بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت اول

 خوب

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت اول

         بنام خداوندجان آفرین.                           

    زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت اول


  

 نیکی درسال 1332 شمسی دریکی از روستاهای اطراف شهرستان ساوه بنام زرندیه درنود کیلو متری جنوب تهران درخانواده ای متوسط  مسلمان   پرجمعیت بدنیا آمده پدرش درکار کفاشی بود.درتنها مدرسه روستا که تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر نداشت به درس خواندن پرداخت از ده سالگی در حین درس خواندن  جهت کمک به مخارج تحصیلی و پول جیبی خود  فعالیت  می کرد.مدرسه ای که درس میخوند نزدیک خونه شون قرارداشت فصل باقالی  درخونه شان می پخت درب مدرسه می فروخت یابعضی مواقع شانسی  که جایزه هایی  ازقبیل  اسباب بازی یاپول جایزه داشت می فروخت .  درتابستان تعطیلات را کنار رستوران لب جاده محل تعمیرات کفش  انجام میدادبعضی مواقع هم باشوهرخواهرش که کامیون داشت تهران زندگی می کرد ولی تابستان ها  می آمد روستای نیکی  اطراف منطقه خشگرود ساوه   جالیز های کاشت هندوانه وخربزه زیاد بود کشاورزانش زیادشون از شهرقم بودن که در بیابون های اطراف روستا ها چاه کنده بودن با موتور آب که با نفت گاز کار می کردجالیزاشون را آبیاری می کردند زمان برداشت هندونه بود  نیکی با دامادش میرفت هم تفرح بود هم کمکش کند تنها نباشه  کامیون را بار هندونه میزدند می بردن میدان تر بارشهر قم  درب میدان ساعت 5 صبح می رسیدن برای وارد شدن داخل میدان  باید نوبت میگرفتند تا7 صبح درب میدا ن بازبشه تا به نوبت بار را تخلیه کنند درب میدا صبها جالب بود چار چرخها  انواع خوراکیها شیر  داغ  چای داغ نان شیرمال یا  فرینی   یاآش برای فروش موجود بودمی خوردند ماجرای جالب اینکه کامیون ها آن زمان سرعتی نداشتند  یکبار که بار هندونه داشتن   غروب بود حرکت کردن بطرف قم شب شده بود نیکی خوابش برده بود یکباره شوهر خواهرش پس گردنی به نیکی میزنه نیکی ازخواب می پره  شوهرخواهرش میگه  پاشوکه  نزدیک بودچپ کنیم شما خواب بودی من هم خوابم بردخدا رهم کرد.



عکس نیکی در حال کارکفاشی  کنار رستوران لب جاده محل زندکی سال1343

        

نیکی ششم ابتدایی راقبول شده بود برای ادامه تحصیل باید به روستای مجاور که تقریبا 2یا 3 کیلومتری بود می رفت نیاز به دوچرخه برای رفت و برگشت به دبیرستان داشت  اول دبیرستان ثبت نام کرد.دوچرخه ای دست دوم داشت ترتمیز وبازسازی کرد تا کلاسها ی درس شروع شد آماده باشد .

کلاسهای درس دبیرستان شروع شد .برای رفتن به دبیرستان با دوچرخه مشگل بود لاستیک هاش زیادکار کرده بودپنچر میشد . زمستان که ازراه رسید رفت و آمد  برای نیکی مشگل ترشده بود  آن موقع ها زمستانها برف و سرمای سختی داشت خلاصه بهر مشکلی بود سال اول دبیرستان را گذراند وقبول شد. تصمیم گرفت ترک تحصیل کند برای کار و ادامه تحصیل به شهر تهران برود..


        فصل اول  . خانواده نیکی.                


