بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت چهام - شغل دوم - وشهید شدن برادر وشوهر خواهر

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت چهام

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت چهام

 (ماجرای شقل دوم نیکی خرید وفروش فیلم وآپارات)

 

نیکی بعد چند روز که تعطیل بود به سرکار خود به اداره رفت. سعی می کرد بعد ساعات اداری فعالیت کند  همچنان می رفت میدان گمرک ساعت دست دوم تمیز سالم می خریدبه فامیل یا تو اداره به همکاراش  می فروخت یکروز که درمیدان کمرگ گشت می زد یک آپارات که فیلم هشت میلی متری کارتونی  پخش می کردباصدای فارسی رنگی   دید خیلی جالبه  خوشش آمد خرید  از  فروشنده  کارکردن ورا اندازی آپارات بافیلم یاد گرفت آوردخونه به  بچه هاش گفت بیایید بشینید برایتان فیلم کارتونی آوردم ببینیدآپارات راآماده کرد فیلم راجا انداخت  روبه دیوار گچی سفید اطاق  با تصویر بزرگ  بچه هاخیلی خوششون آمد خوشحال شده بودند می گغتند دوباره روشن کند.    تلوزیون سیاه سفید داشتند ولی این هم رنگی هم بزرگ نشان می دادبرای بچه ها ونیکی هم جالب بودخلاصه از اون به بعد هر زمان نیکی ازگمرگ که مسیرش برای رفتن به خونش بودبه دنبال فیلم برای آپارات می گشت تا  بخرد اوایل انقلاب سینماهازیاد فیلم نداشتند اگرهم بود فیلم های جنگی خانوادگی بود کم کم آپارات زیاد شد فیلم های تک حلقه ای خارجی که خلاصه شده از فیلم سه ساعته  بود باکیفیت بسیار عالی  دوبله به فارسی  رواج داشت همان آپارات باعث شد نیکی صاحب حلقه های زیادی ازفیلم های آپاراط باشه ودستگاه آپارات قدیمی رافروخت     وجدیترین آپارات بنام المو خرید.بعضی  از فیلمها رامی خرید کیفیت خوبی نداشت یا برای بچه ها خوب نبودبا خودش داخل  کیف سام سونت  می بردگه فیلم خوب دید تعویض کند آن موقع آپارات وفیلم خرید فروشش رونق زیادی گرفته بود چند تا دکه درهمان میدان گمرگ کارشان تعویض فیلم وآپارات فروشی بودهمه فروشنده های فیلم آپارات نیکی را بنام  پیش آمدمی شناختند بدلیل اینکه نیکی تا میرفت پیشه هرکدام از فروشنده ها ی آپارات شوخی می کرد می گفت پیش میاد پیش آمده دیگه معروف شده بود به  پیش آمد  تا نیکی را می دیدند  می گفتند پیش آمد فیلم چی دا ری نگاه می کردن یا می خردند یا تعو یض می کردند. دیگه نیکی خریدو فروش ساعت را انجام نمی دادفقط فیل وآپارات هم می خریدمی فروخت تا اینکه یکی از دوست های نیکی به نام آقا رضا کارش تعمیر آپارات روی چارچرخه چوبی کنار خیابان میدان گمرگ بود  به نیکی پیشنهاد می ده که بیاباهم یک مغازه اجار کنیم من تعمیرات وفروش آپارات  انجام می دهم شماهم خریدوفروش فیلم  . اجارش  راشریکی می پردازیم زمانیکه شما سرکارید من هستم شماهم بعازظهرها می آیی   باهم هستیم فعالیت هرکس ودرآمد هرکس برای خودش  می باشد .

 یک مغازه  حوالی میدان گمرگ تقریبا پانزده متری اجاره می کنندبا میز و  یترین  آقا رضا لوازم تعمیرات جندتا آپارات  نیگی هم مقدار زیادی فیلم توخونش

داشت جمع می کند می برد مغازه  لیست می کند می چیند تو ویترین روز جمعه بود نیکی تعطیل بود تاشب دوسه تافیلم کارتونی دی ویست فوتی وفیلم تک حلقه ای

چهارصدفوتی  می فروشه یکی دوتا هم تعویض می کنه برای اولین روز شروع به کارخوب بود توخونه تعریف می کند که جای مغازه خوبه اولین روزش فروش داشتم  خانم نیکی که این حرفها برایش مهم نبود حیچ وقت نه تشویق کند نه اهمیتی براش داشت فقط لوازم خونه یا لوازم خوراکی لیست میداد آمدنی بخر بیاریادت نره ها.

 ازفردای آن روزبعاز اتمام کار  می رفت مغازه تاهشت شب می رفت خونه بچه های نیکی کوچک بودن  درآمدش هم خوبه بود رازی بود کم کم کار پیش می  رفت . 


تااینکه نیکی  تصمیم گرفت یک سری از فیلمها ی  چهار حلقه ای گران قیمت را به اجار بگذاردکه بعضی از بسیجی ها برای نمایش در محل   تجمع شان برای جوانهای بسیجی پخش کنندچند باری پرسیده بودند ولی قیمتش زیاد بود می ترسید اجاره بده ولی بادوست تانش مشورت کرد باهم سرمای گذاری کردند چند سری از فیلم های انقلابی وجنگی  وآپارات خوب (پرژکتور) تهیه کردنداگر آپارات هم خواستند اجاره بدهند مبلغی  ودیعه (پول پیش) باکارت شناسایی به عنوان ضمانت از مشتری می گرفنتدکه در صورت هرگونه خرابی در فیلم ها یا آپارات ایجاد بشه خسارت دریافت کنند زمان تحویل دادن فیلم ها وآپارات با مشتری قرارداد نوشته و چک میکردند تحویل مشتری می دادند امضامی گرفتند که  سالم تحویل  گرفت است مبلغ دریافتی از اجاره ها را جدا حساب وباهم تقسیم میکردندخوب پیش می رفت البته مشگلاتی هم داشت.

 دومین سال همکاری نیکی بادوستاش بود یک ماه نیم مانده بود به عید که سال تمدید قرارداد بود آقارضا گفت مالک گفته سر سال مغازه را تخلیه کنید  پسر خودم

می خواد لوازم  مو تور سیگلت بفروشه نیکی شرکا دیگه باید کم کم لوازم ها را بفروشند چون  توافق نشدباهم کار کنند  چند روزی گذشت آقارضا ارتشی گفت

سهم من را شما بردارید حساب کنید من  زود تر میرم  آقارضا تعمیر کار گغت نمیشه ما همه باهم باید بفروشیم بعد تقسیم کنیم  نیکی پیش نهاد داد که بیاید کل فیلمها هارا حدودا قیمتش را دربیاریم باهم  قوام کنیم هرکه بیشتر خرید میدیم به اون اگر آقا رضا تعمیر کار خرید مادوتا باهم پولمان را می گیریم  می رویم

اگه نیکی خریدشما دوتا همین جا تا عید کار کنید عید تخلیه کنید .  باهم تمام فیلمها را به قیمت حدودی ارزش داشت نوشتند تقریبا نزدیکه سیصد هزار تومان

