آمد زیادخوش حال نمی شد غر می زد  آی خسته شدم نمیتونم  از این حر فها ولی از فامیل خود یا خوا هراش می آمدن خوشحال بود بگو بخندی داشت ولی بافامیل نیکی برخوردخوبی نداشت ازاین برخوردنیکی ناراحت بودبعضی مواقع هم بانیکی هم زیاددبعد حرف میزدرفتار درستی نداشت تا اینکه نیکی باخواهر برزگ خودش درباره  همسرش صحبت می کنه که همسرم زیادبه فامیل من اهمیت نمیده برخودش بامن هم خوب نیست  فکرم خرابه کم وکسری که تو زندگیش ندار ه گفتم هرچی که خونه نیاز داره بگه  خودم تهیه می کنم می آورم  براش تلوزیون هم خریدم سرگرم بشه  گفتم خونه برادر یا خواهرم نزدیک برو سر بزن نمیدونم چکار کنم   .  خواهر نیکی می گه داداش نگران نباش درست میشه چون تو روستا بوده تازه اومده شهر ازپدرمادر خواهر برادراش دوره دل تنگه چندوقت دیگه ببرش ساوه به مادر ومادر بزرگش سر بزنه درست میشه.  چندروز بعدنیکی به همسرش می گه ایهفته بنجشنبه وجمعه میریم ساوه  می رن ساوه خونه پدر نیکی  وپدر زنش  ودیدن  مادر بزر گه   همسرش وبچها همگی خوشحال میشند .

بعد دوروز بر می گردند نهران طبق روال نیکی سرکار تاساعت پنج  خون می آمد تاایکه یک خونه توکوچه بقلی مغازه کفاشی برادر نیکی اجاره میکنند اطاقش بزرگتر وآشپزخونه مستقل داشت ولی با تمام ای حرفها باز همسر نیکی خوشحال که نبودهیچ زندگی خوبی بانیکی نداشت بکبار که خونه برادربرزگ نیکی که شرکت راه آهن کار می کرد راننده قطار ابود  امام زاده حسن تهران می نشتند زیاد بامحل نیکی میدان جللیلی فاصله نداشت مهمونی رفته بودند صحبت از زندگی تان راضی هستیدشد نیکی درددل کرد که مشگلاتی داریم زیادباهم  جور نیستیم.

 همسرم همیشه بهانه گیری می کنه باکوچک ترین حرف ناراحت می شه قهر میکنه.  زن داداش نیکی می گه مهم نیست تنها ست یک بچه بیارید همه مشگلات حل میشه هنوز یک سال از ادواج شان نگذشته بود همسر نیکی بادارشد زندگی شان تقریبا آرام وبدونه ناراحتی پیش می رفت گاهی برای معاینه به دکتر  زنان میبردتا اینکه دکترمعاینه وسنوگرافی  گرفت  نشان داد که بچه پسراست  خوشحال بودند.

 نیکی  برای دریافت گواهی نامه راندگی ثبت نام کرده بود وقت آزمون رسید رفت آزمایش داد قبول شدبعدا که  گواهی نامه را گرفت  شیرینی خرید به هسرش گفت می خواهم تا پسرم بدنیا بیاد ماشین بخرم    بعد ازچندماه قرار بود از طرف شرکت  حقوق کارگرهارا زیاد کنندبه توافق نرسیدن  همه اعتصاب کرده جلو شرکت جمع شده بودند.

تعداد زیادی ازکارگرها ازجمله نیکی واقوام نیکی همگی به وزارت کار شکایت کردند .نیکی  حدودهفت سال سابقه کار درشرکت داشت درخواست حقوحقوق راد داده بود ازشرکت گرفت بیکارشد .بعد دوروز نیکی چون جوشکار وبرق کاری بلد بوددرمحدوده اول جاده ساو ازتهران درشرکتی که دیوارهای پیش ساخته بتنی بادستگاهای   جدیدمدرن می ساختندو ازکارکناش آلمانی بودندبرای استخدام رفت بعد ازآزمون  جوشاری  قبول شد مشقول به کار شدحقوق بد  نبود ولی سختی داشت. بعد ازدوسه ماه نیکی با پول کمی که داشت بک ماشین سواری  فولکس قدیمی خرید به قیمت جهار هزار تومان تهران الف خوشحلا بودن اولین روز تعطیلی قرار

شد باهمسرش برای اولی  بار به دیدن باغ وحش درسمت شمران تهران بروند  که در سربالایی های جاده ماشین نیکی خواموش شد هرچه استارت زد روشن

نمی شد بعداز نیم ساعت معطلی یک ماشن  ایستاد دونفر جوان آمدن کمک ماشین روشن کردند رفتند . برای خانم نیکی اولی بار    بودکه به باغ وحش میرفت.حیوانات ازهمه رقم بودهمه نوع از حیواناط را  دیدیند رفتن  بستنی خوردن برگشتن  نیکی که اولی باربا ماشین خودش برای داخل شهر آمده بوددرحین رفتن به خونه از طرف میدان منیریه تهران  جالب بود توشلوغی  خیا بان نیکی از پشت زد به ماشین پلیس راهنمایی

 راندگی وایستاد پیاده شد نگاه کردچیزی نشده بودپلیس هم پیاده شد نگاه کرد دید چیزی نشده داخل ماشین را دید زن حامله نشسته فقط گفت احتیاد کن چه خبرته .رفتند نیکی خندش گرفته بود اولین روز باماشین رفتن بیرون چه اتفاقهایی افتاد  .  خلاسه رسیدن خونه  بخیر گذشت.نیکی گاههی روزنامه می خرید یک روز در روزنامه نوشته بود که سازمان تامین اجتما یی راننده استخدام  می کند نیکی فکر کرد اداره کار کردن خیلی بهتر از شرکت است اداره دولتی مزایای بیشتری دارد برای استخدام رفت به آدرسی که نوشته شده در خیابان آیزنهاور (آزادی) ساختمان مرکزی تامین اجتمایی . گفتدبروداخل قسمت کارگزینی ثبت نام کن رفت مدارک کپی گواهی نامه وشناسنامه ومدرک پایان خدمت ک نیکی مدرک معافیت از خدمدت داشت ازمدارک  کپی  گرفت داد نوبت زدند پانزده روز دیگه هشت صبحا ینجا باش نیکی چند ماهی از ماشین خریدنش می گذشت دست فرمونش خوب شده  بود. اولی روزهای رانندگیش  یک  روزبا 

   ماشین  فولکس ازخونه اش به طرف خیابان بیست متری امام زاده حسن طرف خونه برادرش می رفت چون ماشینش رادیو نداشت یک رادیو کوچک برای داخل

ماشینش خریده بوددرحال رفتن داخل خیابان بیست متری خلوت که هیچ ماشینی جلو نبود رادیو را روشن کرد گذاشت جلو داشبورد اخبار گوش کنه یگ دقیقه نشد تودست انداز رادیو از جلو داشبورد افتاد زیر پای نیکی سریع خم شد رادیو را برداره یک باره به چیزی بر خورد کردو شیعی هم افتاد روی ماشین

صدادادسریع ترمز کرد خدایا چی شد دیدجلو  شیشه جلو ماشین سفید شده جایی دیده نمی شه پیاده شد دی که باماشین زده به یگ گاری پراز گونی  آرد پشت خری بسته است که یکی ازگونیهای آرد  افتاده و آردهاش ریخته روی ماشین ولی خوشبختانه به کسی یا گاری و رانندش چیزی نشده  بخیر گذشت. از اونروز خیلی بادقت وبااحتیاط رانندگی می کرد.نیکی پسرش بندنیا آمد  ازبیمارستان آوردن خونه همگی خوشحال بودند حدود دوسه ماه بعدبا یکی از هم کلاسی های روستای خودش را می بینه خوحال می شند نیکی می پرسه چه خبر خیلی وقت ندیدمت چه میکنی کجا می شینی  دوستش میگه ازدواج کرم یک دختر دارم  میدان فلا ه خونه اجاره کردم   شما چه خبرنیکی  میگه منهم  ازداج کردم یک پسر دارم میدان جلیلی می شینم جام کوچکه باید خونه  بزرگتر پیدا کنم با راهنمایی دوستش در همان خونه که مستاجر بود طبقه همکف دواطاق بایک آشپز خونه ای مستقل در میدان فلاح در هسایگی دوستش  اجاره کرده جابجا میشود محله بهتری نسبت به خونه قبلی بود.

همچنان سر کارش بود تا زمان آزمون در تامین اجتمایی رسید نیکی رفت چند نفری بودند برای آزمایش آمده بودن تا نوبت آزمایش نیکی شد ماشین اداره جیپ بود  نشست پشت ماشین یکم دل شوره داشت ولی دنده را جابجا کرد دید خیلی از فولکس قراضش راحت تره مربی گفت حرکت کن دور حیاط دور بزن برگردبااحتیاط حرکت کرد دور زد مربی گفت خوبه پارکن پیاده شو پارک کرد پیاد شد گفتند دوهفته دیکه بیا  نیکی پرسید قبول شدم یانه کفتند قبول شدی  برو   .  نیکی خوشحال 

شد که قبول شد رفت سرکارش بعازظهر از سر کار آمدبا یک جعبه  شیرینی گفت آزمایش برای استخدام درسازمان تامین اجتمایی قبول شدم این هم شیرینی اش.

بعد از دوهفته صبح می رودسازمان می گو ین برو کار گزینی طبقه پنجم نیکی می رودکارگزینی فرم استخدام را پر می کند  آدرس خونه وتلفن برادرش می نویسه

چهار شنبه بود می گویند شنبه هشت صبح اداره باش .

نیکی باخوشحالی تمام با فول لکس عتیقش می رودسرکارش بعاز اتمام کار میرود دفتر شرکت می گوید من ازفردا نمی تونم بیام  سرکار میرم شهرستان (  تو این شرکت از زمان شرع بکارش هنوز یکسال هم نشده بود بیمه هم براش ردنکرده بودن) تصفیه حساب می کند . نبکی نمی خواست آنها فعلا بفهمند اداره استخدام شده   ولی بادیگر همکاران نش خدا حافظی می کنه ومی گوید که درسازمان تامین اجتمایی استخدام شده از فردا میرم  سرکار همکاراش خوشهال می شندو می گند  بسیار کار خوبی کردی  موفق باشی خوش آمدی   .

نیکی تقریبا از شنبه سال1353 شمسی برای کار در سازمان تامین اجتمایی درشغل رانندگی شروع بکار می کند اطاق مخصوص رانندگان منتظر نشسته بوداز طرف  دفترنیکی را صدا میزنند  میرود دفتر سویچ یک ماشین جبپ اداره را   تحویل میگیره ازآن روز کارش شروع میشود هرروز صبح می آمد اداره کارت ورود ساعت می زدمی رفت اطاق رانند ها تا دونفر خانم حسابدار می آمدندبانیکی می رفتند بانک ها یا بعضی مواقع شرکت ها برای حساب رسی نیکی هم میرفت آبدارخانه چایی   میخوردخودش را سرگرم می کرد تاحساب رس هاکارشان تمام شود برگردن اداره ماشین را می گذاشت پارکینگ باماشین خودش میرفت خونه بعدازیکی دوماه  نیاز نبود حسابرسا را برگردونه اداره بعد از اتمام کارشان آنها را می رساند به خونه  هایشان ماشین راهم باخودش می برد خونش دیگه نیاز نبود ماشین خودش رابیاره خیلی براش راحت خوب شده بود . 

بعداز کار همسرش را به مهمانی یا بیرون می برد .بعد از چند روزماشین  فولکسش را به یکی از همکارای اداریش به همان چهار هزار تومانکه خریده بود فروخت  ولی خیلی خرج ماشینش کرده بود . قانون کار اداره این بود که همه کار کنان باید کت شلوار وداخل اداره کراوات زده باشندنیکی بیرون اداره هیچ قت کراوات نمی زد فقط به اداره می رسیدکراوات  می زد گاهی هم تو آسانسور ّ آسانسورچی کمک می کرد کرواتش رابزند. آسانسورچی پسر شوخ طبع خوبی بود با هرکس حرف می زد ورد زبانش بود می گفت( پیش میاد پیش آمده دیگه) نیکی هم  عادت کرده بود بابعضی از دوستاش صحبت می کرد می گفت پیش میاد پیش آمده مدتی بعد از ساعات کارش با پسر داییش باهم مغازه لوله کشی اجاره کرده کارمی گفتند خوب پیش نرفت بعدااز اداره می رفت میدان گمرک دور می زد ساعت مچی دست دوم زنانه ومردانه می خریدیک کیف دستی کوچک داشت همیشه چنتا ساعت توش بود به فامیل یا به هم کاراش تو اداره می فروخت یا تعویض می کرد کمک خرجی درمی آورد.بچه اول تقریبا یک سال نیم نشده بود همسرش دوباره باردار شد خدا یک پسر دیگه بهش دادبچه هایش یکی دوساله ودیگری یک ونیم ساله بود که 17 دی1356 انقلاب اسلامی شروع شدتا سرنگونی حکومت شاهنشاهی  ادامه یافت وامام خمینی از پاریس به ایران آمد وحکومت اسلامی برقرار کرد برادر کوچک تر نیکی در خدمت سربازی پادگان امام علی  در تهران خدمت میکرد به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد بعداز برقراری ثباط وامنیت کشور به سر کارش در تولید دارو رفت درمحل کارش مشغول شد.

نیکی زمان شروع انقلاب اسلامی در اداره مشغول به کار بود درساختمان اداره تمام کارمندان خدمات ورانندگان شروع به شعا ردادن مرگ برشاه  مرگ برشاه از طبقه اول ساختمان اداره تمام تابلو های شاه  و فرح را از دیوارها میکندند می کوبیدن زمین میرفتند بالا تاطبقه پنجم اداره رسیدند داخل اطاق رییس اداره واردشدند رییس از پشت میز بلند شد  تابلوعکس شاه را از بالای سر ریس اداره کندند کوبیدن زمین همه داخل اطاق مشت کرده به طرف ریس اداره بگو مرگ برشاه هم چنان مشتهای گره کرده نزدیک صورت ریس بودکه درهمان لحظه بابلند گو سربازها که باهلیکوپتر به پشت بام اداره آمده بودنداز طبقه دهم ساختمان به پایین می آمدندبا بلندگو می گفتند متفرق شوید تیر اندازی می کردن صدای تیر اندازی که آمد همه به پایین ساختمان فرارکردندسربازهاهم به دنبال آنها تیر انداری می  کردندنیکی هم باسرعت به طبقه همکف رسیددرحال دویدن تیری بقل کوشش ردشد  خوش رابه بیرون ساختمان رساند به طرف میدان انقلاب میرفت صدای تیر اندازی توخیابان ها هم می آمد تاخودش را به محل خلوت رساندمنتظر شد تا صدای تیر اندازی قطع شد رفت به خونش .بعد از این که شاه ازایران رفت  وامام خمینی آمد جمهوری اسلامی پیروز شدآرامش برقرارشد .


      



.



                                                                            




ادامه دارد...

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:40 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 1 نظر

زندگینامه وسرگذشت نیکی قسمت سوم

زندگینامه وسرگذشت نیکی قسمت سوم

    زندگینامه وسرگذشت نیکی قسمت سوم                     

  

  فصل چهارم ازدواج نیکی.


 چند روزبعداز آمدن نیکی از تهران به روستا برادر بزرگش هم ازتهران می آید به دیدن پدر مادر و شنیده بود پای نیکی شکسته به اوهم سری بزند بانیکی صحبت میکند چی شده  . نیکی می گوید چیزی نیست سرکار آهن افتاده انگشت پام شکسته است یکماه استراحت دارم .

برادرنیکی چند روزی روستا بود به نیکی میگوید سربازی که به سلامتی  معاف شدی مشغول به کار هم که  هستی تاکی می خواهی تنها زندگی کنی دیگه وقتشه که زن بگیری حالا که مرخصی داری وقت خوبیه به مادر وخواهر کوچکه هم سفارش میکند که حتما فکری برای نیکی بکنید .

خانواده چند تا از دخترهای فامیل را به نیکی پیشنهاد می دادند .خواهر نیکی دوست وهمکلاسی داشت که درهمسایگی خانه پدر نیکی  پیش مادر بزرگش زندگی میکرد باخواهر نیکی باهم به مدرسه میرفتند همآنروز  آمد اونجا سراغ خواهر نیکی راگرفت .

خواهر نیکی بعد از رفتن دختره به نیکی می گوید دادش این دختر پیش مادر بزرگش زندگی می کندکه همسایه مونه.   دختر خوب باحجابیه می شناسیمش بیا همین را بریم خواستگاری نیکی که یکبار بیشتر آنهم باچادر دختره را ندیده بود نمی دانست چه بگوید. ولی حرفهای برادر بزرگش که گفته بود به فکر زندگی باش فکر می کرد که  از همین روستای خودشان زن بگیرد بهتراست لااقل خانواداش اورا می شناسند.

دوخترها ی تهران راکه نمیشه شناخت. یکی دوبار خواهردختره راکه شوهر کرده در تهران زندگی میکنندرا دیده بود ومی شناخت باشو هرش هم آشنا شده بود . نیکی فکر مخارج عروسی هم میکرد البته کمی پول پس انداز کرده بود ولی فکرمی کرد شایدکافی نباشه . وضع مالی پدرش هم خوب نبود که کمک کند . بابرادرش درباره دختر همسایه مشورت می کند اوهم  میگوید که خوب است خواهرت می شناسد. ماهم خانوادش رامی شناسیم منزل پدرش پایین روستاست ومادر بزرگش از قدیم همسایه بابا است.

نیکی میگوید  پولی که دارم چها رپنج هزار تومان  بیشتر نیست  فکرمیکنی این پول برای مخارج عروسی کافی باشد. برادرش می گوید خدا بزرگه .اگه کم آوردی من کمک میکنم . ازآن روز دیگه در  فکر ازدواج بود به مادروخواهرش می گوید بروید صحبت کنید اول ببینید که دختره قصد ازدواج داره یانه.  خواهرش با دختره صحبت می کند دختره چهارده سال بیشتر نداشت نمی توانست جواب بدهد میگوید  باپدر مادرم صحبت کنید .

اول با مادرش صحبت می کنند مادرش میگوید من حرفی ندارم باید پدرش راضی باشه وبا دخترم  وپدرش حرف می زنم  . باپدرش هم صحبت می کنند ازآنجائی که پدر نیکی را ازقدیم می شناخت موافقت می کند ودختره هم راضی میشود روزخواستگاری را مشخص میکنند.برای خواستگاری پدر مادر و  دائی نیکی می روند  صحبت از شیر بها می شود  مبلغی مشخص میکنند که نقدا پرداخت شود .

درآن زمان رسم بوده (شیر بها پول نقدی راتوافق می کنندازطرف داماد به خانواده عروس قبل از شروع مراسم عقد برای کمک  هزبنه  پرداخت میکنند ) ومهریه هم نه هزار تومان تعیین میکنند بخاطر اینکه نیکی تقریبا بیست رور مرخصی داشت عقد وعروسی را باهم دربیست روزه آینده قرار می کذارند. دراین بیست روز کارهای لازم راانجام میدهند . زمستان بود هوا سرد دو سه روز مانده بود به عروسی نیکی برای خریدن میوه به تهران  می رود.

وقتی به میدان میوه می رود داخل میدان تا زانو گل و لای بود هوا هم سرد به سختی  چند جعبه پرتقال وسیب  خریداری می کند به روستا می برد . هوا خیلی سرد  تاریک شده بود بطوری که میوه هارا درب خانه  ازماشین پیاده کردند  بردن داخل خانه.

صبح روز بعد نیکی درحال رفتن بیرون ازخانه بود شب هم برف آمده بود می بیند درب خانه مقدارزیادی برف روی هم انباشته شده با پا روی برف ها که می زند پا یش به جعبه ای میخورد می بیند جعبه ای پر از پرتقال از شب گذشته به جا مانده است خاطره ای از آن روزبرایش مانده.

یک روز قبل از عروسی نیکی به رسم محلی با چندتا ازجوانهای محل و فامیل به حمام می روند که مراسم خاصی دارد  . شب همان روز هم مراسم حنا بندان برپا می کنند جشن می گیرند و شام می دهند .

روزعروسی جشن پایکوبی به وسیله نوازندهای محلی راه اندازی می کنند .برادر زاده نیکی قرار بود ه از تهران دوربین برای عکسبرداری بیاورد.اولا که دیرآمد بوده بعد هم  دوربین را نیاورده بود .

گفته بود یادم رفته  نیکی که فکر میکرد برادر زادش دوربین قراره بیاورد وقول داده بود خودم عکس میگیرم نیکی خیالش راحد بود. هیچ فکری برای عکاسی نکرده بود . بعد که مشخص شد دوربین نیاورده دیگه دیرشده بود. نتو انستند عکاس گیر بیاورند. عروسی بدون اینکه عکسی گرفته بشه ادامه داده شد.

یکی از رسومات محلی این بود که قبل از اینکه عروس راداخل حیاط خانه بیاورند داماد در خانه خودشان با چند تا از دوستا نش می روند بالای پشت بام زمانی که عروس توسط پدر یا برادر بزرگ خانواده داماد و عده ای هم ازطرف خانواده عروس  عروس را به خانه داماد همراهی می کنندبه داخل  حیاط که می رسند داماد از پشت بام نارنج یا پرتقال به طرف عروس پرت می کند شادی وپایکوبی می کنند .

عروسی به خوبی خوشی تمام میشود مهمانها میروند  عروس وداماد را به داخل اطاقی درطبقه بالای خانه پدر نیکی می برند تا شب آنجا بخوابند.

.زمستان سرد داخل اطاق فقط یک چراق نفتی  والور روشن بود اطاق هنوز گرم نشده بود سردبود  نیکی شعله چراغ را زیاد میکند ولی همچنان سرد بود آن شب برای نیکی شب سختی بود نمی دانست چکار کند .

حالا درهوای سرد زمستان دونفراز خواهرهای  عروس درپشت درب اطاق ایستاده منتظر بوداند اینهم ازرسومات بوده از این طرف سرد بودن هوای اطاق واز آن طرف صدای خانومها ازپشت در  نیکی عصبانی میشود

 باصدای بلند می گوید چه خبره جمع شدین پشت در لطفامارا تنها بگذارید میخوایم بخوابیم با صدای نیکی همگی میروند 

صبح مادر نیکی سینی صبحانه ای کامل که چند نوع خوراکی  می آورد بالا در میزند نیکی که بیدار بود در را بازمی کند مادرمهربانش از داماد شدن  پسرش خیلی خوشحال بود نیکی به مادر سلام و صبح بخیر می گوید  سینی را ازدستش می گیرد.

رسم آنجا بوده که صبح روز بعد از عروسی داماد توسط یکی از اقوام نزدیک به حمام برده می شد.خواهر زاده نیکی برای بردنش به همام می آید باهم به حمام می روند .

چند روز بعد از عروسی نیکی به تهران می رود برای اجاره خانه که همسرش را به تهران ببرد چون خانه ایکه اجاره کرده بودند با برادر کوچکش وپسر دائی اش باهم  زندگی می کردند . نتوانست در محله دلخواه خود خا نه ای پیدا کند با برادرش وپسر دائی اش هما هنگ می کند که آنها خانه ای باهم جائی دیگه اجاره  کنند.  همسر خودرا  به آنجا که یک اطاق ویکه آشپزخانه کوچک زیرپله داشت و در نزدیکی منزل خواهر و برادرش بود می برد..


فصل پنجم . زندگی بعد از عروسی نیکی.


  نیکی بعداز اینکه درخانه کوچک درتهران مستقر شد زندگی مشترک خودرا را شروع کردند ازماه های اول زندگی اختلافها شروع  شد بطوری که درهیچ مورد در زندگی باهمسرش توافق نداشتند. زندگی باهمسری که تفاهم نداشته باشی مشگل است ولی نیکی پیش خودش می گفت درست میشود مدارا می کرد .خواهر نیکی هم میگفت گذشت زمان همه این اختلافهارا حل می کند. همسرت هنوز بچه است مدتی هچنان گذشت .

همسر نیکی باکوچکترین حرف قهر میکرد . بانیکی یا با خواهرای نیکی خوش نبود.هروقت یکی از خواهرای خودش می آمدن خانه آنها با هم خوب بودن بگو بخند داشتندازآنها پذیرائی میکرد بعداز رفتن آنها  اخلاق ورفتارش عوض می شد به توریکه نیکی فکر میکردخواهرش حرفی زده .اگر خواهر یا کسی ازفامیل نیکی می آمد برخورد درستی نداشت میگفت  کمر درد دارم بهانه تراشی میکرد این کارهاش بود که نیکی رانگران میکرد.

خواهرنیکی میگفت نگران نباش انشاالاء  بچه دار میشوید  همه این مسائل حل می شود. چند ماه از ازدواج شان نگذشته بود که همسر ش باردار میشود بخاطر بچه اختلافها ازیاد می رود نیکی به فکر زندگی وتهیه خانه ای بزرگتر تا زمان بدنیا آمدن بچه بود تااینکه خانه ای یک کم بزرگتر باآشپز خانه بحتر  درهمان محل نزدیک منزل برادرش اجاره میکند و به آنجا نقل مکان می کند.

اولین بچه نیکی پسر بدنیا می آید. هردو پدر مادر خوشحال بودن  نیکی سرگرم کار وبه فکر  تهیه مایحتاچ خونه  ولوازم زندگی بود برای اولین بار بود تلوزیون 14 اینچ قرمز رنگ مارک بلر میخرد که آنموقع خیلی کم تو خونه ها تلوزیون بود مردم منطقه که جنوب شهر بود زیادشون تو قهوه خونه ها پول میدادن بعضی سریالهارا می دیدن  . قهوه خونه هاهم بعدازظهر ها همیشه شولوغ میشد .  نیکی برای داشتن  پسرکوچکش خیلی خو شهال بود .  تااینکه برای دریافت گواهی نامه ثبت نام ودرآزمون شرکت کرده وقبول میشه گواهی نامش را میگیره . از اون ببعد بفکر خریدن ماشین بود که پسرش را جایی خاستند ببرند ماشین داشته باشند گواهی ناهمه هم گرفته بود خیلی خوشحال بود . تااینکه تونست سواری فولکس دست دومی را که یکی از دوستانش داشت بخرد بگذریم که ماشین چه مشگلاتی داشت خراب میشد چقدر نیکی را اذیت کرد.    بچه اول هنوز یکسالش  نشده بود همسرش دوباره باردارمی شود خلاصه دومی هم پسر بدنیا میآید .

  او خوشحال به فکر بچه ها و زندگی. مشغول کار و به دنبال اضافه کاری برای درآمد بیشتر بود . تااینکه درشرکتی که کارمیکرد اختلافهایی پیش آمد بین کارگران ومدیر شرکت که کار به استعفای عده ای از کارگرها ازجمله نیکی کشیده میشود .

            >عکس نیکی با یکی از پسرانش سال1355 <


نیکی بعداز گرفتن حق وحقوق قانونی خود از شرکت  به دنبال کار میگشت  تااینکه در آگهی  روزنامه میخونه که سازمان تامین اجتمایی راننده استخدام میکنه به آدرس نوشته شده  مراجعه میکنه مدارک لازمه را تهیه کرده می بره درآزمون رانندگی داخل محوطه سازمان انجام  میده  میگویند برو جواب میدهیم  بعداز یکی دوهفته  نامه ای یرای نیکی میفرستند که مراجعه کند به سازمان تامین اجتمایی جهت استخدام در نتیجه در سازمان تامین اجتماعی یکی ازادارات دولتی به عنوان راننده استخدام شده  وشروع بکار میکند.

در وقت بیکاری هم  ساعت های دست دوم زنانه ومردانه در محل کار وپیش فامیل خرید وفروش می کند تا درآمدی کسب کند به دنبال خانه بزرگتر جهت اجاره می گردد خانه ای دو اتاق  ودارای آشپز خانه اجاره میکند. با وجودی که کار فنی بلد بود ولی بخاطراینکه کار دولتی بود برای رانندگی هم رازی بود چون حقوقش کم بود ولی  مزایای  زیادی داشت فروشگاه تعاونی که همه چیز زندگی مان را تامین میکرد . شروع بکار شدم ماشین نو پیکان کار سفید رنگ تحویل من دادند که دوکارمندخانم  بازرس وحسابدار همراهی کنم  .هروز آنها را به بعضی بانگها میبردم تا کارهایشان انجام میدادن  از همانجا می رساندم به خونه هایشان از همانجا میرفتم خونه تا روز دگر.بعاز مدتی فولکس خودم را به یکی از همکارای اداریم  فروختم  جون نیاز به ماشین نداشتم. تا اینکه بعاز چند ماه تونستم یک ماشین بیکان کارلوکس زرد فناری تمیز نقد واقساد بخرم

                 

        

فصل ششم. آغاز انقلاب اسلامی


  سال 1356 مردم برعلیه شاه قیام کردند وشعارهای کوبنده ا ی برعلیه حکومت فریاد میزدند  درساختمان بزرگ ده طبقه مرکزی سازمان تامین اجتمائی  عده ای ازخدمه ورانندگان وبعضی ازکارکنان جمع شدند در داخل ساختمان از طبقه اول شروع به شعار دادن به طرف طبقات بالا میرفتند. هم زمان با مردم که درخیابانهاشعارمیدادن و توسط عوامل حکومت سرکوب می شدند داخل ساختمان اداره هم همچنان باشعار های تند می گفتند مرگ برشاه تمام عکسهای شاه وفرح روی دیوارهای سالن و یکی یکی داخل اتاقهارا می شکستن می رفتند طبقاط بالاتر تاطبقه پنجم رفته بودند که سربازهای دولتی از پشت بام ساختمان وارد شدند با بلند گو می گفتند که متفرق شوید وگرنه تیراندازی میکنیم هم چنان پیش میرفتند که چند تیر شلیک کردن همه به طرف پایین ساختمان فرار کردند.

چند نفری زخمی شده بودند بردن بیمارستان از آن ساعت اداره راتعطیل کردن ساعت  حدود یازده صبح بود ازدرب اداره رفتند بیرون نیکی هم رفت که برود خانه خیابان شلوغ بود ولی بعضی جاها تیر اندازی بود باترس ازاینکه تیرنخورد ازکنار خیابان باسرعت باپای پیاده به طرف خانه می رفت درخیابانهای اصلی شهرمردم شعار میدادند سربازها دنبالشا ن می کردند.

امام خمینی درپاریس بودولی اطلاعیه های زیادی ازایشان صادرمی شد و به ایران می آمد از جمله اینکه به سربازهااعلام کرده بود که پادگان ها را ترک کنند برادر کوچک نیکی علیرضا درآن موقع سرباز بود درپادگان میدان حور ( باغ شاه) خدمت میکرد تا اطلاعیه امام رامی خواند از پادگان فرار میکند . علیرضا جوانی باایمان وعلاقمند به اسلام وامام خمینی بود ودر شرکت تولید دارو کار میکرد دو یا سه ماه بیشتر از سربازیش نمونده بود ولی فرار کرد.

 همت مردم وسربازهای باایمان امثال علیرضا برادرنیکی که به مردم پیوستند حکومت دوهزاروپانصد ساله شاهنشاهی را سرنگون کردند وشاه فرار و ازکشور خارج شد مردم شادی میکردند درخیابانها رقص وپایکوبی به راه انداخته بودن همه

خوشحال بودن به سربازهاکه درخیابانهای شهربااسلحه برای سرکوب مردم آمده بودن گل می دادن همدیگه رابغل می کردن می بوسیدن چند روز بعدش درتاریخ دوازدهم بهمن سال پنجاه وهفت  امام خمینی ازپاریس به تهران میآید  استقبال باشکوهی ازامام به عمل می آید و امام خمینی مستقیم به بهشت زهرای تهران میرود سخنرانی جانانه ای برعلیه عوامل حکومت از جمله که من به کمک این ملت دولت تعیین میکنم دهن این دولت میزنم .

ومردم راآماده برای هرگونه مبارزه باعوامل حکمت پهلوی تشویق میکند . ده روزبعداز آمدن امام خمینی  به ایران روز بیست و ودوم بهمن سال هزارو سیصدو پنجاه هفت  انقلاب پیروز میشود ودرسال پنجاه هشت دوازدهم فروردین رای گیری برای تشگیل جمهوری اسلامی انجام میشودکه اکثرا آری میگویند .

به رهبری امام خمینی جمهوری اسلامی تشکیل می گردد.  نیکی به محل کار خود می رود همچنان درقسمت خدمات به عنوان راننده مشغول کار میشود بعد از ظهر ها برای کمک به مخارج زندگی با داماد شان کارهای لوله کشی وتعمیرات هم انجام میدادن بعد از چند ماه  ماشین سواری پیکان بصورت نقدو اقساط خریداری میکند .باداشتن دوبچه زندگی درمستاجری برای نیکی مشگل بود.

که سومین پسرش هم بدنیا می آید فکر خرید خانه بود که با راهنمائی یکی ازفامیل  در نعمت آباد جاده ساوه زمینی به مساحت  هفتادوهفت متر مربع درداخل کوچه ای که هردوطرفش ساخته شده بود برای خرید پیدا میکند . ماشینش را میفروشد زمین را خریداری می میکند. ولی پول برای ساختن ندارد میگذارد بماند.

بعداز چند ماه مبلغی وام ازطریق اداره ای که کارمیکرد دریافت می کند خانه را شروع به ساخت میکند  تمام کارهای لوله کشی وآهنگری وبرق کشی ساختمان را خودش انجام میدهد تامرحله گچ کاری که می رساند پولش تمام می شود .

پیش برادرش می رود میگوید که خانه را ساخته ام تمام شده ولی گچ کاریش مانده . نمیتواند به برادرش بگوید پول قرض بده تا گچکاری کنم برادرش  میگویدخانه را خالی نگذار بروبشین کم کم درست می کنی.

 بدونه اینکه گچ کاری کندبااتاقهای کاهگلی( آن زمان کچ وخاک کار نمی کردن زیر کاررا  با کاه گل می کشیدن بعد ازروی آن گچ کارمیکردن )  اساس کشی می کند به خانه جدید که دیوار اطاقها ی آن کاه گلی است با سه بچه قدو نیم قد زندگی مشگل بود ولی چون خانه مال خودش بود تحمل میکرد.

هر روز همسرش دادبیداد میکرد که زندگیم را بچه ها پر خاک کردن.  کم کم کارهای باقی مانده را انجام میداد تا توانست گچ کاری هاراهم انجام بدهدخانه را تکمیل کند . بعد از چند وقت کارکردن توانست ماشین سواری

دیگه ای بخرد. برادر کوچک نیکی علیرضا که ازسربازی فرار کرده بود بعداز فرار از پادگان به سرکار قبلی خود شرکت تولید دارو برگشته وکارمی کرد.

پسردائی نیکی که با علیرضا برادر نیکی باهم زندگی میکردند باخواهر  نیکی ازدواج کرده و درتهران نزدیکی های خانه نیکی نعمت آباد خانه خریده بود یک اطاقش را  به علیرضا داده بود باهم زندگی می کرد ند.علیرضا دربسیج تولید دارو فعالیت خوبی داشت.انقلاب شده بود بعضی ازسینماها بسته شده بود آنهاهم که باز بودن فیلم خوبی برای نمایش نداشتن وتلوزیون هم فیلمهای خوبی برای نشان دادن نداشت درنتیجه فیلمهای سینمائی و کارتونی 8 میلیمتری خارجی که درایران دوبله به فارسی می شد بازارخوبی پیداکرده بود که باید بادستگاه آپارات (فیلم رابه روی پرده نمایش میداد) تماشا می کردند .

نیکی یکی ازآپاراتهاراکه کوچک بود ولی ناطق دار بود بایک فیلم کارتونی بازبان فارسی بنام پیترپان را ازیک دست فروش میدان گمرگ خریداری میکند.وقتی درخانه روشن می کنه بچه هاوخودش هم خیلی خوشش می آید برای اولین بار براش جالب بود .از آن موقع ازمحل کارش که می آمد سر راه فیلمهای سینمائی وکارتونی خوب را می خرید و ازآنجائی که علاقه زیادی به فیلم داشت هرچه فیلم جدیدی به بازارمی آمد می خرید تماشامیکردن آن موقع اوائل انقلاب دکه های کوچکی کنار خیابان در میدان گمرگ بود انواع فیلمهارا می فروختند یاتعویض میکردند نیکی هم فیلمی راکه می خرید جالب نبود کمی پول میداد تعویض می کرد  برای خودش کلکسیونی

از فیلم درست کرده بود. نمت آباد کمی خارج ازشهر بود زیاد کسائیکه انجا ساکن بودن شهرستانی بودن نیکی بخاطر خوشحالی بچه ها ی آنجا بعضی مواقع تعطیلات پرده بزرگی داخل کوچه درب خانه اش قرار میداد فیلم های کارتونی یا سینمائی مجاز خوب برای تماشای بچه ها  به نمایش میگذاشت که بزرگتر هاشون هم می آمدن تماشا میکردن وبخاطر پخش فیلم ازنیکی تشکرمیکردند . 


ادامه دارد...


 
تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:40 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 1 نظر