شغل پدرش ازجوانی کفاشی بوده که چرم آنهارا  خودش از  پوست شتر درست می کرده (دباخی)هرازگاهی یک شتر می خریده می کشته کوشت انرا به فقرا وهمسایه ها تقسیم میکرده پوست انرا بعداز گزراندن مراحلی که خیلی مشگلات داشته به صورت چرم در می آورده باپوست شتر کفش چرمی میدوخته که زیبا وبادوام بوده.   نیکی از پدرش می پرسد که چگونه شتر رامی کشند میگه که شتررا جفت پای جلو ش را باطناب محکم می بستیم ایستاده باچاقو زیر گلوی شتر را سوراخی میزدیم تا خونش تمام بریزد بیفتد زمین تا سرش را ببریم  حتی تعریف میکرد  یکبار شتری را که  می خواستم بکشم پاهایش را بسته بودم تا چاقورا به زیر گلویش زدم خون با فشار زد بیرون چنان با قدرت پای خودرا تکان داد که طناب کنده شد من را دنبال کرد باسرعت زیاد پیچ مخم زنان دویدم به طرف  دیوار کوتاهی که اون هوالی بود پریدم آنطرف دیوار شتر رسید خورد به دیوار افتاد زمین  ومی گفت در چنین مواقعی شتر کله طرف رامی کنه خیلی خطر ناکه .   بعدها که  سنش بلارفته بود فقط گیوه میدوخته یا تعمیرات کفش انجام میداده .  دارای زن و نه فرزند شامل  شش پسر وسه دختر که دوپسر و یک دختر از همسر اول که فوت کرده بودداشت و  یک پسر از همسر دومش  بود آنهم بخاطر ناسازگاری با بچه های همسر اول که نگهداری بچه هابرایش مشگل بود بچه کوچک خودراهم گذاشته  رفته بود پدرش مانده بود باچهار بچه بی مادر زندگی برای پدر و بچه هامشکل شده بود.

ولی چاره ای نبود هم چنان مدارا می کرد از دخترش که بزرگتر بود برای نگه داری از  بچه  کمک میکرفت تا اینکه به پیشنهاد یکی ازاقوام به خواستگاری خواهر زن اولش که دخترباایمان  و مهربان بود پدرمادرش فوت کرده بود با خانواده برادرش زندگی می کرد می رود .

پدر نیکی که سنش زیاد تراز  خواهر زنش  بود و خواهرزن می دانست که بچه های خواهرش وبچه کوچک از زن دوم هم پیشش است و به کمک او نیاز دارند  قبول می کند که بااو  ازدواج کند. البته  ازدواج سوم  پدر نیکی بود .

با کمک خواهرزن بچه ها یکی پس از دیکری بزرگ می شوند برای کار به تهران می روند بعد هم ازدواج میکردند همانجا می ماندند . پدر نیکی  ازهمسر سوم هم صاحب پنج فرزند میشود که سه پسر و دو دختر بودند . نیکی اولین و بزرگ ترین ازبچه ها ی همسر سوم است..

حالا تمام بچه ها از همسر اول که خاله نیکی می شد بزرگ شدند دو پسر و یک دختر  هستند که ازدواج کرداند وصاحب زن وبچه هستند وبرادر دیگر از زن دوم پدرشه مجردبود همگی درتهران مشغول به کار و زندگی بودند.نیکی پسر بزرگ خونه به حساب می آمد درآمد پدرزیاد نبود  چهار بچه راکه همه درحال درس خواندن هم بود مخارجش زیاد بود  برای همین نیکی تصمیم می گیره برود تهران هم کار کنه هم ادامه تحصیل بده تابعدن  بتونه به خانواده هم کمک کنه.


      فصل دوم رفتن نیکی به شهر...


پدر و مخصوصآ مادر  نیکی که از رفتن او به شهرمخالفت می کردند خلاصه رازی شدند . سال 1354نیکی  فقط سیزده  ده  سال بیشترنداشت ولی چون قبلا باپدرومادرش چندباری به شهرتهران رفته بود خانه های برادرها وخواهر ش رابه خوبی بلد بود

به شهر خانه خواهرش که پسری هم سن وسال او داشت می رود چند روزی رادرمنزل خواهر وچند روزی درمنزل برادرش می ماند بابچه های آن ها اولین روزها باهم به سینما وجاهای دیدنی تهران می رفتند.

درمواقعی که خواهر زاده ها به کلاس درس می رفتند نیکی بدنبال کار می گشت بستنی فروش محله که دوست وهمسایه خواهرزادش بود تعدادی از چرخهای بستنی فروشی داشت که بچه ها  شناسنامه می گذاشتن باتعدادی بستنی میگرفتن می بردن درکوچه وخیابان می فروختن نیکی هم که بیکار بود یکی ازچرخ بستنی هاراباتعدادی بستنی یخی می برده برای فروختن به نسبت تعداد بستنی ها  یی می  فروخته پول دریافت میکرده.

چند روزی رابا چرخ بستنی به فروشندگی می رفت کم وبیش درآمدی داشت ولی رازی نبود بود. بعدازبستنی فروشی دریک عکاسی به عنوان شاگرد پادو شروع بکار می کند .