شد آقا رضا تعمیر کار گفت من سیصدبیست  هزار می خرم آقارضا فری معروف بودگفت من سهم خودم را خیر میدم به هرکه بیشتر بخرد نیکی گفت من سیصدو سی هزار می خرم دونفر به سیصد سی هزلر تومان خیر دادند فروختن به نیکی  به شرطی که تاآخر سال پایان قرارداد نیکی کم کم فیلم هایش را بفروشد یا اجاره بدهد پایان سال الباقی فیلم هایش را باخودش ببره  حساب کتاب کردند پول آقارضا فری را پرداخت کرد لوازم های شخصی اش را جع کرد با خوشی باهم حلالیت خواستند رفت سهم پول فیلمهای آقا رضاهم نیکی حساب کردپرداخت دیگه تا زمان تخلیه باهم حسابی نداشتند فیلم های نیکی مشخص وصورت جلسه شده بود اگر هم کرایه میداد  درآمدش برای خودش بود .حدود یک ماه مانده بود تا مغازه را تحویل مالک بدهند. درمدت یک ماه باقی مانده نیکی از اجاره فیلمها تقریبا نصف قیمت تش را درآوردبرایش خوب بود تا اینکه موقع تخلیه رسید نیکی بابت اجاره آخرین ماه سال قرارداد اجاره مغازه وخورده حساب باآقارضا تصفیه کرد  فیلم ها یش  وکلیه  لوازم هایش جمع کرد  چون اجاره مغازه به نام آقا رضا نوشته شده .طرف حساب آقا رضا بود باخوشی وتبریک عید خداحافظی لوازم هایش رابرد خونش آنموقع ها خونه نیکی رفت وآمد فامیل زیاد بود مخصوصا ازفامیل های همسر نیکی که مهمانی می آمدن بچه هایشان خیلی ودست داشتند فیلم ببینند همسر نیکی برای بار سوم هم حامله شدوپسر سوم هم بدنیا آمد .نیکی دیکه بچه نوزاد داشت  مخارجش زیاد تر شده بود وخونه اش هم تعمیرات نیاز داشت باید طلاش کند درآمدش رابیشتر کند بعداز

 تعطیلات عید کمکم به فکر کارافتادتعدادی از فیلم های فروشی که داشت داخل کیف دستی گذاشت باخود برد بازارچه سید اساعیل خیا بان مولوی شنیده بودمرکز بورس فیلم وآپارات است  رفت بازارچه بعضی از آنها نیکی را می شناختند باآنها درباره اینکه مغازه را درمیدان گمرگ تخلیه کردند توضع دادوگفت فیلم

برای فروش دارم  تعدادی مغازه و دکه های کوچک فیلم وآپارات فروش بودندکم کم باآنها آشنا شد بغضی هاشون نیکی رابه عنوان پیش آمد می شناختند .چندروزی بعاز ظهر که ازاداره تعطیل می شدمی  رفت بازارچه سیداسماعیل کم بیش خرید وفروش می کرد تااینکه باکمک یکی ازدوستانش که در بازارچه مغازه فروش فیلم وآپارات داشت یک دکه حدودا سه متری در وصط بازارچه برای خریدن به نیکی پیشنهاد داد رفتند نیکی دید گفت خوبه بافروشده هما هنگ کردند سندش اوقافی بود بایک فولنامه ودوشاهد مشگلی نداشت معامله کرد پول نقد داد کلید را تحویل کرفت دکه داخلش قفسه بندی آهنی داشت یک ویترین کوچک متحرک زمانی که درب را می بندی ویترین رابه سمت داخل می بری تا کرکره را قفل  کنبد   نیکی دکه را تحویل گرفت کرکره را پایین کشید قفل  زد رفت . دوروز بعد که اداره تعطیل بود

یکسری ازلوازم ها وتعدادی فیلم آپارات ویکدستگاه آپارات  برای شروع به کار به دکه می آورد شروع  می کندبرای تمیز کردن  کم کم به چیدن فیلمها در قفسه ها   

 خودرا سرگرم می کند ظهر می شود برای ناهارهمسایه ها میگن داخل بازاربزرک که نزدیک بود آشپز خونه  خوبی هست قیمت هم مناسبه برو امتهان کن   نیکی 

می رود آشپز خونه  ناهارش را می خوره برمی گرده البته  نیکی همیشه ناهارش را محل کارش می خورد و  از ساعت سه بعازظهر درب مقازش بازمیکند 

  جالب اینکه  داخل بازارچه پاکبنگ برای  ماشین هم بود مستقیم می رفت پارکینگ پارک می کرد  لوازم  مربوط به مغازه را از پارکینگ پشت ماشین برمی داشت می برد داخل مغازه شب ها بعضی وقتها تا ساعت هفت  یا هشت شب  تعطیل می کرد.بعاز مدتی



ادامه دارد

فصل پنجم . به شهادت رسیدن علیرضا برادر ومحمد دامادنیکی درجنگ ایران وعراق ..


    دو سه سالی از انقلاب نگذشته بود تازه انقلاب اسلامی جون می گرفت که صدام رئس جمهور عراق دستور حمله به ایران راصادر کرد که یکباره چند شهر ازجمله چند منطقه تهران رابمباران کرد . ایران هم پاسخ دندان شکنی درجواب داد جنگ بین ایران و عراق شروع شد.

ارتش جمهوری اسلامی  وسپاه پسداران وبسیج همگی آمادباش بودند نیروی هوائی جمهوری اسلامی باهوا پیما  های جنگنده درپاسخ به بمب باران عراق چند شهر عراق رابمب باران کردند.

صدام که فکر میکرد ایران بعداز پیروزی انقلاب اسلامی امکانات دفائی کمی داردو شکننده است اشتباه کرده بود شوکه شده بود درنتیجه نمی توانست کاری ازپیش ببرد.امام دستور تشکیل بسیج بیست میلیونی داد عده زیادی ازجوانهای بسیج ازجمله برادرکوچک نیکی بنام علی رضا که در بسیج تولید دارو بود عازم جبهه شدند .

جنگ همچنان ادامه داشت برادرنیکی درجبهه زخمی شد برگشت چند روزی بستری بود خوب شد .دوباره گفت که در جبهه به من وامسال من نیاز است باید بروم که رفت نیکی که سه بچه قدو نیم قد داشت همسرش هم نگهداری سه تا بچه درشهر غربت برایش مشگل بود و نمی توانست به تنهائی از پس  بچه ها بربیاد یا مایحتاج زندگی را تهیه کند درنتیجه نیکی نمی توانست به  جبهه برود .

پدر مادر نیکی هم سنشان بالا بود به علیرضا برادر کوچک نیکی خیلی وابسته بودن وخیلی دوستش داشتند بچه مهربان با ایمان بود به پدر و مادرش خوب میرسید آنهارا همیشه به قم یا مشهد به زیارت می برد همیشه به آنها سرمیزد ازنظر مالی کمک میکرد .

از اینکه به جبهه رفته بود نگران بودند ولی بخاطر وطن واسلام افتخار می کردند پسرشان به جبهه رفته. خیلی دعا می کردن که درجنگ ایران پیروز بشود وعلیرضاهم سالم برگردد . بعداز چندماه که از رفتن علیرضا به جبهه  گذشته بود دوباره زخمی شده بود آوردن به تهران دربیمارستان بستری بود تا خوب شد .

علی رضا دوره کامل کمکهای اولیه رادیده بود درجبهه هم که بودصحنه های زخمی شدن سربازهارا دیده بود میدانست که چقدر مهم است که اگر به موقع بتوان به زخمیها رسیدگی کرد آنها ازمرگ نجات پیدا میکنند.

