بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

چگونه تغذیه انسان امروزی را شکل داد؟

چگونه تغذیه انسان امروزی را شکل داد؟

  • 14 اوت 2016 - 24 مرداد 1395

آنچه انسان را از سایر جانوران متمایز می‌کند قابلیت‌های فوق‌العاده مغز اوست؛ قابلیت کشف، ابداع و اختراع. این توانایی منحصر مغز انسان که به او قدرت اندیشه و تجزیه و تحلیل می‌دهد، مدیون ساختار پیچیده رشته‌های عصبی تکامل یافته و ساز و کارهای خارق‌العاده آنها است.

پستانداران حدود شصت و پنج میلیون سال پیش روی کره زمین پدید آمدند. گرچه پستانداران اولیه گیاهخوار بودند، اما بتدریج به میوه‌خواری و سپس همه‌چیزخواری و گوشتخواری روی آوردند. جدایی انسان از نزدیکترین خویشاوندانش یعنی سایر نخستی‌ها، حدود هفت میلیون سال پیش آغاز شد و حدود دو میلیون سال پیش انسان به مفهموم امروزی در شرق آفریقا شکل گرفت.

در آن زمان، بخش اعظم غذای انسان را گیاهان، میوه و دانه‌های روغنی تشکیل می‌داد. با گذشت زمان، محصولات حیوانی وارد رژیم غذایی انسان شد؛ بخصوص با کشف آتش و ساخت ابزار، انسان به گردآوری محصولات گیاهی با ارزش غذایی بیشتر و همچنین شکار جانوران را روی آورد.

در طول تاریخ انسان نخستین از غارنشینی به یکجانشینی رسید، به کشاورزی و صنعت روی آورد، تمدن و فرهنگ ایجاد کرد و بیشتر و بیشتر از سایر جانوران فاصله گرفت. تمام اینها را مغزی پیچیده امکان‌پذیر می‌کرد؛ مغزی که به مدد تغذیه متفاوت انسان، به او قدرت تفکر و تحلیل داد. اما تغذیه چگونه در کارکرد مغز انسان تاثیر گذاشت؟

کیفیت مواد غذایی مصرفی:

مصرف مواد غذایی با کیفیت بهتر، از اولین عواملی بود که زمینه جدایی انسان را از شامپانزه به عنوان نزدیکترین خویشاوندش فراهم کرد. مصرف چربی‌ها و پروتئین‌های باکیفیت اثر مستقیمی بر روی رشد و تکامل مغز انسان داشت.

در مقایسه با سایر نخستی‌ها، انسان از موادی برای تغذیه بهره گرفت که علاوه بر پروتئین‌ها و چربی‌ها، مواد معدنی و ویتامین‌های با کیفیت‌تری داشتند. بتدریج با تکامل بیشتر مغز، انسان به راه‌های جدیدتر و بهتری برای مصرف مواد غذایی مرغوب‌تر دست یافت.

گوشتخواری:

همه چیزخواران و گوشتخواران از گیاه‌خواران مغز بزرگتری دارند. مغز بزرگ نیازمند انرژی زیاد و متابولیسم بالاست که گیاه‌خواری پاسخ‌گوی آن نیست. در نتیجه رشد مغز در گیاه خواران کمتر از همه چیزخواران و گوشتخواران است. حتی در بین گیاه‌خواران، حیوانات برگ‌خوار از حیوانات میوه‌خوار مغز کوچکتری دارند که خود نشان دهنده ارتباط بین تغذیه، انرژی، متابولیسم و اندازه مغز است.

گوشتخواری تا حدی در تکامل مغز انسان نقش دارد که برخی دانشمندان معتقدند از زمانی که انسان از شکارچی گردآورنده به زندگی ساکن و کشاورزی روی آورد و غلات بخش مهمی از تغذیه او شد، تکامل مغز او کند شد، چرا که از یک سو فعالیت او برای شکار و از سوی دیگر میزان پروتئین‌ و چربی دریافتی، به عنوان عوامل موثر در تکامل مغز، کاهش یافت.

استفاده از آتش برای پخت غذا:

انسان تنها موجودی است که آتش را به خدمت گرفته واز آن برای پخت غذا استفاده کرده است. بسیاری مواد خام قابل خوردن نیستند، در دستگاه گوارش هضم نشده و مواد مغذی آنها جذب نمی‌شوند. آتش اما این امکان را پدید آورد که مواد غیر قابل خوردن یا غیر قابل هضم و جذب به رژیم غذایی انسان وارد شوند. به این ترتیب انسان توانست با استفاده از آتش از مواد مغذی موجود در محصولات گیاهی و جانوری بهره بیشتری ببرد، امری که در رشد مغز او تاثیر بسزایی داشت.

انرژی مصرفی مغز:

مصرف مواد سرشار از پروتئین، چربی، ویتامین و مواد معدنی که برای رشد و تکامل مغز و سایر اندام‌ها لازم بود، انرژی بیشتری را برای انسان فراهم آورد و متقابلا مغز بزرگ‌تر و پیچیده‌تر انسان نیاز به انرژی بیشتری پیدا کرد. در انسان، حدود ۲۵ درصد از انرژی بدن به مصرف مغز می‌رسد در حالی که در سایر نخستی‌ها حدود ۸ درصد و دیگر پستانداران حدود ۳ تا ۴ درصد از انرژی مصرفی صرف فعالیت مغز می‌شود.

این تفاوت بسیار بزرگ بین انسان و سایر پستانداران نقش تغذیه را در رشد و تکامل مغز انسان بخوبی توضیح می‌دهد.

تکامل روندی پویاست، از عواملی چون ژنتیک، محیط و برآیند این دو بر هم طی اعصار طولانی تاثیر می‌پذیرد و متوقف نمی‌شود.

بسیاری از محققان بر این باورند که تکامل مغز انسان پایان نپذیرفته اما پیش‌بینی این که سیر تکامل انسان و بویژه مغز او به کدام سمت خواهد رفت، کاری دشوار است.

درباره اتفاقات آینده

اتفاقات آینده

آینده از دید تجربه های نزدیک به مرگ

تعدادی از تجربه کنندگان صحنه هائی از آینده بشریت را در تجربۀ خود مشاهده کرده اند. بین این گزارش ها که برای افراد مختلف با زمینه های متفاوت اتفاق افتاده هماهنگی زیادی مشهود است. متأسفانه پیغام هماهنگ بین تمام این گزارش ها این است که اگر بشریت (به صورت فردی و گروهی) به آنچه می کند ادامه دهد و رفتار خودخواهانه و حریصانۀ خود را تغییر ندهد و به ریشۀ معنوی و ماورائی خود توجه نکرده و به جای رقابت و ستیز، به کمک و دلسوزی در حق یکدیگر روی نیاورد، حوادث جهانی بسیار سختی در انتظار این سیاره و ساکنین آن خواهد بود. گرچه معمولاً تاریخ دقیق این اتفاقات تعیین نشده اند، از بررسی آنها می توان دریافت که زمان این اتفاقات چندان دور نیست و ممکن است دامنگیر این نسل یا نسلهای آیندۀ نزدیک گردد. چندین تجربۀ نزدیک به مرگ مشهور که به اتفاقات آینده اشاره می کنند در ادامه درج شده است.

آینده قابل تغییر است

NDEهای متعددی به این امر اشاره می‌کنند که آینده غیر قابل تغییر نیست و تحت تأثیر انتخاب انسانها و رفتار آنها خواهد بود. مارگوت گری (Margot Grey) در تجربۀ خود می‌گوید «… به من اتفاقاتی نشان داده شد که احتمال دارد در آینده نزدیک رخ دهد، ولی این آگاهی نیز به من داده شد که هیچ چیزی به طور مطلق ثابت شده و غیر قابل تغییر نیست و به این بستگی دارد که ما چگونه از آزادی انتخاب خود استفاده کرده و عمل کنیم، حتی آن اتفاقاتی که از هم‌اکنون معین شده‌اند.»

هوارد استرم که چند قسمت از تجربۀ او را نقل کردیم می‌گوید: «ما آزادی انتخاب داریم و اگر خود را تغییر دهیم می‌توانیم آینده‌ای را که به من نشان دادند تغییر دهیم. آینده‌ای که به من نشان دادند بر اساس رفتاری بود که مردم امروزه دارند. … خدا در حال تغییر دادن دنیای ماست و می‌خواهد مردم دنیا عوض شوند. خدا به زودی هر کس را بیدار خواهد کرد تا آن کسی شود که خدا او را آفریده است. آنانی که ارادۀ خدا و این بیداری را در زندگی خود قبول کنند نجات یافته و سرفراز خواهند گشت و کسانی که آن را رد کنند (از روی زمین) از بین خواهند رفت.»

بلایای آینده نتیجۀ طبیعی عملکرد بشریت است

رنی پاسارو (Reinee Pasarow) که در نوجوانی خود در اثر واکنش آلرژی شدید به نوعی خوراکی درگذشته و تجربه نزدیک به مرگ داشت، در تجربۀ خود در مورد آینده اینگونه دیده بود:

«تصویری که من در حین تجربۀ من از آینده به من نشان داده شد تصویری پر آشوب و منقلب بود، که نتیجۀ طبیعی بی توجهی و بی اهمیت شمردن حقیقت است. به من گفته شد که این رنج و عذاب به خاطر این است که بشریت بر خلاف قوانین جهان عمل می‌کند. این بلایا نتیجۀ تنبیه یا انتقام از طرف خدائی خشمناک نیست، بلکه مانند دردی شدید است که یک نفر می‌تواند در اثر بی توجهی به قانون جاذبه و زمین خوردن حس کند. این بلایا در جهت تصفیۀ زمین و متنبه شدن بشریتی که کورکورانه در زیر لوای علم، قانون، و مذهب پنهان شده است، ملزم خواهد بود. به من گفته شد که سرطان تکبر و خودخواهی، مادی گرائی، نژاد پرستی، میهن پرستی متعصبانه، و در مجموع دیدی جدائی گرا در حال نابود کردن بشریت است. در پایان این دورۀ گذرا، گوئی بشریت از نو متولد خواهد شد، با درک و نگاهی جدید به جایگاه خود در جهان هستی. ولی این تولد دوباره، مانند تمام تولدها با درد زیادی همراه خواهد بود. بشریت جدید متواضع و فروتن و در عین حال آگاه و با درایت، صلح طلب، و بالاخره متحد خواهد بود.»

تحقیقات دکتر کنس رینگ

دکتر کنس رینگ (Kenneth Ring) یکی از محققین مشهور در زمینۀ NDEهاست. وی در تحقیقات خود راجع به پیشگوئی آینده در تجربه های نزدیک به مرگ اینطور مشاهده کرده است:

تجربه کنندگان احساس می کنند که به ادراک عمیقی راجع به سیارۀ زمین و تاریخ و تحولات آن از ابتدا تا انتها دست می‌یابند. آنچه در مورد آینده دیده می‌شود معمولاً از نظر بازۀ زمانی به نسبت کوتاه است. بعضی از این افراد در گزارش خود بیان می‌کنند که در آینده به تعداد زمین لرزه‌ها، آتشفشان‌ها و تغییرات بزرگ زمین شناسی و بلایای طبیعی افزوده خواهد شد. ساختار آب و هوای زمین تغییر خواهد یافت و روی توزیع و منابع غذائی اثرات بزرگی خواهد داشت. سیستم اقتصاد جهانی از هم فرو خواهد پاشید. ولی تمام این اتفاقات موقتی خواهند بود و بالاخره دوران جدید زندگی بشر آغاز خواهد شد که در آن صلح جهانی و برادری و محبت و دلسوزی بین همۀ انسانها حاکم است.

قسمتهائی از بعضی از این گزارش‌ها که دکتر رینگ به آن اشاره کرده در اینجا درج شده است:

اتفاقات زمینی و جغرافیائی

«تحولات زیادی از قبیل زمین لرزه، آتش فشان، سیل و …. اتفاق خواهد افتاد و تعداد و شدت آنها به تدریج افزایش خواهد یافت. به من این آگاهی داده شد که این تحولات انعکاس تحولات اجتماعی و خشونت‌هائی است که بین مردم و کشورها در آن موقع حاکم است.»

«زمین لرزه‌ها به شدت افزایش خواهند یافت و آمریکا زمین لرزه‌های زیادی را حس خواهد کرد.»

«قطب‌های زمین جابجا خواهند شد و این تحولات زمین ادامه خواهد داشت تا وقتی که یک آگاهی و بیداری جدید برای مردم روی زمین بوجود بیاید. دیدم در طول تاریخ بشریت این اتفاق و تحولات هر چند مدت یک بار رخ می‌دهد و این برای زمین در جهت صعود به مرحلۀ بعدی رشد و تحول امری اجتناب ناپذیر است.»

«امکان دارد که قطب‌های زمین حرکت کنند و تغییراتی در آنها رخ دهد. این تغییرات باعث نابودی تمام بشر نخواهد شد، ولی بشریت (از نظر جمعیت و آنچه ساخته و بنا کرده است) دوباره به نقطۀ آغازین بازخواهد گشت.»

تغییرات آب و هوائی

«در بسیاری از کشورها خشکسالی‌های شدید اتفاق خواهد افتاد در حالی که کشورهای دیگر متحمل طوفانهای بسیار مهیبی خواهند شد که سیل‌های بزرگ و امواج عظیمی را ایجاد خواهد کرد که نتیجۀ بارندگی بیش از حد در این کشورها خواهد بود. در کل آب و هوا بسیار غیر قابل پیش بینی خواهد شد. بعضی از این تغییرات از هم اکنون نیز شروع شده‌اند.»

«به خاطر خشکسالی در مناطق متعدد، بشریت با کمبود جدی مواد غذائی روبرو خواهد شد. این باعث افزایش چشم‌گیر قیمت مواد غذائی شده و بسیاری از مردم ناچار خواهند شد تا از خوردن بسیاری از چیزهائی که تا قبل از آن به وفور در دسترسشان بوده است صرفنظر کنند.»

«ما خشکسالی های رو به فزونی خواهیم داشت که باعث افزایش قیمت غله شده و آن نیز به نوبۀ خود قیمت سایر مواد غذائی را بالا خواهد برد. این مسئله فشار و تنش زیادی به اقتصاد جهانی که در آن موقع خود رو به نزول و رکود است وارد خواهد کرد. در اثر این تنش‌ها و کمبودها، درگیری‌های مسلحانه زیادتر خواهد شد.»

برقراری نظامی نوین

«من دیدم که بعد از گذشت این دورۀ تاریک از زندگی بشر، و نابودی آنچه بشر از زندگی دنیائی برای خود ساخته بود، یک بیداری و آگاهی جدید پدیدار خواهد شد و بشریت در شکل نوینی ظاهر خواهد شد. دیدم که متعاقباً عصر طلائی زندگی انسان بر روی زمین شروع خواهد شد و در آن انسانها در صلح و هارمونی با یکدیگر و با بقیۀ طبیعت و موجودات خواهند زیست.»

«پس از این تغییر و تحولات، گوئی بشریت دوباره متولد خواهد شد، با درک و نگاهی جدید به جایگاه خود در جهان هستی. ولی این تولد دوباره، مانند تمام تولدها با درد زیادی همراه خواهد بود. بشریت جدید متواضع و فروتن و در عین حال آگاه و با درایت، صلح طلب، و بالاخره متحد خواهد بود.»

قسمتهایی از تجربۀ هوارد استرم

هوارد استرم در تجربۀ خود اتفاقاتی از آینده را دیده بود: “… در این آینده زلزله‌ها، آتشفشان‌ها، طوفان‌ها، و سیل‌های زیادی در اطراف زمین اتفاق خواهد افتاد، آب و هوای زمین به شدت تغییر خواهد کرد و رکود (اقتصادی) بزرگ جهانی رخ خواهد داد…من از آن فرشته پرسیدم آیا آمریکا دنیا را دی این تحولات رهبری خواهد کرد؟ آنها جواب دادند: به آمریکا این فرصت و موقعیت داده شده که برای بقیۀ مردم دنیا یک معلم و رهبر باشد. به آمریکا نعمت و منابع بسیاری اعطا شده است، بیشتر از هر کشور دیگر در تاریخ، ولی از آنانی که بیشتر دریافت کرده‌اند انتظارات بیشتری نیز هست. آمریکا در اینکه این هدایای خود را به دیگران بدهد و به مسئولیت خود عمل کند شکست خورده است. اگر آمریکا به بهره‌بری بیش از حد از منابع طبیعی و حرص خود ادامه دهد رحمت خدا از آن برداشته خواهد شد و از نظر اقتصادی از هم فرو خواهد پاشید و در نتیجۀ آن جنگهای داخلی شروع خواهد شد. به خاطر طبع آزمند مردم آن، مردم یکدیگر را برای یک فنجان بنزین خواهند کشت در حالی که بقیۀ مردم دنیا با وحشت آن را نظاره خواهند کرد. بقیۀ کشورها (برای نجات شما) مداخله نخواهند کرد زیرا آن ها خود قربانی طمع شما بوده‌اند و در واقع از نابودی چنین مردم خودخواهی استقبال خواهند کرد. آمریکا باید به زودی تغییر کرده و راهنما و معلم خوبی و سخاوت برای بقیه شود. در حال حاضر آمریکا یکی از بزرگ‌ترین بانیان جنگ و کشتار و فرهنگ خشونت در روی زمین است. این امر پایان خواهد یافت زیرا شما خود بذر نابودی خود را در خود دارید. یا شما به دست خود خود را نابود خواهید کرد یا اگر تغییر نکنید خداوند شما را به پایان خواهد رسانید.

قسمتهائی از تجربۀ جرج ریچی

دکتر جرج ریچی (George Ritchie) در کتاب خود به نام “بازگشت از فردا” [125] از تجربۀ خود می‌گوید:

… وجود نورانی مجرائی را در زمان در پیش روی من گشود. از درون این مجرا می‌توانستم ببینم که بلایای طبیعی زیادی در آینده بر روی زمین اتفاق خواهد افتاد. به تدریج خودخواهی و خود درست بینی مردم افزایش یافته و با آن بلایای طبیعی نیز بیشتر اتفاق می افتند و به تعداد گردبادهای شدید، سیل‌ها، آتش فشان‌ها و زمین‌لرزه‌ها افزوده خواهد ‌شد. می‌دیدم که خانواده‌ها از هم خواهند پاشید و دولتهای زیادی سقوط خواهند کرد، در حالی که مردم تنها به خود فکر می‌کنند. نظامیانی را دیدم که از سمت جنوب به آمریکا حمله خواهند کرد و در نقاط مختلف روی زمین انفجارهائی سهمگین متعددی اتفاق خواهد افتاد که بزرگی آن خارج از تصور بود. من فهمیدم که اگر به همین منوال پیش رود، انسانهای روی زمین یکدیگر را کاملاً نابود خواهند کرد. ناگهان این روزنه بسته شده و مجرای دیگری در زمان برای من باز شد. در ابتدا زمینی که از درون این روزنه زمان می‌دیدم با حالت قبلی یکی به نظر می‌رسید، ولی به تدریج با گذشت زمان اختلاف و تمایز بین این دو سناریو بیشتر می‌شد. در این سناریوی جدید دیدم که صلح و آرامش روی زمین را فرا خواهد گرفت و مردم و طبیعت هر دو شرایط بهتری خواهند داشتند. انسانها با یکدیگر بیشتر مدارا خواهند ‌کرد و نسبت به طبیعت نیز ملاحظه کارتر خواهند بود و می‌توانند بفهمند که عشق (واقعی) چیست. ما در آنجا به نقطه‌ای در زمان رسیدیم که به نظر شروع دورۀ چهارم و پنجم می‌رسید.  از طریق فکر به من الهام شد که “بشریت می‌تواند آن سرنوشتی را که می‌خواهد برای خود  انتخاب کند”….