شبها خانه خواهرش یا بعضی شبها درخانه برادرش می خوابید.چندماه بعد اکثر کارهای عکاسی را ازقبیل برش عکس  وظهور چاپ عکسهای سیا سفید  وکار بادستگاه فتوکپی یاد گرفته بود مدتی درآن عکاسی کار کرد.زمان شروع مدارس دردبیرستان نیمه روزه بعاز ظهری برای کلاس هشتم ثبت نام کردصبح ها کار می کرد بعاز ظهر ها کلاس میرفت  حقوق کمی میگرفت تااینکه یکی از همکارای عکاسی به نیکی میگه عکاسی فرشته که خیلی معروف بود کا رگرعکاس می خواهد حقوقش خیلی بیشتر از اینجاست دوست داری سربزن فردای آنروزبه آدرسی که همکار ش گفته میرود عکاسی خیلی بزرگ  بافروشگاه کامل لوازم عکاسی  . پیش صاحب عکاسی که حاجی فرشته می گفتند  حاج آقا کارگر نمی خواهید میگه چه کاری از عکاس بلدی نیکی میگه برش عکس ظهور فیلم سیاه سفید حاجی میکه باید صبها ساعت هفت اینجا باشی حقوق هم هفته ای می پردازیم  بروصبح بیاسرکارت   . جالب بود نزدیکه مغازه عکاسی فرشته قهوه خونه بردارش بود   نیکی از اونجا میره پیش صاب کار عکاسی که کار می کرده می گه من از فردا عکاسی فرشته میروم سرکار چون هم حقوقش بیشتره هم نزدبک مغازه برادرم  است   حساب کتاب  می کند می گه منا ببخشید 

   از فردای  آن روزصبح هفت صبح میرود  عکاسی فرشته می بینه نزدیکه پنج تا کارکر درحال درمغازه هستند که درحال روبراه کردن صبهانه  هستد درهین موقع حاجی فرشته  که مردی مودب ومحترم صحر خیز بود آمد باکارگرها باهم مشغول صبهانه خوردن شد گوبا همیشه همین تور بوده مدتی نیکی کار کرد تا اینکه حاجی فرشته  گفتند فوت کرده چند روزی تعطیل کردند . نرسیده به میدان اعدام خیابان  مولوی یک عکاسی بنام آتلانتیک یکی از هم کاراش معرفی کردن طرف صاحب عکاسی مفازه  رابخاطر انکه در شهرستان تبریز کارمی کرده اجاره داده بوده  به خاطراین که در طبقه بالا قرار داشت مشتری کم داشته تخلیه کده رفته بوده صاحب عکاسی  سپرده بود اکه کسی کار عکاسی بلدباشه اختیار مغازه را دستش میدم از  درآمد سی دصد برای خودش همه لوازم کامل ومحل زندگیش هم کامل است هم   زندگی کند همکار آزآنجاییگه نیکی چنددوسال  در عکاس فرشته  مشغول بکاربوده  صاحب آن قبول کرده کلید مغازه را به نیکی داد لوازام  هارا سورت گرفته ه را مشخص کردند دردو ورقه یکی دست نیکی یکی هم دست صاحب عکاسی کلی هارا گرفت   نیکی خوشحال بود خودش مستقل شده محل زندگی هم داره دیگه مذاهم خواهر یا برادر نباشد .

درعکاسخونه  مشقول کارشد بعازظهرهاسرکلاس میرفت برمی گشت مغازه تاآخرشب هم باز بود همانجا هم می خوابیدیکی از برادراش  هم نزدیکی همان عکاسی قهوه خانه ای اجاره کرده بودکارمی کرد نیکی مواقع ای پیش اون سر می زد ناهار یاشام همانجا می خورد برمی گشت به عکاسخانه

نیکی به تنهائی می بایست آنجارا اداره می کرد.دمدتی آنجا کارکرد ولی خسته شده بود وتنهائی حوصلش سر میرفت و درآمد خوبی هم نداشت.دبیرستان را تا کلاس 11قبول شد ولی دیپلم نتونست قبول بشود درسش بد نبود ولی دست خط خوبی نداشت به دلیل خوانا نبودن خط نمره ندادند نبکی  هم دیگه ادامه نداد.

تاسن شانزده سالگی درچندعکاسی کارکرد . سال 1348 (ش) بود کلا کار عکاسی را  ترک کرد. پیش برادرش که قهوه خانه  اجاره کرده بود می رفت شبها آنجا می خوابید زمان شلوغی قهوه خانه هم  به  برادرش کمک می کرد .