   > عکس شهید علیرضا برادرنیکی با پدر ومادرش< 


برای همین تصمیم گرفت تا  خوب شد دوباره به جبهه برود بعد از چند روز هنوز درست حسابی خوب نشده بود قرار شد که برود درخط اول جبهه به عنوان بهیار خدمت کند روز رفتن برای خدا حافظی رفت پیش پدر مادر حلالیت خواست ازهمه برادر خواهر ها حلالیت خواست وخداحافضی کرد بابدرقه آنها به جبهه رفت.بعداز رفتن علی رضا پدر مادرش خیلی ناراحت بودن مخصوصا خواهر نیکی که با علیرضا باهم زندگی میکردن علی رضارا راخیلی دوست داشت می گفت این بار رفتن علیرضا وخداحافضی که گرد خیلی فرق میکرد میترسم آخرین باری باشد که اورا می بینم  .

نیکی درنبود برادر  به دیدن پدر مادر میرفت خواهر برادراش همه بزرگ شده ازدواج کرده رفته بودن پدرمادرش تنها زندگی میکردن بعد ازچند ماه گه علی رضا در جبهه بود گاهی نامه ای به خانواده می نوشت کم وبیش از حالش باخبر بودن ولی مدتی گذشت دیگر خبری نشد.

تا اینکه اواخر سال 1362 ش خبرآودن علیرضا درگرهانی بوده که درعملیات پنج وین عراق همگی درحمله به دشمن غافل گیر شده کشته شدن ولی جنازه های آنهارا نه توانستن بیاورند . باپیگیری هائی که برادرهای نیکی انجام دادن به این نتیجه رسیدن که شهید شده مراسم گرفتن ولی خانواده باور نمی کردند که شهید شده باشد همچنان چشم به راه بودن پدرمادرعلی رضا امیدوار بودند می گفتند زنده است ولی هیچ خبری ازاو و جنازه اش  نبود مفقودشده بود. پدر مادر از بلاتکلیف و ناراحت بودند همیشه فکر میکردن که شاید روزی علی رضا بیاید . ازطرفی شوهر کوچکترین خواهر نیکی محمد نام داشت که درسپاه پاسداران خدمت میکرد چندهفته بعد از عروسی به جبهه اعزام می شود . بعد از مدتی که درجبهه در جنگ بود توسط خمپاره دشمن یکدست او از کتف  قطع و دربیمارستان بستری میشود بعداز مدتی حالش خوب می شود به خانه برمیگردد .

پدر مادر نیکی محمدرا که داماد کوچک و آخرین دامادشان بود خیلی دوستش داشتن ازدیدن اوکه دستش چپش قطع شده خیلی ناراحت بودن . محمد که  خدا دو پسر خوب به او داده اولی کاملاشگل خودش است  که به آنها علاقه زیادی داشت.

بازهم درسپاه درامور اداری خدمت میکرد که بعداز چند سال آثار موج انفجار ی که درجبهه دست او را قطع کرده بود نمایان شد کم کم حالت روانی به او دست میداد ازخود بیخود می شد حرفهای عجیب می زد گاهی قرآن می خواند گاهی نوحه سرائی میکرد سینه زنی می کرد. بارها نیکی با خواهرش اورا از زرند ( درشهرستان زرندیه زندگی میکردن) به تهران می آوردند پیش متخصصین روان شناس ولی نتیجه نمیداد تااینکه درخانه خودش یکروز تمام نوحه سرائی وسینه زنی وگریه میکرد خواهر نیکی به او تلفن کرد که حال محمد خراب است می توانی بیائی زرند.نیکی بلا فاصله می رود می بیند که آنقدر گریه کرده به سینه زده ازحال رفته به نظر بیهوش است زود می روند از  بیمارستان باماشین دکتر بیاورد که دکتر نبود به منزل دکتر که روبروی بیمارستان زندگی میکرد  می روند به دکتر میگویند  مریضی درحالت کوما داریم دکتر می گویدمن نمی توانم بیایم اورا بیاورید درمانگاه . باوجودی که ماشین برده بودن وبه دکتر کفتند که مریض جانباز است دگتر نیامد بالای سر مریض .آنها

 محمد را که به حالت کوما بود  باماشین خودشان به درمانگاه  می برندکه تا رسیدن دکتر تمام میکند دکتر می رسد معاینه میکند میگوید که تمام کرده کاری از دست من بر نمی آید. و محمد بدین صورت به شهادت میرسد. محمد که با همسر و دو پسر  خود درشهرستان ساوه زندگی می کردند خانواده ای باایمان عاشق امام و معتقد به ولایت فقیه بودن وهستند .

  خلاسه ای از وصیت نامه شهید علی رضا نیکبخت
باعرض وسلام وارادت خدمت  دایی عزیزم ( با هم در تهران دریک خونه زندگی میکردند) مرتظی رسولی شوهر خواهرعزیزم وهمچنین خدمت خواهر مهربانم سلام عرض میکنم وازخداوند برایتان  سعادت وسلامتی می خواهم وامیدوارم باتربیت صحیح خودبچه هارابرای سر بلندی اسلام تربیت کنید برای سعادت این عزیزان دعامی کنم.  دائی اخبارگوش کن وهروقت  رزمندگان دیدی که پیروز شدن برای آنها دعا کن اگه تو دعا کنی خیلی زود پیروز میشن خب خداحافظ .  به اطلاع می رسانم که ما در مریوان بودیم که به پدر و مادرم یک تلگراف فرستادم وحالا درنزدیکی های شهر پنج وین عراق هستیم و منتظز حمله وعملیات که انشاالا به یاری خدا و دعای شما بازهم پیروزی درپیش داریم. اما در مورد وصیت میتوانم  به شما برادر مرتظی بگویم اینکه از نظر وصیت سیاسی چیزی برای شما ندارم جون شما خودت یک فرد مسلمان وحزب الهی هستی  و در مورد دارائی  من چیزی ندارم . واگر تمام ثروت دنیا هم  مال من بود  با این فکری که دارم نمی توانستند مرا وابسته دنیا کنند  ودیگر اینکه من ننگ میدانم  جنگ باشد وآدم  دررختخواب جان بدهد  وافتخار آفرین است که انسان در  صحنه نبرد مثل یک مسلمان شجاع جان بدهد  واز خدا می خواهم  که شهادت را روزی من کند شهادتی که  با لقااله همراه است دیدن خدا همراه دارد من که نمی دانم  ساعت بعد  روزبعد هفته بعدچه پیش می آید واین بزرگترین آرزوی من در تمام عمرم است وازشما وخواهرم التماس دعادارم  ازنظر چیزهائیکه دارم یک سری وسایل وکتاب است که به پدر مادرم بدهید تا کتابهارا برادرم حسین وخواهرم  استفاده کنند وموتوررا هم بدهید به حسین وباکارت موتورکه به اسم  انجمن اسلامی است  سندش را به اسم خودش بکند واز طرف من بگویید که پشتیبان ولایت فقیه باشد و رادیو ظبط راهم  به برادرم شعبان(  نیکی) بدهید  همچنین درصندوق قرض الحسنه که دفترچه درداخل کمد محل کارم است چهاده هزاروپانصد تومان  دارم بگیر  سیزده هزارتومان به برادرم شعبان(نیکی) بدهکارم بدهید وبا حقوقم دو هزار تومان به برادرم عبداله بدهید که بدهکارم وسائل حقوقی وپولی که به مسکن دادم با برادرحقشناس صحبت کن درکارخانه  وباقی مانده پول را بعد از تصفیه حساب خواستی با پدرم صحبت کن  خودت خانه ای را بساز اگر کم بود یا نه خواستی بسازی پول را به پدرم بدهید این وصیت بودکه در مورد بدهکاری ها وطلب کاری داشتم
 امیدوارم برای رضای خداوبخاطردوستی که با هم داریم انجام بدهی  ( ببین صبرکن چه خبرته بعدازاینکه شهیدشدم آنوقت)
   حالا اگر برادران وخواهرانم رادیدی همچنین پدرومادرم را بگو علیرضا نامه داده بود
والتماس دعا ازشمابرای تمام رزمندگان اسلام داشت و بگو با چند نفر ازهمکاران هستیم و جای ماخوب است وهوا پشه ندارد کمی خنک است آنهم شبها روزها هوا خوب گرمه .  دیگر عرضی ندارم بجز اینکه درصحنه باشید ونماز جمه فراموش نشود  .

     
اوصیکم به تقوالله?
اللهمانصرجیوش المسلمین
           علی رضا  نیکبخت?
9/30 ساعت وتاریخ     62.8.11 13  داخل چادر  


ادامه دارد..

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 0 نظر

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت پنجم - اتفاقاتی که در زندگی برای نیکی پیش آمده

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت پنجم اتفاقاتی که برای نیکی پیش آمده

  



   در میدان سیداسماعیل و  درخوانواده اتفاقاتی که برای نیکی درزندگی پیش آمده.

قسمت پنجم


نیکی بعاز تعطیلات عید کمکم به فکر کارافتادتعدادی از فیلم های فروشی که داشت داخل کیف دستی گذاشت باخودبرای فروش به  بازارچه سید اساعیل خیا بان مولوی شنیده بودمرکز بورس فیلم وآپارات است ببرد  رفت بازارچه بعضی از آنها نیکی را می شناختند باآنها درباره فیلم آپارات گفت که برای فروش دارم  تعدادی مغازه و دکه های کوچک فیلم وآپارات فروش بودندکم کم باآنها آشنا شد بغضی هاشون نیکی رابه عنوان پیش آمد می شناختند فیلم هایش را دیدند یکی دوعدد از فیلم هارا هم فروخت  آن روز تقریبا موقعیت بازارچه را دیدکه می شود کاسبی کرد درهفته دو سه روز به بازارچه  سر می زد یامی خرید بعضی ی مواقع هم فروش داشت. تااینکه باکمک یکی ازدوستانش که در بازارچه مغازه فروش فیلم وآپارات داشت یک دکه حدودا سه متری در وصط بازارچه خریداری می کند تعدادی فیلم ها ویک آپارات آوردمغازه شرع به کار می کند کم کم کارش خوب می شود ولی بعداز ساعت کار اداره بعد از ظهر ها می توانست بی آید تا ساعت هفت  شب تعطیل می       کرد کم و بیش مشتری داشت رازی بودولی به خاطر اینکه خونه اش تا بازارچه فاصله داشت مجور بود زودتر برود اگر یک نفر مورد اعتماد پیدا می کردمغازه را ازصبح بازمی کرد بهترمی شد.

نیکی سه تا باجناق دارد یکی از آنها نزدیک بازارچه در هنرستان کارمی کردبا نیکی رفت آمد داشت وسیله نقلیه نداشت بارها خوانوادگی باهم مسافرت می رفتند چند بار به شهر ستان اردبیل محل زندگی پدرباجناقش رفتند یا برای تفرع به شمال می رفتند درتمام مسافرتها باهم بودندشنیده بود نیکی به بازارچه سید اسماییل آمده  دکه خریده می رود بازارچه  می بیندش خوشحال میشه که نزدیکه خونه آنانها اومده کمی میمونه پیش نیکی به نیکی می گه بریم خونه نیکی تشکر میکند میگوید به خانواده سلام برساند از آنروز گاه گاهی باجناقش به نیکی سر می زد نیکی  او اعتماد کامل داشت یک روز با باجناقش صحبت کرداگر میتوانی در زمان نبودن

من مغازه را باز کنی فیلم های اجاره داده شده را تحویل بگیری یا فیلم بفروشی 25 درصد از درآمد اینجا را به شما میدهم من صبها محل کارم هستم بعد ازظهر هامیام  شماهم هرروز صبح مقازه را باز میکنی اولش هم چند روزی بعاز ظهر بیا اینجا باش تا یاد بگیری انچامش بدی امکان داره درآمدش خوب باشه قرارشد از فردای آنروز  بیاید فردا که نیکی مغازه را باز کرد باجناقش هم آمد نیکی گفت شما فعلا نمی خواهد فیلم اجاره بدی کلید بهت میدم فقط قیمت فیلها را بنویس اگر مشتری داشت  بفروش تا بعد قبول کرد آخر شب کلید مغازه را تحویل باجناقش داد او  مدتی درمغازه کارمی کند وقتی که یاد می گیرد از درآمد مغازه اطلاع پیدا می کندبه نیکی پیشنهاد مشارکت میدهد  دوست داری باهم شریکی کارکنیم اگر مغازه صبح تاشب باز باشد درآمدش بیشتری خواهیم داشت . نیکی که به او اعتماد داشت قبول می کند که شریکی فعالیت کنند باجناقش همه کار های  مغازه راانجام دهدتا آخرشب  نیکی هم هرزمان توانست بیاید .ازدرآمد پس از کسر مخارج یک سوم سهم دوستش وبقیه برای نیکی باشد (مغازه وسرمایه ازنیکی کار ازاون باشد ).قبول میکند  شروع بکار می کند مدتی باهم کار می کنند نیکی صبحها دراداره کارمی کرد بعدازظهرها به مغازه می آمد کارشان رونق می گیرد درآمدشان خوب میشود مشتری های  زیادی داشتند .اوائل پیروزی انقلاب  اسلامی ودوران جنگ بود نیکی در سازمان تامین اجتمائی به عنوان راننده مشغول کار بود ولی کار فنی بلد بود نمی توانست در اطاق راننده ها منتظر باشد تا کاری به اومحول شود.لزا پیشنهادانتقال به قسمت تاسیسات را میدهد  که بعداز قبول شدن درآزمون باانتقال اوبه قسمت تاسیسات موافقت می شود درقسمت تاسیسات شروع بکارمی کند کارش مشگل تر شده بود ولی خوشحال بود که کارفنی انجام میداد.


 

 سال  عکس نیکی نفرسوم ازسمت چپ با همکارانش درتاسیسات 1358

 باوجودی که کارتاسیسات خیلی سختر از کار رانندگی بود ولی دریافتی آنچنان فرقی نکرد ولی نیکی مشغول کار بود. به مغازه میرفت آنجاهم مشغول بود و درآمد خوبی داشتند راضی بود نمی خواست که باجناقش تنها باشه سعی می کرد همیشه بعاز ظهر ها مغازه باشد مدتی گذشت  چون دید باجناقش همیشه دیگه در پیشش  

هست دوست داشت خوانواده اش هم ازاون تصمیم که  سرقفلی مغازه را با باجناقش  شریک می شود  دلگرم کار باشد به اوپیشنهاد می دهدکه اگر دوست داری سه دانگ از سرقفلی مغازه را به قیمت   به شما واگذار می کنم که ازمغازه هم سهمی داشته باشید  در همه چیز باهم شریک باشیم درآمدهم نصف به نصف بین من وشما تقسیم  شود  باجناقش می گوید  ولی من پول ندارم نیکی می گه پول نمی خواد قیمت سه دانگ مغازه را مشخص می کنیم شما  بعدا  ازدرآمد مغازه ماهیانه به اقساط بپرداز اوخوشحال می شود قبول می کند که از سهم درآمدش از مغازه ماهیانه مبلقی بابت سه دانگ به نیکی پرداخت کند . مدتی همچنان فعالیت می کردند درآمد خوبی داشتند .دوست نیکی تمام بدهی که بابت سه دانگ مغازه را که  بدهکار بود می پردازد وضع مالیش هم بهتر می شود .کمی پول هم پس اندازمی کند .مدتی بعد بعضی مواقع مغازه راباز نمی کرد یا زود می رفت به طوری که درآمد مغازه خیلی کم شده بود نیکی از اداره می آمد می دید مغازه بسته است .

همسای ها می گفتند که چند وقتیه درست کاصبی نمی کند مغازه را بازنمی کند . تاینکه یک روز مغازه باز بود نیکی از باجناقش می پرسد کجائی  چرا مغازه را باز نمی کنی می گه کاسبی نیست درآمدی نداریم که مغازه را بازکنم . دیگه نمی سرفه دونفر دراین مغازه کوچک کارکنند  شماکه اداره کارمی کنی خانه داری ماشین داری اینجاکه آنچنان درآمدی نداره باید فکری بکنیم .

نیکی که هیچوقت فکر نمی کرد  چنین حرفی را بزند تعجب می کند می گوید  چتور تاحالا درآمد داشت؟ باشه هرکاری دوست داری بگو انجام بدیم. دوستش میگه من سه دانگ مغازه را ازشما می خرم  یا شما بخر همسایه ها که به حرفهای شون  گوش می دادندگفتند باهم قوام کنید حرکی  بشتر خرید به اون می رسد  آن موقع رسم بود بین کاسبها اجناسی را که باهم می خریدن  قوام می کردن هرکدام بشتر از دیگری می خرید به اون می رسید . نیکی قبول می کند  که  قوام کنند توافق کردن آخرهفته روزجمه قوام کنند هرکس بیشتر سهم دیکری راخرید مغازه راتحویل بگیرد .نیکی توخونه به همسرش میگه که شوهر خواهرت میخواد مغازه رابخرد همسرش میگه آره خواهرم می گفت که شوهرم میگه نیکی خونه داره ماشین دار چشمش این سه متر دکه راگرفته من نمی گذارم از چنگ من در بیاره ناراحت بود

روز جمه صبح نیکی به مغازه می رود باجناقش  هنوز نیامده بود یکی از همسایه ها نیکی را صدا می کند می گوید پیش آمد دیروز باجناقت  اینجا بود می گفت من نمی گذارم پیش آمد مغازه را از چنگم در بیاورد هر قیمتی بدهد من بیشتر ازآن می خرم حواست باشد . نیکی که به گفته ای خواهر زنش که من نمی گذارم مغازه را ازچنگم دربیاره نیکی که از  خرید سه دانگ منصرف شده بود. هیچی نگفت منتظر  ماند.

باجناقش می آید  همسایه ها جمع می شوند منتظر قوامند  که نیکی می گوید قیمت مشخص شده چقدر است تاقوام کنیم می گویند ارزش سه دانگ این مغازه را از دویست هزار تومان قراردهید هرکه بیشتر بخرد به او می رسد . نیکی به دوستش می گوید شما دویست هزار تومان به من بدهید مغازه مال شما . همه گفتند چرا قیمت واقی بیشتر ازاین است نیکی می گوید باشد هرچه بیشتر هم باشد من به همین قیمت به اون  می فروشم.

 باجناقش  که مقدار پولی که آورده بود کمتر از دویست هزار تومان بود درصورتیکه در زمان قوام باید خریدار پول نقد داشته وپرداخت نماید در غیر این صورت نمی توانست قوام کند ولی نیکی قبول می کندسهم خودرا آن مقدار که پول نقد داشت دریافت کند والباقی را فردا آن روز بگیرد مغازه راتحویل بدهد.

اجناس مغازه را که برای نیکی بود ماشین آورده بود جمع می کند داخل ماشین می برد .فردای آنروز نیکی پولی که قرار بود نقدی دریافت کند چک چند روزه آورده بود که نیکی قبول می کند  کلید مغازه را تحویل میدهد.

نیکی بعدازیک هفته به میدان سیداسمائیل که می رود بعضی ازهمسایها ی مغازه به او می گویند پیش آمدباجناقت  مغازه را ازچنگت درآورد ؟  نیکی هم با خنده  

مب گه  چه کنم  پیش میاد پیش آمده دیگه  .مدتی همچنان با کیف سام سونت فیلم خرید وفروش می کرد ولی باجناقش  گوئی با نیکی قهر باشد به او اعتنائی نمی کرد نیکی هم دیگه طرف مغازه اون نمی رفت ارتباط خانوادگی شان هم به تور کلی باهم قطع شد خلاسه دوستی شان بدجوری بهم خورده بود . تا اینکه نیکی تصمیم گرفت دربازارچه  مغازه دیگری بخرد .بعداز مدتی مغازه ای که انواع دینام و الکتور موتور دست  دوم می فروخت  تصمیم داشت مغازه را  بفروشد نیکی بایکی ازدوستانش  بنام آقا رضا که درهمسایگی اون مغازه داشت بامالک آن مغازه  دوست وهمشهری بود گفت  آن مغازه را صحبت کند تا برایش بخرند .

آقارضابامالک مغازه هماهنگ می کند  مغازه رابرای نیکی قولنامه می نویسند مقداری از پولش رانقدی درهنگام قولنامه نوشتن می پردازد الباقی را درزمان تخلیه و تحویل مغازه بپردازند.مالک پیرمرد خوب و زرنگی بود توافق کردن یک ماه بعد ازنوشتن قولنامه مغازه راتخلیه کند تحویل دهد. نیکی روزشماری می کرد که مغازه راتحویل بگیرد چند روزبه موعد تحویل نه مانده بود ولی پیرمرد از وسائل های مغازه کم نکرده بود بعضی به نیکی می گفتند که این پیرمرد مغازه به شما نمیده چند بار فروخته پشیمان شده نداده نیکی تاروز بیست ونهم پنج شنبه بود از اداره می آید میدان می بیند که هنوز مغازه پراست تا پیر مرد نیکی را می بیند می گوید پسرم فردا جمعه صبح الباقی پول را بیاور مغازه راتخلیه تحویل بگیر.

روز بعد جمعه ساعت نه صبح نیکی با الباقی پول قولنامه به میدان سیداسمائیل می رود با  خوشحالی می بیند مغازه تخلیه است دوستش آقا رضاهم  هم آمده الباقی پول را درقولنامه نوشتندوتحویل پیرمرد دادند پیرمرد کلید و مغازه را تخلیه به نیکی تحویل داد . نیکی کرکره راپائین کشید درب را قفل کرد رفت. بعداز چندروزکارهای تعمیروجوشکاری قفسه بندی مغازه راانجام می دهد یک ویترین متحرک برای مغازه سفارش میدهد. کارنقاشی وبرق کاری هم بابرادر کوچکش که تازه ازسربازی آمده بود انجام میدهد. بعداز تحویل ویترین مغازه ونصب آن . فیلمها و آپارات (پرژگتور)هائی که درخانه داشت همه رادرمغازه می آورد . شروع به کارمی کند.

 همسایه ها تبریک می گفتندباجناق نیکی هیچی نمی گفت بلکه طبق گفته دوستاش حسادت می کرده و ناراحت بوده  . نیکی کارش گرفته بود مشتریهایش زیاد شده درآمدش خوب شد.دیگر زمانی بود که فیلم های ویدو فراوان شده بود . درمیدان سید اسمائیل تعداد زیادی دکه ومغازه ودیدوکلوب باز کرده بودن فیلم های ویدوئی اجاره میدادن تنوع وتعدادفیلم ها هم خیلی زیاد بود.به همین دلیل کارفیلم سوپر هشت وآپارات کم شده بود ولی نیکی مشتری های خوش را داشت فیلم های مجاز وانقلابی آموزشی که درمناسبتها ی مختلف از طرف بسیج یا ارگانها اجاره می بردند بعاز چند وقت که گذشت از طرف نیروی انتظامی با لباس شخصی ریختند 

بازارچه تمام آنهاییکه در کار ویدیو فعالیت داشتند گرفتند باجناق  نیکی هم بردند نیکی وهمکارانی که درکار فیلم آپارات بودن کاری نداشتند چند روزی گذشت 

موقع نهار نیکی وهمسای بغلی باهم درحال ناهار خوردن بودن که دونفر از ماموران بالباس شخصی وارد مغازه نیکی می شوندمیپرسن پیش نیکی میگه بفرمایید  

می گن باما بیا نیکی می گه چه کار دارین می گن چیزنیست  نیکی کلید مفازه را میده به دوتش باآنها میاد بیرون بازلرچه می بینه سواری نیروی انظامیه میگن برو توی

ماشین می بینه یکی از تکثیر کننگان فیلم   ویدویی میگه شماکه میدونی من ویدیو کارنمیکنم  پسره قسم می خوره من نگفتم از نیکی را مستقیم می برندبه زندان

اوین چشم بند میزنند می برند داخل ساختمان اطاق بازپرس می بینه باجناقش اونجاست بازپرس از باجاناقش میپرسه فیلمات به این فروختی باجناقش میگه بله

ازنیکی می پرسه فیلمها کجاست نیکی میگه من از ایشون فیلم نخریدم دروغ میگه چند مدتی با ایشان اختلاف داریم داره دورغ میگه من فقط فیلم آپارات می فروشم   خلاسه مشگلاتی برای نیکی ایجادمیکنه آنهم دم عیدی چند روزی نیکی را بازداشت نگه می دارند داگاه دوملیون  جریمش میکنه آزاد می شود تخفیف ویژه ای میداد .ولی باجناق نیکی نتوانست کارفیلم هشت را ادامه دهد نمی توانست مشتری جمع کند. شروع کرد کپی واجاره دادن فیلمهای ویدوئی. که بعدها بخاطر کپی کردن فیلم های غیر مجاز بازداشت شده بود که ازآنجاییکه درباره مغازه ای که خوش باعث شد باجناقش صاحب مقازه شود ودرآمد داشته باشد وگرنه هیچ پیش رفتی درزندگیش نداشت می خواست باکپی از فیلم های غیر مجاز پول در بیاره  که کار خلاف بود وجریمه می شدند بخاطر همین باجناق نیکی هم مخفیانه ازفیلمهای قدیمی که غیرمجاز گفته می شد تکثیر وپخش می کرد  درضمن از طرف وزارت ارشاد  برای آن دسته از کسائی که درکار خرید فروش واجاره فیلمهای هشت میلیمتری فعالیت داشتند مجوز فعالیت می دادند نیکی پیگیری کرد مجوزش راگرفت . درمحدوده میدان سیداسمائیل تعداد زیادی مغازه ودکه بود که فعالیت فیلم سوپر هشت انجام می دادند ولی فقط  نیکی با دو یاسه نفر ازدوستانش رفتندبرای گرفتن جواز .اقدام کردند.بخاطر اینکه نمی خواستن فیلم های غیر مجاز یا کارشان غیر قانونی باشد از وزارت ارشاد جواز فعالیت گرفتند. باجناق نیکی درکار فیلم آپارات نتوانست کارکند مجبور شد خریدو فروش فیلم های غیر مجاز ویدویی انجام دهد

نیکی که دراداره بخاطر نداشتن دیپلم درسی نمره گروهش  بالا نمی رفت پیشرفت خوبی نداشت در ادارات آن موقع بغیر از اینکه تجربه کاری نیازبود مدرک تحصیلی در حقوق حرف اول رامی زد  درنتیجه حقوق خیلی کم اضافه می شد کارش هم سخت شده بود درهفته دوسه روز باید ساعت پنج صبح سرکار باشه دستگا های چیلر  

متورخونه راروشن کنه تا ساختمان گرم شود تابستان هم  خنک شودالبته صبها باماشین اداره می آمدندمی بردنش ولی حقوقش کم بود  شغل آزاد درآمدش بیشتر از اداره بود.نیکی  هم بخاطر مسائل وکارهای برادرش که شهید شده وجنازه اش مفقود شده بود پدر مادرش ناراحت بودن بدون اینکه مرخصی بگیرد سرکار نرفته بود بدنبال کارهاومراسم به شهرستان رفته وکنار پدر مادرش مانده بود .

بعد از اینکه سرکارش برگشت او را به کارگزینی فرستادن ازاو پرسیدن چرا غیبت کردی سرکار نیامدی نیکی گفت حقوقم کمه باچها سر عائله کفاف مخارجم را نمی ده بخاطر همین  شغل آزاد انتخاب کردم اگر اجازه بدین  استعفا بدهم .

اول قبول نکردن بعدا نیکی گفت درضمن برادرم شهید وجنازه اش را نیا ورده اند  برای مراسم وپیگیری وکمک به پدر ومادرم به شهرستان ساوه باید برم وبرگردم از این کارها نمی توانم دیگه سرکار بیایم  یکی از مدیرا ن که نیکی را  می شناخت صدا کرد گفت استعفا تا بنویس ورقه را بگزار روی میز رئس برو نیکی استعفا یش را نوشت گذاشت روی میز رئس  خداهافظی کرد ورفت.  دیگه نیکی شغل ازاد داشت هرزمان نیاز بود به خانواده سر میزد کارهای آنهارا انجام میداد ودر درمغازه فعالیت می کرد.

بازار فیلم خوب شده بود هرازگاهی فیلمهای دوبله شده خوب مجاز بامجوز وزارت ارشاد کپی وپخش می شد تعداد فیلم های مجاز بیشتر شد درآمد نیکی بیشتر  شده بود.نیکی ازصبح تاآخر شب درمغازه فعالیت می کرد سرگرم کارش بود  مدتی درآن مقازه کاسبی می کرد تا توانست خانه خودرا که درخیابان قصردشت بود بفروشد با مقداری وام که از بانک مسکن گرفت خانه ای قدیمی درسه طبقه درنزدیکی محل کارش میدان حسن آباد تهران  بخرد چهارمین فرزندش هم بدنیا می آید خدا یک دختر به او میدهد . پسرهایش دیگر بزرگ شده وپسر بزرگش به دانشگاه می رفت و دوپسر دیگرش دبیرستان درس می خواندند .

مغازه سید اسمائیل را فروخت و درخیابان وحدت اسلامی نزدیک چهار راه ابوسعید منطقه دوازده تهران یک مغازه فروش لوازم بهداشتی وساختمانی که فعال بود با اجناس داخل مغازه را یکجا خرید شروع بکار کرد  دوسالی درآن شغل فعالیت می کرد ولی نه توانست ادامه دهد تغییر شغل به لوازم خانگی داد آنهم سرمایه زیاد می خواست نتوانست تامین کند . به کار عکاسی تغییر داد که قبلا کار کرده وارد بود  مثل فروشندگی لوازم عکاسی وفیلم برداری گرفتن عکس  کم کم کارهای فیلم برداری مجالس وعکس برداری از مجالس واجاره دوربین فیلم برداری وعکاسی راه اندازی کرد.

پسر بزرگش که دانشجو بود بعضی مواقع به کمکش می آمد مدتی فعالیت کردن کارمیکس ومنتاژفیلمهارا به همکارانش میداد انجام می دادن توانست دستگاه میکس وکامپیوتر بخرد کار میکس وصداگذاری فیلمهای عروسی راهم درپشت مغازه دفتری درست کرده انجام بدهد پسرش هم در رشته نرم افزار کامپیوتر تحصیل می کرد می توانست درکار میکس کامپیوتری کمک خوبی باشد .

بعداز مدتی آپارتمان کوچکی درنزدیکی مغازه خرید ودفتر میکس ومنتاژ خودرا از مغازه به مکان جدید انتقال داد وپسرش درهین درس خواندن به کارهای دفتر کار میکس وصدا گذاری ومواقعی هم کار فیلم برداری انجام میداد .

در مجالس عروسی  قسمت خانوم ها فیلم بردار خانوم  نیاز بود که نیکی هرزمان  لازم بودباید باخودش می برد .

این موضوع که فیلم بردار خانوم باید باشد همسر نیکی نسبت به آن حسادت می کرد برای همین  مشگلات وناراحتی های زیادی ایجاد می کرد وخستگی نیکی دوچندان می شد برسر این موضوع باهم بدجوری اختلاف داشتند.هرچه نیکی می گفت این خانومها کارشان فیلم برداری  کارانجام میدند پول می گیرند. همسرش هالیش نبود برسر همین موضوع  درزندگی زناشوئی هم همیشه اختلاف داشتند نیکی ناراحت این بود که برای رفاه همسرش وبچه ها فعالیت می کند برایشان خانه و وسیله نقلیه خریده و تمام مایهتاج زندگی را بدون اینکه همسرش کوچکترین کمکی بکندخریداری می کند بخانه می آورد ازاینکه همه نوع رفاه وآسایش آنهارا فراهم می کرد ومسافرتهای تفریحی وشهرستان می برد  باز همسرش پشت سر نیکی پیش اقوام حرفها وداستانها تعریف می کرده همه را نسبت به نیکی بدبین می کرد بهانه جو و بد خلقی می کرد به فامیل نیکی روی خوش نشان نمی داد .

 هیچ وقت نشد که از نیکی بخاطر زحماتش قدردانی کند  همیشه ازاو دوری می کرد می گفت ازدست بچه هات خسته شدم  دائم غور میزد شاکی بود.برای همین نیکی  هیچ دلخوشی درخانه نداشت به خاطر بچه ها مخصوصا دختر کوچکش اورا تحمل می کرد چون آنهارا دوست داشت بارها ازرفتار وبی اهمیتی همسرش دررابطه با زناشوئی به همسرش هشدار می داد که زندگی براش جهنم شده اگه بدین صورت پیش برود  زن دیگه ای می گیرد اوهم با وقاحت تمام می گفت برو  زن بگیر  هرکاری دوست داری بکن من با توکاری ندارم .

اوائل زندگی  چنین نبود اززمانی گه بچه ها بزرگ شده بودند  نیکی همیشه سرکار بود بچه ها را کم میدید مادرشان آنهارا به  بخود وابسته کرده بود بچه ها فقط مادرشان را می دیدند. پدری که این همه بدبختی برای رفاه آسایش آنها می کشید را نمی دیدند درهر مورد از بحث بین پدر مادر اگر هم حق با پدر بود بازهم طرف مادر را می گرفتند باعث شده بود مادرشان نسبت به شوهر بی اهمیت باشد با پرروئی جواب اورا بدهد زندگی را برای او خراب کند.   

 

  فصل نهم  . ماجراهای نیکی با  اکی.


نیکی که با خانم خود اختلاف سلیقه وگاهی بگو مگوئی داشتند بعداز شروع کار فیلم برداری و اوج اختلاف نیکی باهمسرش برسر فیلم بردار های زن مخصوصا پیر دختری از طایفه عرب که به سفارش عموی دختره که نیکی مغازه ازاون خریده بود و به او قول داده بود به دختره فیلم برداری یاد بده شروع شده بود.

دختره که در نزدیکی مغازه نیکی زندگی می کرد  اخلاق ورفتاری عجیبی داشت فیلم برداری را خیلی دوست داشت یاد بگیره  بعضی روزها در مغازه نیکی می آمد نظافت می کرد ودر کارهای مغازه کمک می کرد  منتظر بود که نیکی کار فیلم برداری بگیرد اونهم برای کمک باآنها به مجلس برود تا یاد بگیرد بخاطر این زن  همسر نیکی همیشه پشت سر نیکی چرت وپرت می گفت که باهم درگیر بودن این درگیریها باعث نفرت ازهم و ازنظر عاطفی خیلی ازهم دور شده بودند.

 نیکی خود را با کار سرگرم می کرد بخاطر اختلافی که باهمسرش داشت اصلا دوست نداشت خانه برود تاآنجاکه می توانست درمغازه خود را سرگرم می کرد تا برای خوردن شام و خوابیدن خونه می رفت  ازهمسرش ناراضی بود هیچ دلخوشی ازاو نداشت بخاطر بچه ها مجبور بود تحمل کند حدود شش ماهی بود که باهمسرش ارتباط زناشوئی وعاطفی نداشت.

ازهمدیگر نفرت پیدا کرده بودن تا نیکی می خواست کوچک ترین انتقادی یا حرفی بزند فوری همسرش می گفت باز شروع کردی؟ اصلا مجال نمیداد نیکی  صحبت کند نیکی اعصابش خراب می شد ناراحت وعصبانی ازخانه می رفت بیرون .

  زندگی برای مرد فقط کار و خورد و خوراک نیست یک مرد همدم هم صحبت زنی که اورا درک کند مشوق درکارش باشد کمک فکری او باشد نیاز دارد ولی نیکی ازتمام  اینها محروم بود .

شخصی بنام آقای فتحی که نیکی از آنها خانه ای  خریده بود باهمسرش به مغازه نیکی می آیند  نیکی می پرسه از اینطرفا می گویند همسایه شما شدیم نزدیک مغازه شما آپارتمان اجاره کردیم. قبلا زمان خریدن خانه باهم آشناشده و دوست بودند ولی مدتی بود همدیگر را ندیدن بودند ازدیدن هم خوشحال شدند .

خانه ای که نیکی خریده بود از ایشان آقای فتحی یکی از وراث آن خانواده بود .آن موقع وضع مالی خوبی داشتند همه چی خانه ماشین قهوه خانه درحدود پانصد متر مربع وچلوکبابی بزرگی هم بالای قهوه خانه درنزدیکی میدان میوه تربار گمرک تهران داشتند که بعداز فوت پدرشان همه آنهارا به دلائلی نامعاوم  ازدست دادند .