تجربۀ لوئیز فاموسو
“من به یک مهمانی خداحافظی بزرگ برای دوستم دعوت شده بودم. من که به تازگی آخرین مدل ماشین فورد را خریده بودم و کمی هم تأخیر داشتم، با سرعت حدود 170 کیلومتر در اتوبان میراندم که ناگهان دیدم قسمت جلوی ماشینم پائینتر رفته ودود و جرقه های زیادی از اصطکاک آن با جاده به هوا میجهند…”  ادامۀ مطلب


تجربۀ کاساندرا موسگراو
کاساندرا موسگراو در طول عمر خود چندین تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. ولی عمیق‌ترین تجربۀ او در سن 23 سالگی در حالی که مشغول اسکی روی آب بود اتفاق افتاد و او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داده و زندگی او را دگرگون کرد…  ادامۀ مطلب


تجربۀ ند دوگرتی
ند دوگرتی از نظر مادی یک زندگی رؤیایی داشت: ثروت فراوان، زنان زیبا، املاک متعدد، شهرت، و قدرت. ولی در تاریخ 2 جولای سال 1984 در اثر تماس نزدیک او با مرگ که به خاطر حملۀ قلبی در حین مشاجره و درگیری با یکی از شرکائش اتفاق افتاده بود تمام اینها زیر و رو شدند…  ادامۀ مطلب


تجربه ریکی رندولف
در دسامبر سال 1982، ریکی رندولف (Ricky Randolph) که برای شکار به طبیعت رفته بود، در اثر سقوط از ارتفاع حدود 25 متری به درون یک دره جان خود را از دست داد. او در تجربۀ خود دریافت که خوبی و نیکی حقیقی چیست و همچنین صحنه هائی از اتفاقات آینده به او نشان داده شد…  ادامۀ مطلب


 تجربۀ دنیون برینکلی
این موجودات یک به یک به سمت من آمدند. با نزدیک شدن هر کدام از آن‌ها، یک بسته کوچک از سینه او خارج شده و به سمت صورت من می‌آمد، ولی درست قبل از برخورد به من این بسته باز شده و در آن تصویر یک اتفاق جهانی که در آینده رخ می‌داد به نمایش درمی‌آمد… ادامۀ مطلب

51+

تجربه های خروج از بدن یا شبه NDE از ایران

تجربه های خروج از بدن یا شبه NDE از ایران

در این صفحه سایر تجربیاتی که توسط هموطنان عزیز برای ما ارسال شده اند ولی به نظر یک تجربه نزدیک به مرگ نمی باشند درج شده اند. در مورد برخی از این تجربیات روشن نیست که آیا حقیقت دارند و یا بیشتر جنبه توهم داشته و یا یک رویا یا خواب می باشند. قضاوت در مورد آن را به خود شما واگزار می کنیم. ما در اینجا آنها را برای علاقه مندان نقل می کنیم و نظری قطعی راجع به صحت یا سقم آنها نداریم. ضمنا بر روی نوشتار این تجربیات ویرایش چندانی انجام نشده است و با زبان خود شخص تجربه کننده بازگو گردیده است.


تجربۀ ارسالی از ناشناس

(ارسالی در تیر ماه 1394)

سال ۷۶ شرایط کاری آزار دهنده ای داشتم و  بسیار ناراحت بودم

شبی بسیار غمگین بودم و بارها از فاطمه زهرا خواستم کمک کند شرایطم بهتر شود؛ آن زمان مخاطب من  ایشون بودند. با اشک و ناله و گریان خوابم برد؛ یا شاید خوابم برد!
به هر حال دیدم خودم و همسرم در حال صعود نسبتا سریع از درون چیزی مثل لوله بخاری تاریکی هستیم و زنم می پرسید: داریم می میریم؟ من جواب دادم؛ آره! او مدام سوال می کرد و حرف می زد و من داشتم به این فکر می کردم که این اینجا هم ول کن نیست و خنده ام  گرفته بود! به هر حال دیگر او را ندیدم و صعودم در آن لوله تاریک یا خاکستری ادامه داشت. آنجا اصلا برام چیزی  مهم نبود و نه ترسی بود و نه نگرانی و نه اساسا من بدنی داشتم فقط درکی از بیرون به خودم داشتم که این منم که بالا می روم؛ شاید فقط یک سر و تن بودم. چیزی از دیدن دست و پا یادم نیست. جسم نبود؛ وجود من بود و وجود همسرم تا وقتی با من بود. احساس من در آن مسیر صعود احساسی سرشار از آسایش و راحتی و پایان تمام مشکلات بود. تعریف آن به زبان ما فقط این بود که  همه چیز تمام شد دیگر دردسری نیست؛ دیگر مشکلی نیست؛ دیگر مسئولیتی نیست؛ راحت راحت راحت تا بی نهایت

به بالای آن مسیر رسیدم و دیدم به افقی بسیار بلند؛ خیلی خیلی وسیع و گسترده باز شد. مثل اینکه از فضا به زمین نگاه کنی ولی خیلی وسیعتر. بعد جاده ای دیدم که تا افق می رفت و کنار دریا بود و صدای ناله های زنی که با لحجه محلی برای نوزاد مرده اش گریه می کرد. می توان گفت هر چه جلوتر می رفت تجربیات من در تصویر سازی بیشتر دخالت می کرد.

دیگر چیزی بیشتری اتفاق نیفتاد یا من به یاد ندارم. تا ماه ها بعد از این خواب این احساس تمام شدن مسئولیت و سبکی و آسایش مطلق را حس می کردم و هر چه زمان گذشت کمرنگ تر شد تا اینکه اکنون سالهاست می دانم چه شد و احساسش می کنم؛ اما آنچه شد قابل بیان نبود؛ حتی اکنون برایم قابل احساس مجدد هم نیست؛ اما آنقدر احساس قوی بود که هنوز هم بسیار قوی تر از یک خاطره است.


تجربۀ ارسالی از ناشناس

(ارسالی در دی ماه 1394)

یک شب قبل از خواب بشدت قلبم درد می‌کرد. با این حال خوابیدم  اما در حین خواب بیدار شدم، بیدار شدنی کاملا ملموس و واقعی، و به دور از توهم یا رویا. دائما در حال پلک زدن بودم چون چیزی رو که می‌دیدم اصلا باور نمی‌کردم. در تاریکی مطلق شناور بودم و قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم و نمی‌توانستم حرکتی کنم. روی یک چیزی مثل امواج دریا شناور بودم و با حرکت تصادفی این امواج من هم مثل یک تکه چوب روی آب به هر سو جابجا می‌شدم. مدتی گذشت و در تمام این مدت ذهن من بر خلاف خواب‌هایی که می‌بینیم کاملا طبیعی کار می‌کرد و با بیداری فرقی نداشت. یعنی میدانستم که روز قبل چه کارهایی کردم، و حتی چیزهایی مانند ریز محاسبات ریاضی مربوط به رشته تحصیلیم و برنامه فردا را هم به وضوح به یاد می‌آوردم، و مثل رویاها هیچ چیز مات و مبهم و بهم ریخته‌ نبود. کمی که گذشت کم کم باورم شد که مثل اینکه خواب نیستم و شروع به فکر کردن کردم. همه وقایع چند ساعت گذشته را بدقت مرور کردم تا آنجایی که روی تخت دراز کشیده و خوابم برده بود. دیگر واقعا مطمئن شدم که به هیچ وجه خواب نمی‌بینم، چون داشتم به شدت فکر و مسئله حل می‌کردم که الان کجا هستم. بعد شک کردم به اینکه قبل از خواب خیلی قلبم درد می‌کرد و شاید در حین خواب از کار افتاده و الان مرده‌ام، و شاید اینجا همان جایی هست که به آن برزخ میگویند.

مدام برای خودم «شاید… شاید…» می‌کردم که ناگهان به سمت بالا حرکت کردم و از درون یک پنجره مستطیلی دو منظره برای من نمایان شد که عجیب بود. یکی آسمانی آبی،  بدون ابر، یک زمین چمن و سکوت و آرامش، و دیگری یک منظره با آسمانی قرمز رنگ و کوه  آتشفشان. خیلی دلم می‌خواست بیشتر به این منظره دومی نگاه کنم ولی هرچی سعی کردم نشد چون حتی اختیار حرکت چشمهایم هم با من نبود و به اجبار باید به منظره چمن زار نگاه می‌کردم. بعد از آن آرام آرام به سمت پایین حرکت کرده و دوباره چشمهایم را مثل دفعه اول باز کردم و دیدم روی  تخت خواب هستم. مثل این بود که تازه یک تخت سنگ 10 تنی را از روی قلبم برداشته‌اند و قلبم دومرتبه شروع به کار کرد.

 این تمام تجربه من بود با ریز جزییات و بدون هیچ کم و کاست. ولی این را بگویم که من بعضی وقت‌ها خواب‌هایی می‌بینم ( نه مثل تجربه بالا که اصلا خواب نبود) که در آینده نزدیک یا دور کاملا محقق می‌شوند و به اطرافیان گفته‌ام و دیده‌اند. در بعضی خواب‌های دیگر از افرادی سوالاتی را با آگاهی کامل می‌پرسم در حالی که با توجه به اطلاعاتی که در بیداری ندارم هرگز نباید آن سوالات را می پرسیدم، چون آن  مورد در آینده اتفاق می‌افتد، و بعد من سوال می‌کنم که «خوب حالا بعد از اون چی؟…» مثل اینکه این سوال را در ذهن آدم بگذارند. این قسمت قضیه با تجربیات دیگران کاملا جور در می‌آید. بنظر میرسد ما قبل از اینکه متولد شویم  یا در عالم خواب خیلی از مسائل را می‌دانیم ولی وقتی بیدار می‌شویم تمام اطلاعات و چیزهایی که از آینده میدانیم را فراموش می‌کنیم. تنها موردی را که اصلا نمی‌توانم باور کنم و با تجربه‌های مکرر من  در خواب کاملا متضاد هست عدم وجود اهریمن هست. چون من به کرات در خواب این موجود را دیدم و حتی مناظره‌هایی هم با او داشته‌ام اما بعد از بیداری فقط موضوع کلی بحث و دعوا را یادم می آید و  در حالیکه اصلا به این مسائل اعتقاد نداشتم و حتی به آنها فکر هم نمی‌کنم، پس این چیزها نباید ساخته ذهن من باشد چون من میدانم که در اعماق وجودم و ضمیر ناخودآگاهم هرگز به همچین چیزی اعتقاد نداشته‌ام. در خیلی از موارد در عالم خواب حقایقی را میبینم که 180 درجه با تصورات و اعتقادات قلبی و باور من فاصله دارند و  انسان  فوق العاده  شکاکی  مثل من را به فکر فرو میبرند که این  احتمالا نمیتواند یک فیلم سینمایی ساخته شده توسط ذهن ناخودآگاه من باشد چون اصلا اعتقاد من این نبوده و تصور دیگری از قبل داشته‌ام.