بعضی روزهاراهم می رفت برای گردش وسینما و به دنبال کار می گشت .یک روزکه پیاده به طرف قهو خانه برادرش می رفت از یک مغازه کفاشی که کفشهای زنانه می دوختند سوال میکند که کارگر نمی خواهید.

استاد می پرسه  اسمت چیه اهل کجائی نیکی میگویدشعبان (نیکی) اهل ساوه هستم می پرسه  کفاشی کارکردی نیکی می گوید پدرم در شهرستان مغازه کفاشی دارد  کمی بلدم استاد بدون اینکه سوال دیکه ای بپرسه اشاره به صندلی خالی می گوید نیکی جان بنشین .   


  عکس نیکی درسال 1348 درکار گاه کفاشی


همان موقع که ساعت یازه صبح بود شروع به کارمی کند. نیکی درباره حقوق اصلا حرفی نمیزند استادهم هیچی درباره  حقوق نمی گوید. کارگرای کفاش حقوق هفته ای دریافت میکردند نیکی سر هفته اولین حقوق را که بهش میدهند بیشتر از درآمد عکاسی بود .

تقریبا یک سالی را درکفاشی کارمی کرد که یکروز تعطیل به خانه برادر بزرگش که خانه ای درمنطقه جنوبی شهر داشت ومغازه کفاشی کنار خانه اش داشت میرود سری بزند برادرش می پرسد  چتوری کجا کار می کنی می گوید نزدیک بازار در کفاشی کارمی کنم می کوید کجا می خابی نیکی می گوید قهوه خان داداش حسین می خابم. 

تقریبا یکی دو ماه به عید ماند بود برادرش دو کارگرداشته یکی ازآنها دعواشون شده  رفته بود  برادرنیکی میگوید اگر کفاشی دوست داری کار کنی بیا همین جا پیش من کارکن شبها هم خانه ما بخواب . نیکی می بینه برادرش کارش زیاده قبول میکند همان شب خانه برادرش می ماند.

ازفردای آنروز بدون اطلاع به استادکار قبلی اش درمغازه برادرش شروع بکار میکند . ناهار وشام صبحانه هم در خانه برادر می خورد و شبها هم منزل آنها می خوابید.

کار برادرش دم عیدی خیلی زیاد وسرش شلوغ بود نیکی باتمام توان کارهارا پیش می برد . شبها را تاساعاتی ازشب کار می کرد به برادرش هم داستان تعریف میک رد که خوابش نگیرد کارکنند کارها خیلی خوب پیش رفت تا ظهر روزعید کار می کردند همه سفارشات تحویل داده شد .

آن سال برادر نیکی پول خوبی از مشترها گرفت درآمدش عالی بود نیکی مقداری پول از برادرش می گیرد برای رفتن به حمام وگرفتن کت وشلوارش ازلباس شویی. بعد به برادرش می گوید اگر اجازه بدهید چند روز عیدرا بروم ساوه هم خستگی درکنم هم به پدرمادر بچه و هاسر بزنم .

برادر ش یک کله قند یگ بسته چای و یگ جعبه شرینی با مقدارکمی پول که دست مزد یک هفته کارش هم نمی شد باو میدهد نیکی  برای خواهر وبرادراش هرکدام عیدی کوچکی خریده می رود ساوه خانواده ازدیدن نیکی خوشحال می شوند.تاروزسیزده عید همانجا می ماند بعد از سیزدبدر برمی گرده تهران مستقیم میره مغازه برادرش تا می رسه برادره نمی  گذارنیکی سال نو راتبریکه بگه باعصبانیت که جرا دیر آمدی حلال وقت آمدنه شروع کرد دادوبیداد کردن نیکی که پیش خودش فکر می کرد که چقدر زحمت کشیده شبها تا نصف شب کار کرده حتی برادره راهم سرگرم کرده کار پیش بره درآمد خوبی هم داشته حتما ازاون رازیه تشکر می کنه چون نیکی برای پول کار نمی کرد فقط به خاطراینکه برادرش درآمدخوبی داشته باشه کار می کرد وقرار نبود پیش اون کار کند .خلاسه کار بجایی کشید که برادرنیکی مشته کفاشی را به طرف نیکی بلند کرد. نیکی که عجیب عصبانی  بود از رفتار برادربدونه اینکه دیگه حرفی بزند ازدرب مغازه خارج میشه . رفتن نیکی همان شد که چند سالی دیگه به دیدنش نرفت .


ادامه دارد...

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:41 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 0 نظر
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد