بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

داستان غلام باهوش . و داستان روباه حیله گر . داستان شاه عباس.

       حکایت  اول


            بنام خدا وند بخشنده مهربان

    


درروزگاران گذشته یکی ازشاهان مسلمان درمجلسی که درگاخ سلطنتی اش برپا بود  از وزیر خود میپرسد وزیر اینهمه علم ودانش فرا گرفته ای ومیگویند کتابخانه بزرگی پراز کتاب در خانه داری . میخواهم چند سوال ازشما بپرسم . وزیر میگوید  بفرمائید قربان .شاه می پرسد وزیر بگو ببینم  خوراک خدا چیست  . وپوشش خدا چیست . و آخرین سوال کار خدا چیست ؟


وزیر به فکر میرود نمی تواند جواب بدهد . شاه میگوید پس چی شد ؟ وزیر میگوید قربان چند روزی وقت بدهید جوابش را میگویم .شاه میگوید چهل روز به شما   وقت میدم که جواب سوالهایم را بدهی درغیر این صورت دستور میدهم گردنت رابزنند. وزیرمیگوید بله قربان .

از آن روز وزیر درخانه اش داخل کتابخانه مشغول مطالعه انواع کتابها میشود حتی به غلام خود دستور داده بود که غذای اورا به کتابخانه بیاورد وزیرروزها میگذشت ولی مطلبی در باره سوالهای پادشاه نمی یافت وهرزوز نگرانتر از روز قبل می شد غلامش که وزیرراهمچنان نگران میدید میپرسه قربان شماراخیلی نگران میبینم چه شده وزیر که ناراحت بود میگه ای غلام ازدست تو کاری برنمیاید دخالت .

نکن تااینکه مهلت چهل روز تمام شده آخرین روز بود ولی وزیر نتوانسته بود جوابی برای پادشاه ببرد. غلام که وزیر راخیلی ناراحتر ازقبل می بیند میگوید قربانت گردم شمارا خیلی ناراحت میبینم چند وقتی هم هست که دربار نمی روید به من بگوئد شاید بتوانم کمکی بکم وزیر میگوید غلام شما نمی توانی کمکی به من بکنی چون پادشاه سه سوال ازمن پرسیده که تا امروز نتوانستم جوابش را پیدا کنم وامروز آخرین روز است اگر بروم دربار نتوانم جواب سوالهارابگویم گردنم را میزنند.

غلام میگوید قربان چه سوالی هستند آنها را بگوئید شاید بتوانم کمک کنم وزیر میگوید پادشاه ازمن پرسیده که  خوراک خدا چیست  و  پوشش خدا چیست و آخرینش هم کار خدا چیست غلام میگویدبرای همین ناراحت هستید اینها که چیزی نیست.

وزیر می پرسد جوابش را میدانی غلام میگوید بله قربان وزیر میگوید خوب بگو خوراک خدا چیست غلام میگوید قربان خدا نعوذبلا بشر نیست که نیاز به آب وغذا داشته باشه خداوندمتعال غصه بنده هایش را میخوره که دراین دنیا کار بدی انجام ندهند که مجبور شود آنها را در آخرت عذاب دهد. وزیر میکه آفرین غلام خوب بگو ببینم پوشش خدا چیست . باز غلام میگوید خداوند متعال جسم نیست که بخاهد خودرا بپوشاند آنقدر مهربان است که گناهان بندگانش را دراین دنیا پوشیده میکند مبادا رسوا شود . وزیر که خیلی خوشحال شده بود می گوید باری کلا آفرین غلام خوب بگو کار خدا چیست غلام میگوید جناب وزیر  لباسهای مخصوص در بارتان را بپوشید جواب آخری را پیش پادشاه میگویم .

وزیر باغلام خود به دربار میروند .پادشاه بادیدن وزیر میگوید خوش آمدی وزیر جوابهارا آوردی ؟ وزیر میگوید بله قربان . شاه میگویدخوب بگو ببینم خوراک خدا چیست ؟ وزیر میگوید قربانت گردم خدا نعوذبلا بشر نیست که نیاز به خوردن داشته باشه خداوند مهربان قصه بندهایش را میخورد که دراین دنیا کار بدی نکنند که مجبور شود آنها را درآخرت عذاب دهد . پادشاه میگوید آفرین وزیر خوب بگو پوشش خداچیست ؟  وزیر میگوید قربان خداون جسم نیست که بخاهد خودرا بپوشاند .خداوند بزرگوار گناهان بندگانش را دراین دنیا می پوشاند  که مبادا کسی بی آبروشود. پادشاه میگوید آفرین وزیر خوب بگو کار خدا چیست؟  وزیر که جواب این سوال را غلامش نگفته بود .

میگوید قربان اگه اجازه بدهید غلامم این سوال را جواب بدهد . پادشاه میگوید آفرین پس جوابها را غلامت گفته است وزیر میگوید بله قربان . شاه رو به غلام میگوید خوب غلام بگو ببینم کار خدا چیست؟ غلام میگوید قربانت گردم جانم فدای پادشاه شما دستور بدهید که وزیر لباسهایش را بامن عوض کند تا من  جواب سوال رابگویم  پادشاه دستور میده  که وزیر لباس مخصوس وزارت رادرآوردبدهد غلامش بپوشد ولباس غلامش را خودش بپوشد .غلام وقتی لباس وزیر را میپوشد و وزیر لباس غلام خود را میپوشه غلام روبه پادشاه میگوید قربان جواب سوال شما این است تابه حال من غلام وزیر بودم حالا وزیر غلام من هست . کار خدا این است هرکاری که بخواهد میتواند انجام دهد. پادشاه که از جواب غلام خوشش آمده بود وفهمیده بود که جواب سوالهای قبلی راهم اوگفته است غلام را به وزیری خود انتخاب میکند و وزیر راهم به غلامی او در می آورد..      

 

   حکایت دوم..

  

                            بنام خداوند مهربان


بود با غی چو بهشت ارمی            روبه انجا گرفتی خانه

کاروبارش شده بود دندانه            میوه میخورد و خرابی میکرد

ظلم بر سیب و گلابی مکرد           باغبان گشت ز دستش بیزار

باغبان خدمت نجار شتافت           تله بگرفت و سوی باغ نهاد

 تله را در گذر باغ نهاد                  دنبه ای در دهن او جا داد

باغبان گشت چو از باغ برون         روبه امد سوی باغ از هامون

ناگهان دنبه لرزانی دید                گفت ای دنبه لرزان لرزان

    چه به چنگ آمده ای ارزان

روباه  مکار  از انجایی که ازتله گذاشتن باغبان اگاه شده بود بیرون باغ به سمت گرگ پیر گرسنه رفت                                                               و با حیله گری تمام
گفت شاها ملکا محترما محتشما من پسرانم می کنم سنت امدم در پی شما با منت

دیگهای پلو اماده بجوش تا شما کنید انرا نوش

با این سخنان روبه فریبکار گرگ بیچاره را بدنبال خود به طرف باغ وبه نزدیک تله برد و به او گفت

فعلا این دنبه را نوش جان کن تا برسیم به غذاهای دیگر

گرگ گرسنه بیچاره که فریب روباه را خورده بود به طرف دنبه رفت که انرا بخورد ولی گرفتار تله شد و دنبه به بیرون تله پرید

روباه دنبه را خورد و به بالای دیوار باغ رفت و شروع به زوزه کشیدن کرد . باغبان از شنیدن زوزه روباه چوبدستی خود را

برداشت و به طرف تله رفت و با تعجب گرگ پیری را در تله گرفتار دید و روباه را درحال زوزه کشیدن در بالای دیوارباغ

همانجایی که همیشه بعد از خرابکاری می رفت دید

باغبان که از دست روباه به تنگ امده بود برای چاره اندیشی با پیرمردی در همسایگی مشورت کرد و ما جرا را گفت و پیزمرد

به او گفت که طبق گفته های شما روباه بعد از خرابکاری همیشه روی 1 دیوار باغ میرود روی انجا مقدازی قیر بریز و باغبان

به حرف پیرمرد عمل کرد و روباه طبق معمول پس از خرابکاری به همان نقطه رفت وباهمه زیرکی بدام افداد

 و بیاغبان با بیل به سمت روباه رفت و روباه  

را کشت و از شرش راحت شد

داستانها از: مرحوم ابوالقاسم نیکبخت


  



حکایت سوم  

بنام خداوند جان وخرد


دردورآن حکومت شاه عباس . پادشاه بالباس درویشی که شناخته نشود به اطراف شهر روستاهامی رفت گشت وگذاری میکرد ازاحوالات مردم باخبر شود درصورت امکان هم مشگلات آنهارا رسیدگی کند . یک روز که شاه عباس باپای پیاده از شهر  به روستائی درنزدیکی شهر میرفت در راه پیرمردی را می بیند که به تنهائی مسافرت میکند . به او نزدیک میشود سلام می کند می گوید خسته نباشی بابا کدام روستا می روی پیرمرد جواب سلام را میدهد میگوید به همین روستای پائین کوه میروم.  شاه عباس می گوید من هم همانجا میروم  پس باهم میرویم شاه عباس که می خواست بحانه ای برای صحبت کردن 
باپیرمرد را داشته باشه به پیرمرد میگوید بابا دوست داری زدتر برسی به خونت پیرمرد میگه چتوری درویش میگه بیا نردوان  بگذاریم برویم .پیرمرد پیش خودش میگه درویش یه چیزیش میشه ها هیچی نمیگه نزدیک یک رودخونه میرسند.شاه عباس    به پیرمرده میگه بابا من پل میشم شما ردشوید شما پل شو من ردشم . به کمک هم از رودخونه رد می شند .  به حوالی    روستا که میرسند زمینهای کشاورزی زیادی بود که گندم کاشته بودن هنوز به صورت چمن  بود . شاه عباس از پیرمرد میپرسه بابا بنظر شما کشاورزها که اینها را کاشتن خوردن یا بعدا میخوان بخورن ؟ پیرمرد پیش خودش میگه می بینه که      هنوز تازه کاشتن چمنه چی میگه درویش. نزدیک روستا میرسند قبرستان روستا را شاه عباس می بینه به پیرمرد میگه       بابا به نظر شما آنهائی که در این قبرستان خوابیدن مردن یا زنده هستند . باز پیرمرد پیش خودش میگه این درویش از عقل   کم دره می بینه همه مرده اند . تا اینکه میرسند به داخل روستا . شاه عباس از پیرمرده محل مسجد را میپرسه میرمسجد     روستا . پیرمرد میر سه به خانه اش تنها کسی که داره دختر جانی است که به او رسیدگی میکنه . میپرسه پدر جان خسته  نباشی مسافرت خوش گذشت آمدنی خسته نشدی پیرمرد میگه نه خسته نشدم خوب آمدم  توراه یگ درویش بامن هم سفر بود ولی حرفهای مسخره ای میگفت . دخترش میگه مگه چی می گفت پیرمرد میگه اول مرا دید گفت کجا میرو من گفتم به روستای پائین کوه اون گفت که منهم آنجا میرم .باهم که می آمدیم به من گفت میخاهی زود برسیم .من گفتم چتوری گفت  بیا توراه نردوان بگذاریم برویم . دوخترش میگه خوب باباجون بشما میخواسته بگه که باهم حرف بزنیم سرگرم میشویم  خوب بابا دیگه چی می پرسید. پیرمرد میگه دخترم درویش سوالهای عجیبی میکرد . به رود خانه رسیدیم گفت بابا من پل می شوم شما ردبشی شما پل شو من ردبشم یا زمینهای کشاورزی که هنوز تازه کاشته شده می پرسید به نظرشما کشاورزها اینهائی که کاشتند خورن یا میخاهند بخورن . به قبرستان رسیدیم میپرسه اینهائی که اینجا خوابیدن مردن یا زنده اند می بینه که همه مردن چی می گفت ؟ دخترش مسگه بابا منظورش از بیا پل شم شماردبشید یعنی من کمک کنم شما ردشو وآنجاکه میگفته کشاورزها کاشته هایشان را خوردن یا میخاهند بخورن منظورش اینه که کشاورزها آیا محصول هایشا را پیش فروش کردن پول آن را خرج زندگی شان کردن یا اینکه نه بعداز برداشت مال خودشان است درباره مردگان قبرستان هم منظورش  این بوده که بنظر شما آدمهائی که اینجا دفن شدند انسانهای خوبی بودن یا نه چون انسان خوب صا لح در خاطرات مردم همیشه زنده است دختر پیرمرد میفهمه که این درویشه که با پدرش هم سفر بوده خیلی انسان بزرگ وفهمیده ای باید باشد . به پدرش میگوید بابا درویش به شما نه گفت گه شب کجا میرود؟ پیرمرد میگه دخترم ازمن محل مسجد را پرسید.      دخترش میگه بابا برو مسجد درویش  را برای شام دعوت کن بیاور خانه باید آدم بزرگی باشد. پیرمرد به مسجد میرود درویش را آنجا می بیند او را به منزل خود دعوت میکند .  شاه عباس به پیرمردمی گوید بابا  چند تا بچه داری پیرمرد میگوید همسرم  فوت کرده یک دختر بیشتر ندارم خدا ازش راضی باشه به من میرسه. به خانه پیرمرد میرسند دخترش به پیشواز آنها میآید    به درویش خوشآمد میگوید. شاه عباس دختر پیرمرد را می بینه دختر بسیار زیبائی است ولی یک چشمش چپ است.         داخل اطاق که نشسته بودن دختر پیرمرد در پشت پرده اطاق پشتی جهت پذیرائی از مهمان چای آماده میکرد میشنود که      درویش به باباش میگه بابا خونه خیلی قشنگی داری فقط دودکشش کمی کج است  دختر پیرمرد بلا فاصله از پشت پرده میگوید درویش کجی دودکش مهم نیست  دودش درست در بیاید .شاه عباس می فهمد که دختر پیرمرد نتنها زیباست بلکه    خیلی فهمیده است.   بعداز بازگشت به کاخ سلطنت ازآدمهایش به دنبال پیر مرد ودخترش میفرستد تا آنهارا به قصر بیاورند      به روایتی دختر پیرمرد را به همسری خود در می آورد وپیر مرد هم باخوشی در دربار پادشاه زندگی  میکند..          


از داستانهای مرحوم ابوالقاسم نیک بخت.

      خدا بیامرزدش