تجربه آقای محمد حسین

(ارسالی اسفندماه 1394)

یه شب که خوابیده بودم یه دفعه چشمانم باز شد و اطرافم رو درست مثل همیشه دیدم اتاق پذیرایی خونه مون اول اطراف به نظر عادی میرسید ولی با ترسی غیر عادی کم کم اطرافم همهمه ای شنیدم صدا ها بیشتر و نزدیک تر می شد بعد تعداد زیادی موجودات سایه مانند از یه طرف خونه نزدیک شدند دیگه داشتم از ترس قالب تهی می کردم اطرافم رو احاطه کرده بودن. نمیدونم چی شد که همونجور دراز کش شروع کردم به صلوات فرستادن یه دفعه گنبد سبز شفافی اطرافم شکل گرفت و آرامش و امنیت عجیبی آمد و لذت فراوان اون موجودات هم بیرون از گنبد هیچ کاری نتونستن بکنن از اون به بعد صلوات رو خیلی دوست دارم و شمه ای از اون آرامش وقتی صلوات میفرستم باهام هست ۰ خواب نبودم ولی نمیتونم بگم بیدار بودم نمیدونم چی بود.


تجربۀ خانم زهره

(ارسالی اسفند ماه 1394)

کلا من از بچگی صداها و تصاویری می دیدم که با اینکه کودک بودم اما می دانستم که شیطانی نیستن و فقط در برابرشون سکوت می کردم بزرگتر که شدم رابطه به شدت نزدیکی با پروردگار داشتم و قادر بودم ایندرو در خواب ببینم و تلپات قوی هستم یک شب خوابیدم ولیانگار بیدار شدم در حال خانه امان روح همسرم رادیدم و روح خودم  که بدو اینکه اصلا با هم حرفی بزنیم فقط درحال راه رفتن در خانه بودیم من غیر از خودمان یک موجود قد کوتاه را دیدم که در خانه راه می رفت شکل دقیقشو ندیدم فقط یادمه قدش کوتاه بود بعد خیلی سریع بالای سر بدنم بودم حس کردم بدنم به شدت سنگین شد و من علم به این داشتم که به جای روح خودم ان موجود روی بدنم خوابید حس تنگینفس شدید زجراوری داشتم به زور کلمات از دهانم خارج می شد و سعی داشتم بگویم بسم الله رحمن الرحیم چند بار این جمله را گفتم و فکر می کردم از این حمله و نشست موجود روی بدنم خلاص می شم اما نشد قانیه ها چنان وحشتناک و مرگ اور بود که به جرعت می گم از مرگ حالم بدتر بود بعد مدتی کلنجار بیفایده دوباره روح خودم را بالای سر بدنم دیدم اینبار انگار من نظاره گر روح خودم بودم روحم با لبخند شروع کرد به صورت خودکار سوره ای از قران کریم را خواندن دقیقا سوره را یادم نمیاید چه بود ولی یکی از سوره ها که با قول شروع می شوند بود بعد از این خواندن همه چیز تمام شد ان موجود با اکراه شدید مجبور به ترک بدنم در کثری از ثانیه کرد رفتنش را دیدم ردایی سیاه به تن داشت و کلاه ردایش بر روی سرش بود سر تا پا سیاه بود چنان نفرتی از این امداد الهی داشت که راحت می توانستم حسش را لمس کنم قبل از رفتن کاملش از روی بدنم بخشی از انگشت دست چپم را به شدت فشار داد که هنوز هم گاهی بیدلیل ان ناحیه درد می گیرد من حقیقتا این اگاهی را داشتم که اگر خداوند بر من کمک نمی کرد تا ابد تسخیر ان موجود می شدم چون به وضوح حس کردم رفتنش با اکراه شدید بود از جایم برخواستم ترسی فجیع وجودم را پر کرد هنوزم حضورش را حس می کردم تا اینکه بعد از خواندن نماز و با التماس به درگاه خدا دوباره ارامش بر من برگشت من در این تجربه خود جهنم را حس کردم جهنم چیزی نیست جز نبود خدا و ارامش خدایی در روح و وجودمان وقتی روح انسان تسخیر شیطان می شود هر ثانیه از هزاران مرگ بدتر است.


تجربۀ خانم آزیتا

(ارسالی در مهرماه 1394)

من اکنون 51 سال دارم. وقتی که 28 ساله بودم دانشجو بودم و مشغول تهیه کارآموزی پایان دوره تحصیلم بودم. شبی احساس کردم که غوطه ور هستم. حدوداً نیم متر از سطح زمین فاصله داشتم و نمیتونستم خودم را کنترل کنم، نگاه کردم دیدم روی تخت من کسی است و ریسمانهایی تابان از من که غوطه ورم به آن جسم متصل است.احساسم این بود که اگر این ریسمانها قطع شود دیگر زمانم تمام هست . برای همین همش میگفتم کارهایم مونده و هنوز تمام نشده و فرصت میخواستم، دیدم یک نفر جلوی تختم ایستاده بود که پشتش به من بود مرا که غوطه ور بودم گرفت و وارد جسم نمود ابتدا از پا و بدن و نهایتا سر ،با اینکه خیلی ترسیده بودم دلم میخواست او را ببینم اما همینکه سرم مستقر شد و سرم را برگردوندم او نبود با سختی بسیار از جابلند شدم.هر قدم که برمیداشتم انگار کلی وزن داشتم، نمیدونم چقدر طول کشید که به اتاق مادرم رسیدم بیدارش کردم اما نمیتونستم حرف بزنم، از دیدنم خیلی تعجب کرده بود ازم سوال میکرد چی شده آخرش فکر کنم به من مسکن داد تا تونستم کمی بخوابم. تا چند روز حال خوبی نداشتم مادرم فرداش گفت  رنگت مثل میت سفید بود، هنوز بدرستی  نمیدونم اون کارها که باید انجام بدم چی بود و یا هست، اما اون قضیه را کاملا با جزییاتش به خاطر دارم ، همیشه هم کنجکاوم که بدونم اون که کمکم کرد چه کسی بود…


تجربه آقای جاوید

(ارسالی در شهریور 1394)

راستش نمیدونم تجربه ی من در چه دسته ای قرار داره ولی فقط خواستم باهاتون در میون بزارم. به چندین نفر هم گفتم ولی کسی تا حالا توجهی نکرده. من الان 26 سال دارم و در تهران مشغول تحصیل در مقطع ارشد هستم. تقریبا سه سال پیش زمانی که در مشهد بودم و در اون زمان به شدت در حال مطالعه برای کنکور ارشد بودم. یادمه روزای نزدیک به کنکور بود و تا حدودی استرس و هیجان داشتم. یه روز طبق عادت بعد از مطالعه ی صبح بعد از ناهار میخواستم چند ساعت ظهر بخوابم. ساعتای 2 ،3 حدودا. خوابیده بودم. از لحظه ای که یادمه میگم. ناگهان احساس به هوش اومدن کردم و اولین چیزی که دیدم بدن خودم بود روی تخت. انگار ضمیر و هویت من نزدیک سقف بود و من داشتم به خودم روی تخت نگاه میکردم. فقط خیره شده بودم به بدنم. تعجب کرده بودم ولی اصلا احساسی از ترس نداشتم بلکه آنچنان شعف و خوشحالی احساس میکردم که تا روزها بعد هنوز تحت تاثیرش بودم. لحظه ی بعدی انگار به سرعت به سمت بدنم کشیده شدم و درقالب بدنم بودم. در همون لحظه که دراز کشیده بودم سمت چپ صورتم روی بالش بود احساس کردم در قسمت سمت راست نگاهم ناحیه ی روی میزم یه نور شدید وجود داره. هرچقدر تلاش کردم تا سرم رو بلند کنم و واضح ببینم که اون نور و روشنایی که داره میدرخشه چیه نتونستم. انگار با فکرم میخواستم بلند بشم ولی کنترلی روی بدنم نداشتم. اینجا فکر کنم آخر تجربه بود چون چیز بعدی که یادم میاد اینه که از خواب خیلی عادی بیدار شدم و همه چیز کاملا عادی بود و فقط یه چند دقیقه گیج بودم بخاطر اتفاق و داشتم فکر میکردم که این چی بود الان دیدم. هرجور خواستم خودمو قانع کنم که خواب دیدم ولی راه نداشت، احساسم خیلی با خواب دیدن فرق داشت. مطمئن بودم چیزی که تجربه کردم واقعا اتفاق افتاده. این کل تجربه ی من بود که هرچند ناچیز ولی خواستم در میون بزارم و با هرگونه انتشار مطلبم مشکلی ندارم.
راستی یه تجربه ی عجیبم در 14 سالگی داشتم که بعدازظهر تو خواب راه افتادم و رفتم خیابون و از سوپر خرید کردم و برگشتم خونه و یهو جلوی مامانم بیدار شدم.


تجربۀ آقای علی

(ارسالی فروردین ماه 1395)

شبی در عالم خواب دیدم که مرده ام. این که میگویم مرده ام از آن جهت است که متوجه مرگ شده بودم تنها چیزی که در آن لحظه یادم می آمد این بود که شب قبل خوابیده ام و یقین حاصل کردم که دیگر بیدار نشده ام حال یا در اثر بلایای طبیعی مثل زلزله یا شاید ایست قلبی یا هرچیز دیگری… در آن لحظه این مسائل واقعا مهم نبود مهم این بود که میدانستم مرده ام و کاملا یقین داشتم. سیلی از افکار مختلف به سراغم آمد مثلا بعد از من چه بر سر خانواده ام می آید؟ همسرم چه خواهد کرد؟ دوستانم به یاد من خواهند ماند؟ چقدر کارهای نیمه تمام داشتم که بتید انجام می دادم؟ طلبکارانم مرا حلال خواهند کرد یا نه؟ فشار عجیبی بر من وارد می شد. دوست داشتم به دنیا بر می گشتم و کارهای عقب افتاده ام را انجام می دادم توبه می کردم و انسان بهتری می شدم. یاد روایات قرآن افتادم که بنده ها بعد از مرگ از خدا طلب فرصتی دیگر می کنند برای بازگشت به زندگی و …
تمام این افکار فقط در یک لحظه از ذهنم خطور می کرد
ناگهان خودم را به حالت درازکش روی یک تکه چوب یافتم قدرت و اراده ای نداشتم که بنوانم از جایم تکان بخورم چهار هیکل سیاه چهار طرف چوب را گرفتند از اطراف دود غلیظی بلند می شد و صداهای غریب و اندوهباری می شنیدم همه جا سیاه بود ولی در همان سیاهی آن موجودات سیاه رنگ را حس می کردم از ترس نعره می کشیدم و گریه می کردم. با التماساز آنها میخواستم رهایم کنند ولی آنها نه سر داشتند نه گوش و نه چشم. سرم را از بالای تکه چوبی که روی آن قرار داشتم کمی رو به عقب بردم و متوجه شدم در حال نزدیک شدن به دره ای هستم که نور قرمز وحشتناکی به همراه دود و غبار از درون آن بخ هوا بلند می شد. دیگر مطمئن شدم که گناهکارم و اینجا جهنم است گویی آخرین عربده ها و فریادهایم را می زدم اما انگار کسی صدایم را نمیشنید نمیدانستم چه کنم تا اینکه به لبه پرتگاه رسیدم احساس کردم که آن هیکل های سیاه میخواهند مرا به پایین پرت کنند گریان و هراسان از همه چیز نا امید شده بودم تا اینکه …
بدون آنکه بدانم چرا با تمام وجود از ته دل فریاد زدم: “یا امیرالمومنین”

با بردن نام مولا علی گویی در کسری از ثانیه ناگهان ورق برگشت تخته ای که روی آن بودم به آرامی پایین آمد نوری دلنشین همه جا را فرا گرفت هیچ اثری از دود و صداهای وحشتناک نبود خودم را در میان چمنزاری سرسبز دیدم که سکوتی دلنشین و هوایی مطبوع در آن حاکم بود الان دیگر قدرت یافته بودم در همام حالت درازکش به اطراف نگاه کنم. احساس آرامش و سبک بودن عمیقی به من دست داد انگار داشتم با کسی حرف میزدم و به او میگفتم اگر مرگ این باشد راضیم …
در یک آن احساس کردم میتوانم از جایم برخیزم به محض اینکه از جا بلند شدم خودم را در رختخوابم یافتم عرق سردی تمام بدن و لباسهایم را به طور کامل خیس کرده بود به شدت گریه میکردم طوری که همسرم از خواب پرید و از من می پرسید چه شده؟ آنقدر هق هق بلندی داشتم که تا چند دقیقه نمیتوانستم حرف بزنم همسرم که ترسیده بود او هم همراه من گریه می کرد فقط با اشاره دست به او فهماندم که طوری نیست خواب می دیدم او هم رفت و کمی برایم آب آورد …
واقعا نمیدانم در زندگی برای رضایت علی (ع) و اولادش چه کرده ام یا اینکه در آینده قرار است چه کار کنم ولی میدانم امیرالمومنین ریسمانی است که همه میتوانیم بر آن چنگ بزنیم تا ما را در زندگی از شر شیطان نجات دهد  و پس از مرگ از آتش دوزخ برهاند.


تجربه خانم فاطمه

(ارسالی تیرماه 1395)

من یه زن ۲۹ ساله هستم پنج سال پیش که حامله بودم توی ماه های اول بارداری که هنوز سونوگرافی هم جنسیت جنینمو تشخیص نمی تونست بده من دو بار خیلی واضح روح پسرمو تو خونمون دیدم یک بار که توی هال ایستاده بودم روبروم یه پسر تقریبا همسن خودم دیدم که لباسی مثل لباس راهبا یعنی تا زانوش بود گشاد و تیره تر از لیمویی تنش بود با شلوار همرنگش بهم زل زد یعنی نگاهمون به هم گره خورد توی نگاهش ترس اضطراب التماس وحشت و سردرگمی از موقعیتی که توش بود موج می زد من ابدا هیچ حسی بهش نداشتم ابدا نه ترسی نه حسی انگار بدیهی ترین اتفاق دنیا بود و رفتم اطاق دیگه یکبار دیگه ام همون پسرو وقتی نشسته بودم روبروم دیدم که اونم نشسته بود باز بهم زل زده بود و من همچنان اعتنایی بهش نداشتم دو هفته بعد مشخص شد بچم پسره الانم پنج سالشه یک بارم وقتی تو همون بارداری روی تختم دراز کشیدم که بخوابم همین که دستامو به چشمام مالیدم چشمام بسته بود اما مغزم سایز و بزرگی دستامو به شکل دستای بزرگ یه مرد انالیز کرد چشمام بسته بود اما من دستارو انگار دیدم حتی موهای زیاد روی دستارو دیدم چشمامو سریع باز کردم به دستام زل زدم و دستای کوچیک خودم بودن اما مغز من دستای زمخت یه مرد رو ثبت کرده بود. کلا من از بچگی حس ششم قوی داشتم و تلپات قوی هستم ولی تا به حال تجربه مرگ نداشتم اما انقدر تجربیات ماورایی راحت برام رخ می ده که نیازی به رفتن به عالم مرگ برای تجربشون ندارم.


تجربه آقای عبدالرضا

(ارسالی در تیرماه 1395)

سلام یک شب رو سینه خوابیده بودم در خواب خودم رو در محله قدیمی خودم دیدم احساس کمی گرسنگی می کردم هوا تاریک بود مغازه ها باز بودند ولی همه نه به مغازه ها می رفتم ولی نمیتونستم چیزی برای خوردن تهیه کنم مثل اینکه من و نمیدیدند یک دفعه عمه کوچکم که زنی بسیار مومن ورنج کشیده را دیدم به من یه لغمه نان وحلیم داد ولی نخورده سیر شدم یه مقداری راه رفتم هوا تاریکتر شد دانستم که می خواهم بمیرم همینطور دنیا از دیدم کوچکتر شد مثل اینکه به یک لوله بلند از نزدیک نگاه میکردی داخل سیاه ولی انتها روشن به طرف روشنایی میرفتم که از خواب پا شدم از اینجا فهمیدم که می خواستم بمیرم که حالم بعد از بیداری بد بود احساس میکردم خون لحضه ای به بدنم نرسیده ونزدیک به مرگ شدم وولی حال بسیار خوبی بود درک انسان به بی نهایت می رسد.


تجربۀ آقای جواد از اصفهان

(ارسالی در تیرماه 1395)

من جواد 30 ساله اهل اصفهان هستم ومیخوام داستانی رابراتون بگم گه برای خودم اتفاق افتاد بسیار عجیب بود.
عادت دارم همیشه بعد از نماز به صورت تصادفی یکی از صفحه های قران مجید را باز میکنم و بامعنی میخونم یه روز معنای عجیبی ذهنم را مشغول کرد.  خداوند هرکس را بخواهد به بهشت میبرد و هرکس را بخواهد به جهنم!!!!!!  خیلی تعجب کردم گفتم خدایا من بنده گنه کارت چطور منا میبری بهشت یا یه بنده با ایمانت چطور میبری جهنم؟؟؟!!!!! واین سوال هرروز و هرروز تو ذهنم میچرخید و دنبال جواب بودم وفقط خودما اینجور راضی میکردم که خب خداست دیگه هرکار بخواد میکنه ولی مونده بودم چطور میخواد همچین کاری انجام بده. چند ماهی گذشت ولی هرروز از خدا میپرسیدم و جواب میخواستم تا اینکه جوابما گرفتم.  یه شب توی خواب دیدم دوتا فرشته ک تصویر واضحی ازشون ندارم جوری که انگار هم میدیدمشون هم نمیدیدم واصلا قابل وصف و شکل خاصی نبودن من را ازاسمون اوردن روی زمین یه شهر قدیمی دیدم با ادمهای خیلی قدیمی با لباسهای عجیب و جالبتر اینکه جن ها به راحتی رفت و امد میکردن توی این فکرا بودم که اینجا کجاست و این مردم کی  هستن که یه دفعه یکی از فرشته ها رفت بالای یه تپه و مردما صدا زد همه که جمع شدن گفت اهای ادما اهای موجودات روی زمین چرا خدارا میپرستید خدایی وجود نداره!!!!!  وقتی این حرفها راشنیدم اسمون دور سرم چرخید به حدی عصبانی شدم که میخواستم فرشته را تیکه تیکه کنم رفتم سمتش و بهش گفتم چرا دروغ میگی مگه ماالان از پیش خدا نیومدیم چرا به این مردم دروغ میگی فرشته فقط نگاهم کرد و بدون اعتنا به حرفاش ادامه داد خدا وجود نداره الکی پرستش خدارا نکنید و….  منم پریدم وسط حرفش و با عصبانیت داد زدم اهای مردم این فرشته داره دروغ میگه خدا وجود داره من الان از پیش خدا اومدم به خودتون نگاه کنید به آسمون به زمین به اطراف خودتون نگاه کنید مگه میشه اینا به خودی خود پدیدار شده باشن خلاصه بعد از کلی حرف یه عده انگشت شمار حرفهامو قبول کردن ولی بقیه میگفتن نه اون فرشته است بهتر میدونه که خدایی هست یانه خدایی وجود نداره اگه راست میگی ثابت کن منم تا تونستم دلیل و مدرک اوردم ولی فرشته حرفامو قطع کرد و گفت مردم این ادم دروغ میگه خدایی وجود نداره.  یه دفعه دیدم یه عده ادم با یه عده جن دورم کردن و هی نزدیک میشدن و میگفتن خدایی وجود نداره منم سرشون داد میزدم که خدا وجود داره اونا هی نزدیک تر میشدن و چهره هاشون بیشتر و بهتر برام پیدا میشد چهره های خیلی وحشتناک وقتی بهم رسیدن خیلی ترسیدم ولی گفتم خدایا به خودت توکل میکنم من از اینا ترسی ندارم چون میدونم تو وجود داری خوب که دورم کردن و راه فراری نداشتم نشستم زمین و دستم را گذاشتم روی سرم و فریاد کشیدم خدا وجود داره. تورو خدا هرکی که هستی و میخونی گوش بده بقیشا چون از حالا به بعداصل ماجرا شروع میشه،. بعد اینکه فریاد کشیدم با همون حالت فریاد خداوجود داره از خواب پریدم نفس نفس میزدم و همش میگفتم خدا وجود داره یه ترس عجیبی تو وجودم بود بدنم میلرزید خلاصه کمی به خودم اومدم خوابما مرور کردم گفتم خدایا این چه خوابی بود توی همین فکرا بودم که یه دفعه گفتم خدایا نمیدونم چرا این خوابا دیدم ولی باور کن من حاظرم جونما برات بدم خدایا اینا هرچی میخوان بگن من جونما برات میدم بعدشم سرما گذاشتم رو بالشت وبا تمام وجودم  گفتم خدایا جانم فدات.  هنوز چشمما نبسته بودم که گوپ گوپ گوپ صدای پا شنیدم از راه خیلی دور به همراه صدای باد یه جوری که باد زوزه میکشید و این صداها هی نزدیک تر میشد از ترس چشمما بستم ولی صدا همش نزدیکتر میشد گوپ گوپ گوپ ویه دفعه حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و محکم پا میکوبه خداشاهده با هرضربه پا حس میکردم صدها متر به هوا بلند میشم و برمیگردم با اینکه ضربه های پا خیلی سریع بود چند ثانیه گذشت وصدای ضربه های پا تندتر شد گوپ گوپ گوپ گوپ گوپ گوپ ویه دفعه یه حس درونی بهم گفت جواد حضرت عزرائیل اومده جونتا بگیره یه لحظه شوکه شدم هم خوشحال بودم هم میترسیدم تا اینکه از سرم احساس شیرینی  و بی حسی خاصی کردم به همون خدا قسم شیرینتر از اون لحظه به عمرم تجربه نکردم اره حضرت عزرائیل داشت جونما میگرفت این بی حسی و شیرینی کم کم داشت به قفسه سینه میرسید هیچ اختیاری از خودم نداشتم فقط تفکراتم مال خودم بودم فقط تو ذهنم البته اونم نه ذهن جسمی میتونستم باخودم حرف بزنم و فقط یه چیز میگفتم خدایا چقدر مرگ شیرینه این حس خیلی قشنگ و وصف نشدنی از قفسه سینه هم رد شد و نزدیکای شکمم رسید که یه دفعه یاد دوتا دخترم افتادم گفتم خدایا اوناچی اونارا چیکار کنم وبه یکباره تقاضایی از خداوند کردم که بعضی وقتا به خاطر این خواهشم ساعتها مثل دیوانه ها سرما به دیوار میکوبم و میگم ای کاش ذهنم مال خودم نبود اون لحظه.  گفتم خدایا میشه خواهش کنم جونما نگیری و اجازه بدی تا وقت بزرگ شدن دوتا دخترم و از دواج کردنشون بهم مهلت بدی؟ (یگانه پنج ساله .سلاله هنوز به دنیا نیومده بود ولی میدونستیم دختره) دوست ندارم بچه هام یتیم بشن.بعدش جونما فدات میکنم قول میدم  تا اینا گفتم اون حس شیرین اروم اروم تموم شد و صدای پا اروم اروم ازمن دور شد با زحمت خیلی زیاد چشمامو باز کردم هنوز بدنم بی حس بود حضرت عزرائیل را دیدم که داره میره وخیلی دور شده بود و یه دفعه ناپدید شد. یه مرد که عبای بلندی پوشیده بود .چنددقیقه ای طول کشید تا تونستم خودما حرکت بدم. بلند شدم نشستم دیدم تمام موهای دستم سیخ شدن. رفتم وضو گرفتم و قران را باز کردم. این معانی رایادم میاد و مینویسم براتون.  وقتی درخواب هستید خداوند روح شمارا به مکانی امن میبرد در نزد خود.  به یاد بیاورد هنگامی که دو فرشته به نزد شما فرستادیم هاروت و ماروت.  هستند کسانی که جان خود را فدای الله میکنند اینانند که رستگارانند.  وقتی اینجارا خوندم گفتم ای وای برمن که جان فداکرده را پس گرفتم و تا صبح فقط گریه کردم.عزیزی که میخونی هیچ دروغی نگفتم حالا چرا نوشتم نمیدونم شاید کمی تو زندگیتون تاثیر بزاره.  هیچوقت از خدا ناامید نشیم خداوند به من فهموند میتونه بایه خواب ساده یکیا بهشتی کنه هرچند امیدوارم دفعه بعدم همینطوری شیرین جانما بگیرن نه تلخ. برام دعا کنید چون شیطان بعد این ماجرا خیلی پاپیچم شده.  چند ماهی گذشت یه روز تو همین فکر خوابم بودم داشتم مرورش میکردم که یکدفعه گفتم خدایا جونم فدات تا اینا گفتم یه نفر پشت سرم فریاد کشید «نـــــــــــــــــه». آنقد وحشناک بود که رنگم پرید تا پشت سرما دیدم حس کردم یه نفر داره خودشا تیکه تیکه میکنه که احساسم بهم گفت ابلیس لعنتی بوده .خدایا التماست میکنم دفعه بعد هم به همین صورت جان من و همه انسان ها را بگیر خدایا خودت خوب میدونی حتی کافر هم دوستت داره.

جربۀ آقای محمد زمانی

(ارسال در فروردین 1393)


تجربۀ آقای محمد زمانی که در سن 26 سالگی برای او رخ داده یکی از کاملترین و پر جزئیات ترین تجربیات ایرانی است. آفای زمانی در حال نوشتن کتابی در زمینه تجربه خود است ولی خلاصه ای از تجربۀ ایشان با کسب اجازه در اینجا آمده است:

من اکنون 65 سال دارم. این اتفاق در سال 1355 برایم رخ داد و من در آن موقع 26 سال داشتم. محل زندگی خانوادۀ ما شهر اصفهان بود ولی من در آن وقت به خاطر شغلم در شهر مشهد ساکن بودم. من صبح خیلی زود ساعت 2 صبح از مشهد به سمت اصفهان به راه افتادم. جاده مشهد به اصفهان در آن روزها به خوبی اکنون نبود و یک بانده بود. در جائی از راه نزدیک به قوچان بودم که ناگهان متوجه شدم که یک جیپ لندرور از روبرو در باند من آمده و با سرعت به طرف من می آید. من سعی کردم که ماشین را به سمت راست کشیده و از برخورد با او اجتناب کنم، ولی موفقیت آمیز نبود و علی رقم تلاشم بالاخره با او تصادف کردم. ماشین من چند معلق خورد و از جاده که کمی مرتفع تر از اطراف بود به پایین افتاد. من جراحات زیادی دیدم. بعد از چند دقیقه یک اتوبوس که از آنجا رد می شد صحنه تصادف را دیده و ایستاد. من را بالاخره به بیمارستان کوچکی که در شهر قوچان بود بردند. در آنجا من با اتاق عمل برده شدم و دکترها و کادر بیمارستان مشغول کار روی بدن من شدند.  بدن من شکستگی و جراحات عمیقی داشت و من درد بسیاری داشتم. وقتی روی تخت بودم افکار زیادی از ذهنم عبور می کرد. نگران این بودم که حالا ممکن است سمت من را به کس دیگری بدهند. به این فکر کردم که ای کاش نصیحت یکی از دوستانم که من را به انتخاب این شغل تشویق کرده بود را گوش نکرده بودم. از دست او خیلی خشمگین بودم و او را به خاطر اینکه دور از خانواده ام زندگی می کنم و به خاطر تصادفم مقصر می دیدم. من از دست همه چیز و همه کس مستاصل یا عصبانی بودم و فکر می کردم در دنیا هیچ چیز سر جای خودش نیست و ذهنم پر از گله و شکایت بود. در بیمارستان من را بیهوش نکردند و به حالت کما نیز فرو نرفتم و نخوابیدم. به یاد دارم که یکی از پرستارها زن جوانی بود که شاید حدود 22 سال داشت و تازه کار و کم تجربه بود. او به نظرم زیبا می رسید و من با خودم فکر می کردم که ای کاش حالم خوب بود و می توانستم با او صحبت کرده و دوست شوم. ولی بعد از مدتی دوباره دردهای بدنم حواس من را از این افکارم پرت کردند و توجه من مرتب بین دردها و جراحاتم و افکار متعددی که داشتم تغییر می کرد.

ناگهان برای من همه چیز تغییر پیدا کرد. احساس بسیار خوبی بر من غلبه کرد و آرامش زیادی پیدا کردم. برعکس چند دقیقه قبل، اکنون احساس می کردم که همه چیز در جهان صحیح و سر جای خودش است و آن گونه است که باید باشد. به هر شیئی که نگاه می کردم یا در مورد هر موضوعی که فکر می کردم اطلاعات بسیار زیادی در مورد آن به من الهام می شد و همه چیز را راجع به آن پدیده یا شیئ به خوبی درک می کردم و می فهمیدم که آن پدیده یا شیئ همان طور است که باید باشد.

من به آن پرستار زیبا نگاه کردم و متوجه شدم که او نسبت به قبل برایم کمی متفاوت به نظر می رسد. احساس می کردم که گویی به تمام وجود او محاط هستم و در حقیقت حس می کردم در تمام بیمارستان حضور دارم. اکنون وقتی به او می نگریستم تمام افکار و احساسات او را نیز می توانستم ببینم و درک کنم. دیدم که او نگرانی زیادی دربارۀ حال من داشت و دلش خیلی برایم می سوخت و محزون بود و پیش خودش فکر می کرد که حیف از این جوان رشید که در حال تلف شدن است. من سعی کردم که به او دلداری بدهم و به او گفتم که برعکس، حال من خیلی خوب است و در حقیقت هیچ وقت در زندگی این قدر حالم خوب نبوده است و نیازی نیست که نگران باشد. ولی با تعجب می دیدم که او هیچ توجهی به حرفهای من نمی کند و حتی به سمت من نگاه هم نمی کند و برعکس به نقطۀ خاصی خیره شده است. من سعی کردم جهت نگاه او را دنبال کنم تا ببینم به کجا چشم دوخته است. دیدم او به بدنی می نگرد که روی تخت بیمارستان است. وقتی که بدن را دیدم جا خوردم. این شخص به من شباهت خیره کننده ای داشت. پیش خودم فکر کردم چطور چنین چیزی ممکن است؟ آیا من برادر دوقلویی دارم که از آن خبر نداشته ام و اکنون در بیمارستان است؟ من سعی کردم به شانۀ آن پرستار دست بزنم تا توجه او را به خودم جلب کنم ولی در کمال تعجب دستم از شانۀ او رد شد و هیچ مقاومتی حس نکردم. وقتی به دستم و به بقیۀ بدنم نگاه کردم دیدم بدنم حالتی بلوری و شفاف دارد و نورانی است.

من از چیزهایی که می دیدم و طوری که همه چیز به نظر می آمد شگفت زده و گیج شده بودم. از ذهنم خطور کرد که نکند من مرده باشم و به یاد مادرم افتادم که چقدر از مرگ من ناراحت خواهد شد، و ناگهان خود را در منزلمان در اصفهان و نزد مادرم یافتم. این به طور عجیبی اتفاق افتاد که نمی دانم چطور آن را توضیح دهم. گویی وجود من به دو نیمه تقسیم شده بود که هر نیمه کامل بود و من بودم. یکی در بیمارستان حضور داشت و یکی پیش مادرم. من در هر دو مکان حضور کامل داشتم و از تمام اتفاقات هر در مکان خبر داشتم. من خواستم مادرم را غافلگیر کرده و خوشحال کنم و به همین خاطر او را از پشت بغل کردم. ولی دستهای من بدون هیچ مقاومتی در او فرو رفتند. من تعجب کردم و سعی کردم با او حرف بزنم ولی او نیز توجهی به من نکرد.

من به یاد یکی از معلمان سابقم افتادم و بلافاصله نزد او بودم. به هر کسی که نگاه می کردم می توانستم افکار و احوال و حتی وضع معیشتی و مالی آن شخص را بفهمم و استرس ها و نگرانی های او را درک کنم. مثلاً به یاد دارم که معلمم در آن موقع دربارۀ پسرش فکر می کرد و من در همان حال می توانستم پسر او را نیز ببینم. من در مورد چند دوست و خویشاوند دیگر نیز فکر کردم و نزد یک یک آنها رفته و سعی در ارتباط با آنها کردم ولی گویی هیچ کسی من را نمی دید و صدای من را نمی شنید. متوجه شدم که تلاش فایده ای ندارد و نمی توانم به طور عادی با کسی ارتباط برقرار کنم.

در طول تمام این وقایع من هنوز در بیمارستان هم حضور کامل داشتم و شاهد همۀ اتفاقات آنجا هم بودم. دیدم که در بیمارستان دکترها من را متوفی اعلام کردند و یک برگه را مهر و امضاء کردند و در پرونده من گذاشتند که نوشته بود «مریض احیاء نشد. آزمایش میدریاز دوبل انجام شد ولی موفقیت آمیز نبود. مرگ قطعی اعلام شد.» روی بدن من یک ملحفه کشیدند و آن را از روی تخت بلند کرده و به روی یک تخت دیگر چرخ دار گذاشتند و به اتاقی که در آن درگذشتگان را به طور موقت نگاه می داشتند بردند. طبق گزارش پزشکی من 32 دقیقه بعد دوباره زنده شدم ولی در این 32 دقیقه چیزهای بسیاری را دیدم و تجربه کردم.

من در جائی از تجربه ام از یک تونل عبور کردم و با سرعت به سمت نوری درخشان حرکت کردم، ولی نمی دانم دقیقاً در چه نقطه ای از تجربه ام بود زیرا زمان برایم معنای خود را از دست داده بود. من به مکانی نورانی و دلنشین رفتم که احساس کردم خانه و وطن حقیقی من است و من به طور کامل به آن جا تعلق دارم و زندگی من در دنیا مانند تبعید یک نفر به جزیره ای دورافتاده و ناسازگار است. در این مکان گذشته و آینده و دور و نزدیک و تاریک و روشن معنائی نداشت وخاصیت خود را از دست داده بود. همه چیز عالی و در حد کمال به نظر می رسید. ارواح دیگری نیز آنجا بودند و می دیدم که بعضی نور و امکان بیشتر و بعضی نور و امکان کمتری نسبت به من دارند. ولی من نسبت به آنانی که از من پیشرفته تر و نورانی تر به نظر می رسیدند ذره ای احساس قبطه نمی کردم. کاملاً برایم روشن بود که آنها ظرفیت و رشد خود و من ظرفیت و رشد خود را دارم و هرکدام از ما در جا و موقعیتی هستیم که باید باشیم.

هنگامی که من نزد مادرم و بقیۀ دوستان و اقوام رفتم احساس گنگی داشتم که وجودی دائماً و مانند سایه من را همراهی می کند. ولی اینقدر حواس من به سمت کسانی که می خواستم ببینمشان معطوف بود و در افکار خودم بودم که توجهی به او نکرده بودم. ولی بالاخره به او توجه کردم و احساس کردم که او وجودی بسیار نورانی و ارزشمند و مقدس است که همیشه و در تمام لحظات زندگی همراه من بوده است. پیش خود فکر کردم آیا او امام زمان یا پیامبر است؟ فکری از من گذشت که او بالاتر از امام زمان یا پیامبر می باشد او آنچنان جذاب و زیبا و به دلنشین بود که بلافاصله با تمام وجود مجذوب او شدم و احساس کردم که او نیز به طور کامل و عمیقی من را دوست دارد.

من درک کردم که هر کسی که می میرد یک راهنما دارد. فقط بعضی از ارواح چنان در دنیای خود غرقند که هیچ وقت متوجه این راهنما نمی شوند. به عنوان مثال افرادی را می دیدم که سالیان زیادی بود که مرده بودند ولی هنوز نگران اموال خود یا مسند خود یا چیز دیگری از دنیا بودند و متوجه نبودند که مرده اند و روح آنها هنوز در دنیا و روی زمین اسیر بود. فهمیدم که هرگونه وابستگی دنیائی شدید می تواند روح ما را حتی بعد از مرگ اسیر خود نگاه دارد و از صعود آن جلوگیری کند. افرادی را دیدم که خودکشی کرده بودند و شرایط آنها از همه بدتر بود. آنها کاملاً در اسارت به سر می بردند و امکان ارتباط با کسی را نداشتند. گاهی ارواح آنان برای سالیان دراز عزیزان و نزدیکانشان در دنیا را که در اثر خودکشی آنها ضربه زیادی دیده بودند سایه وار تعقیب می کردند و سعی در معذرت خواهی و طلب بخشش از آنها داشتند، ولی هیچ فایده ای نداشت و صدای آنها شنیده نمی شد. تمام اینها را راهنمای من به من نشان می داد و توجه من را به افراد مختلف جلب می کرد. سپس او توجه من را به صحنه های دیگری معطوف کرد که مانند یک فیلم جلوی من شکل می گرفتند. این ها صحنه های زندگی من بودند که از ابتدا به من نشان داده شدند.

من زن جوانی را دیدم که باردار بود و خودم را دیدم که به صورت امواجی وارد بدن او شدم. این مادرم بود که با من حامله بود. احساس می کردم من در تمام جهان هستم ولی به نوعی قسمتی از من متمرکز شده و وارد بدن مادرم شد. احساس من اتصال بود، اینکه همه چیز به هم وصل است و آغاز و پایانی وجود نداشته و ندارد. من نمی توانم به درستی بگویم در چه مرحله ای از بارداری این اتفاق افتاد ولی فکر می کنم مدت زیادی قبل از زایمان مادرم بود. یک مثال در مورد مرور زندگیم این بود که وقتی بچه بودم به یک پسر بچه در خیابان آزار و اذیت زیاد جسمی و روحی وارد کردم. او به گریه افتاد و من ترسیده و فرار کرده و به خانه بازگشتم و در اتاقی پنهان شدم. در مرور زندگیم دیدم که در اثر درد و گریه این بچه نوعی انرژی منفی از او به اطراف صادر می شد که رهگذران و حتی گنجشگان و پشه ها از آن تأثیر منفی دریافت می کنند. من می دیدم که حیات در همه چیز وجود دارد و تقسیم بندی ما در مورد موجودات زنده و غیر زنده از دید و نگاه دنیوی ماست و در حقیقت همه چیز زنده است.

من دیدم که هرگاه آزاری به کسی وارد کرده ام در حقیقت به خودم آسیب زده ام و در حقیقت خدمتی به او کرده ام زیرا او در برابر این آزار من خیر و رحمتی بیشتر در جائی دریافت کرده است. همچنین هرگاه به کسی کوچکترین محبت و خوبی کرده بودم، حتی یک لبخند کوچک، در حقیقت به خود خدمت کرده بودم. به عنوان مثال وقتی 10 ساله بودم، ما و بقیه اقوام یک اتوبوس دربست کرایه کرده بودیم تا به مشهد برویم. یکی دیگر از اقوام ما با ماشین شخصی خود که یک بنز قدیمی بود به دنبال اتوبوس می آمد. در جائی از راه اتوبوس خراب شد و ما برای تعمیر آن چند ساعتی متوقف شدیم. آن خویشاوند صاحب بنز ما ظرف آبی را به من داده و گفت که بروم آن را از چشمه ای که در آن نزدیکی بود آب کنم. من ظرف را آب کردم ولی برای من که بچه بودم حمل آن کمی سنگین بود. من در راه تصمیم گرفتم کمی از آب ظرف را خالی کنم تا سبکتر شود. در آنجا چشمم به درختی افتاد که به تنهائی در زمینی خشک روئیده بود. من به جای اینکه آب ظرف را در همان جایی که بودم خالی کنم، راهم را دور کرده و پیش آن درخت رفتم و آب را پای آن خالی کردم و چند لحظه هم ایستادم تا مطمئن شوم آب به خورد آن رفته است. در مرور زندگیم چنان به خاطر این کارم مورد قدردانی و تشویق قرار گرفتم که باورکردنی نیست. گویی تمام ارواح به خاطر این عملم به من افتخار می کردند و خوشحال بودند. این کار یکی از بهترین کارهای زندگیم به نظر می رسید و این برایم عجیب بود زیرا از دید من چیز چندان مهمی نبود و فکر می کردم که کارهای خیر بسیار بزرگتری در زندگی انجام داده ام که این در برابر آن ها کوچک است. ولی به من نشان داده شد که این عمل من ارزش بسیار زیادی داشته زیرا کاملاً از روی دل انجام شده و هیچ شائبه و توقعی در آن برای خودم وجود نداشته است…

.. من می خواستم در همان عالم بالاتر که عالم عشق و آرامش و نور بود بمانم. ولی وظائف من روی زمین به من گوشزد شد و بالاخره علی رقم مخالفتم متقاعد شدم که باید بازگشته و زندگی و مأموریتم را روی زمین به اتمام برسانم…

برای سالها من تجربه ام را از همه مخفی می کردم زیرا هنگامی که از آن برای دیگران صحبت می کردم با قضاوت منفی آن ها روبرو می شدم و به من اتهام دیوانگی و تخیل زده می شد و زندگی عادی برایم مشکل شده بود. تا اینکه بعد از چندین سال کتابی در این زمینه دیدم و متوجه شدم که افراد زیاد دیگری نیز تجربه هایی مشابه من داشته اند، گرچه ممکن است جزئیات تجربه آن ها کمی با من فرق کند یا با زبان و بیان متفاوتی شرح داده شده باشد. بعد از این اتفاق من خیلی مشتاق شدم که افراد دیگری را بیابم که تجربه ای مشابه من داشته اند. من حتی شغل خود را تغییر داده و در قسمت خدمات پزشکی در بیمارستان مشغول به کار شدم و سعی می کردم در بیمارستان با مریض هایی که برخورد نزدیکی با مرگ داشته یا احیاء شده بودند ارتباط برقرار کنم به امید اینکه شاید آنها هم چیزهای مشابهی را دیده باشند. به تدریج تجربه های نزدیک به مرگ در جامعه بیشتر جا افتاد و من امروزه به طور مرتب (حداقل یکی دو بار در ماه) در جمع دوستان یا گروه های دیگری که علاقه مند هستند حضور یافته و به طور مفصل راجع به تجربه ام با آنها صحبت می کنم. برعکس سابق، الان مردم به خصوص جوان ترها علاقه بسیاری به شنیدن تجربه ام دارند و به نظر می رسد تحت  تأثیر قرار می گیرند.

تجربۀ آقای احمد

(ارسال در مرداد 1393)

احمد هستم 34 ساله و ساکن شهر همدان. حدود سال 76 بود که درگوشم عفونت کوچکی پدید آمد و با بی توجهی خودم و بی احتیاطی منجر به عفونت شدید شد که چند روز درد بسیار زیادی را متحمل شدم . پس از آن به پزشک مراجعه کردم و قرارشد فورا بستری شوم و عمل جراحی بسیار جزئی و راحتی را روی گوش من انجام دهند. این موضوع که حتی بدون بستری و بیهوشی نیز می توانستند عفونت را از گوشم خارج کنند ولی برای راحتی من عمل با بیهوشی انجام می شد برایم خیلی جالب و هیجان انگیز بود .
مقداری طول کشید که وارد اتاق عمل شوم و من همچنان درد زیادی را تحمل میکردم . یادم می آید هنگام عمل داروی بیهوشی روی من عمل نمیکرد تا بجای یک مرتبه سه مرتبه داروی بیهوشی به من تزریق شد . هنگام بیهوش شدنم را بیاد ندارم . از این به بعد آنچه برایم در هنگام بیهوشی اتفاق افتاده بود را بازگو میکنم .
ناگهان خودم را در محیطی بدون محدودیت و گستردگی بینهایت  احساس کردم . این حس را پیدا کردم که گویی یک سلول از میلیاردها سلول متعلق به یک بدن واحد میباشم که از قید بدن رها شده و در فضای لایتناهی و پر از فیوضات الهی شناور هستم . در آن لحظه خودم را در مقابل ذات اقدس الهی حاضر یافتم از شدت کوچکی و ناچیزی خودم در مقابل عظمت پروردگار جهانیان احساس نیستی و عدم داشتم. ذات کبریایی پروردگار آنچنان با عظمت و دوست داشتنی بود که به هیچ عنوان قابل وصف نمیباشد فقط بلا تشبیه شبیه به رسیدن یک قطره کوچک باران به اقیانوس بی کران و بدون محدودیت میباشد.
در این لحظه بود که برای لحظه ای عظمت خداوند متعال را احساس کردم . احساسی که همراه بود با دانش و معرفت کامل ، بطوری که در آن لحظه من به تمام علوم احاطه داشتم و تمام عالم برایم در دسترس بود . اگر لحظه ای از این عظمت ، زیبایی و احساس قشنگ برای همه مردم عالم قابل درک باشد مطمئن باشید دیگر جنگی در عالم صورت نخواهد گرفت و گرسنه ای باقی نخواهد ماند و ظلمی به کسی روا نخواهد شد!
در این احساس قشنگ سرخوش بودم که ناگهان فردی را احساس کردم که کنار من است. احساسم به این فرد آنقدر سمیمی و نزدیک بود که گویا خود من بود. این موجود از تمام وجود و اعمال من با خبر بود و نزدیکی و صمیمیتی وصف ناپذیر با من داشت . …
مدتی با هم در عالم سیر کردیم و این موجود همواره در مورد چیزهایی که میدیدیم به من توضیحاتی میداد . اتفاقات زیادی را از نظر گذراندیم و یادم می آید جایی بود که عده ای را درحال عذاب دیدم که درمورد این افراد نیز به من توضیحاتی داده شد که به خاطر ندارم. به نظر خودم عالم برزخ را مشاهده می کردم. اتفاقات بسیاری را پشت سرگذراندیم که خیلی از آنها را فراموش کرده ام و میدانم که به صلاح من نبود که به خاطر بیاورم . ناگهان و بطور یکباره به من گفته شد که دیگر وقت بازگشتن است و بدون اینکه من فرصت عکس العملی داشته باشم خود را درون تونلی دیدم که از بالا باسرعت بسیار زیادی به سمت پایین درحرکت هستم تونل مرتبا منشعب میشد تا نهایتا به درون بدنم افتادم . حس بسیار عجیبی داشتم و مدتی طول کشید تا بفهمم محیط زندگی ام دوباره عوض شده و به جهان مادی بازگشته ام.

 تجربۀ آقای امین از مشهد

(ارسال در شهریور 1392)

من اکنون 30 سال دارم و این اتفاق هنگامی برایم رخ داد که 13 ساله بودم. در آن روز من به همراه خانواده و تعدادی از فامیل به باغ یکی از اقوام رفته بودیم که بزرگ بود و استخری نیز داشت. آن روز من و چند نفر دیگر در استخر مشغول آب تنی بودیم. من بدون اینکه شنا بدانم وارد قسمت عمیق‌تر استخر شدم ولی به زیر آب رفتم و نمی‌توانستم تنفس کنم. با اینکه چندین نفر در استخر بودند، کسی متوجه به زیر آب رفتن و غرق شدن من نشد. من دست و پا می‌زدم و برای نجات خودم و تنفس تقلا می‌کردم، ولی بی‌فایده بود. می‌توانستم اطرافم را ببینم که پر از آب بود ولی با نرسیدن اکسیژن به من کم کم فضای اطراف تیره‌تر می‌شد، تا جائی که دیگر تقریباً در تاریکی کامل بودم. ولی این حالت زیاد به طول نیانجامید و ظرف مدت بسیار کوتاهی وارد محیط و فضائی شدم که آرامش آن بی‌انتها و غیر قابل توصیف بود. در فاصله‌ای دور نوری می‌دیدم و احساس می‌کردم که از چیزی شبیه به یک تونل عبور کرده و به سمت نور می‌روم. گرچه این واقعاً یک تونل نبود، «تونل» بهترین تشبیهی است که می‌توانم برای آن بکنم. ناگهان خود را معلق در هوا و در ارتفاع چند متری بالای استخر یافتم. من از بالا هرآنچه که اتفاق می‌افتاد و تکاپوی افراد را برای بیرون کشیدن و نجات بدنم می‌دیدم.

ارتفاع من به تدریج افزایش می‌یافت و منظرۀ استخر پایین کوچک و کوچک‌تر می‌شد. در همین حال متوجه بالای سرم و آسمان شدم و دیدم که در آسمان چیزی شبیه به حفرۀ ورودی یک تونل می‌بینم. این حفره تاریک بود و در انتهای آن نور بسیار درخشانی دیده می‌شد که من را به شدت به سوی خود جذب می‌کرد. فضای دنیای فیزیکی (آسمان و ابرها) در اطراف حفرۀ ورودی این تونل با حالتی اعوجاج یافته به نظر می‌رسید. من می‌توانستم همه جا را در آن واحد ببینم ولی در عین حال می‌توانستم توجه خود را به سمت صحنه‌ای خاص متمرکز کنم، چه تونل بالای سرم و چه اتفاقات پایین در استخر. همانطور که ارتفاع من افزایش می‌یافت و به سمت حفرۀ ورودی تونل کشیده می‌شدم دیدم که بدن من را از آب بیرون کشیدند و آن را در کنار استخر خوابانده و به قلب من ماساژ دادند و به دهان من تنفس مصنوعی وارد می کردند. من تقریباً در لبۀ حفرۀ ورودی تونل بودم و نزدیک بود وارد آن بشوم که ناگهان با شدت به طرف بدنم در کنار استخر کشیده شدم و در یک آن چشمانم را باز کرده و دیگران را بالای سرم دیدم. من شروع به سرفه شدید و بالا آوردن آب کردم.

حدود 7 یا 8 سال بعد از این اتفاق من برای خانواده‌ام جزئیات آنچه را که در آن روز در سن 13 سالگی دیده بودم تعریف کردم. من گفتم که چه کسی بدنم را از آب بیرون کشید و اینکه هر کسی چه کاری می‌کرد که معلوم شد همه درست بوده است.

من از آن زمان توانائی‌های خاصی پیدا کرده‌ام، در حس کردن و انتقال انرژی به دیگران، انرژی درمانی، دیدن موجوداتی غیر مادی و ارتباط با آنها، و گاهی دیدن آینده. من علاقۀ خاصی به متافیزیک و عالم ماوراء و ابعاد دیگر زندگی و جهان یافته ام و همواره در تلاشم که از این توانائی‌های خود برای کمک به دیگران استفاده کنم.