هالا مستاجرند. آقای فتحی به خاطر  ناراحتی ریه که داشت همیشه مریض بود درشرکتی به عنوان راننده کارمی کرد همسر و دو دختر ویک پسرر داشت باحقوق کمی که می گرفت زندگی سختی داشتند همسرش  برای کمک به مخارج زندگی درخانه بغیر از کارهای خانه داری فعالیت دیگری ازقبیل آینه قاب زدن ومنتاژ آینه های فانتزی برای شرکتی انجام می داد که درخانه تحویل می گرفت و بعداز آماده شدن ازطرف شرکت خودشان می آمدن می بردند پولی که از بابت آن کار می گرفت خرج زندگی می کرد تا بچه ها یش سختی نکشند.

نام  همسر فتحی اکرم  بود که نیکی به آن خانم اکی می گفت بعضی مواقع به مغازه نیکی می آمد درددل می کرد که چه زندگی داشتیم همه چی روبراه بود شوهرم در قهوه خانه پدرش کار می کرد پدرشوهرم فتحی راچون تنها فرزند پسرش بود خیلی دوست داشت به او علاقه ریادی داشت سه دختر داشت که شوهر کرده بودن ولی باپدر مادر دریک خانه سه طبقه باهم زندگی میکردند.

تااینکه پدر شوهرم مریض شد فوت کرد .  بعداز فوت پدرشوهرم همچنان شوهرم قهوه خانه را  اداره می کرد درآمدیکه داشت بین خود وسه خواهرش که از ورثه های مرحوم پدرفتحی بودند تقسیم می کرد وهمگی در یک خانه زندگی می کردیم ولی خواهر ها نتوانستند بعداز فوت پدر باهم دریک ساختمان زندگی کنند به شوهرم فشار آوردند که خانه را بفروشد خانه را به بنگاه سپرده بودن برای فروش که شما آن را خانه رادرسال1369 خریدید هرکدام جدا گانه خانه اجاره کردند ازهم جداشدند .

خانم اکی ادامه میدهد .شوهرم همچنان قهوه خانه را اداره می کرد مشتری های خوبی داشت درآمدش هم خوب بود ماهیانه درآمد را بین خواهرا تقسیم می کرد ولی خواهرا به آن راضی نبودند می گفتند که مغازه را باید بفروشی سهم مارا بدهی هرچه شوهرم خواست که آنهارا از فروش مغازه منصرف کند نشد مغازه رافروخت ازآنجائی که چلوکبابی دررهن شخصی بود وپول زیادی از بابت آن گرفته بودن بعداز فروش چیزی دست ورثه نگرفت از بابت فروش قهوه خانه که کلی بدهی بابت دارائی وغیره داشت   کسر شد الباقی بین ورثه که پنج نفر بودن تقسیم شد از پولی که به شوهرم رسیدخیلی کم بود شوهرم  به خاطر اینکه مغازه را مجبور شده بود بفروشه ناراحت بود مریضیش بدتر شد مبلغی را خرج بیمارستان شوهرم کردیم والباقی را مقداری پول پیش رهن آپارتمان دادیم وبقیه را تا شوهرم کار پیدا کند خرج زندگی کردیم هالا شوهرم درشرکتی به عنوان راننده کار می کند .قبل از اینجا در محدوده گیشا زندگی می کردیم آن محل اجاره ها خیلی زیاد بود به این محل  نقل مکان کردیم درهمسایگی شما زندگی میکنیم . نیکی ازاینکه چنین مشگلاتی برای آنها اتفاق افتاده بود ابراز تاسف کرد گفت خیره انشاالاه خدا بزرگ است. نیکی فتحی راکه جوانی خوش سیما وآرامی بود می شناخت.

آقای فتحی هم نیکی را دوست داشت اکثرا به مغازه او سر میزذ فتحی  انسان اجتمائی نبود باکسی رفت و آمد نداشت ولی مرد خوبی بود برعکس اون خانم اش با تمام سختیهائی که می کشید به نظر شاد زند دل می آمد نیکی آنهارا چند باری به خانه خود دعوت کرد باهم رفت و آمد داشتند.

بعضی مواقع خانم اکی به خانه نیکی که نزدیک خانه مادرش بودمی رفت باخانم نیکی هم درد دل می کرد  که همسر نیکی درباره نیکی چه حرفها که به او می گفته ولی خانم اکی هیچ وقت در رابطه باگفته های همسر نیکی به او چیزی نمی گفت .

خانم اکی مشگلی درزندگی برایش پیش می آمد ازنیکی کمک می گرفت مواقه ای هم نیاز به پول داشت ازنیکی قرض می گرفت وبعد پس می داد زمانی که شوهرش در خانه بود به اکی می گفت که نیکی را زنگ بزن بیاد باهم باشیم .خیلی دوست داشت با نیکی هم صحبت باشد.

نیکی هم بعضی مواقع درد دل می کرد از زندگی که دارد از رفتار همسرش می گفت که دل خوشی در زندگی ندارد یا ازاین حرفها خانم اکی هم نیکی را دوست داشت به او احترام زیادی قائل بود حتی بچه های اکی هم نیکی را دوست داشتند همیشه به مادرشان می گفتند به نیکی زنگ بزن بیاد خانه ما نیکی هم برای انها  فیلمهای کارتونی وبا زیهای کامپیو تری می برد به این صورت بین آنها دوستی ومحبت ایجاد شده بود .

نیکی با سرگرم کردن خود باکار ومراسم های عروسی زندگی خودرا می گذراند درمواقئی هم به خانه دوستش آقای فتحی می رفت یا بعضی مواقع خانه مادر زن فتحی دوستش که درنزدیکی خانه نیکی زندگی می کردن می رفت باآنهاهم که پیرمرد وپیرزنی خوش برخورد بودن دوست شده بود باهم هم دردل می کردند.

تاینکه یکه روز بعدازظهر آقای فتحی می آید مغازه نیکی می نشیند.کمی باهم صحبت می کنند آقای فتحی از نیکی خیلی تشکر می کند که به خانواده او کمک می کند هرکاری دارند به او می گویند گاهی مزاهم اومی شوند .

 نیکی می گوید این هرفهاچیه رفاقت برای این روزهاست کمی درمغازه می شیند همچنان سکوت کرده نگاه می کند نیکی که فکر می کرد آقای فتحی شاید پول قرض می خواهد روش نمی شود بگوید می گوید آقا فتحی پول دستی چیزی اگه خواستی توراخدا بگو منو شما باهم این حرفها رانداریم درضمن من با خانواد اگه قسمت بشه از فردا قراره چند روزی به مشهد برویم

آقای فتحی می گوید خیلی ممنون نه پولی نیاز ندارم . مشهد رفتی ماراهم دعا کن بعداز رفتن آقای فتحی خانم اکی با نگرانی سراق آقای فتحی را از نیکی می گیرد نیکی می گوید  تاچند دقیقه پیش اینجا بود رفت خانم فتحی می گوید که چکار داشت  به مغازه شما آمده بود نیکی می گوید کار بخصوصی نداشت یک ساعتی اینجا بود بعد رفت بعدبه اکی می گه که من ازفردا چندروزی نیستم اگه قسمت باشه باخوانواده میریم مشهد اکی  میگه شوهر منا هم دعا کن التماس دعا دارم.  . بعداز چند روز  از اینک که نیکی از مشهدبرمی گردد  می شنود که آقای فتحی فوت کرده به منزل آنها می رود به همسرش خانم اکی وبچه هایش همگی تسلیت می گوید.

مراسم سوم وشب هفت هم گرفته شده وتمام شده بود نیکی ازاینکه نتوانسته بود در مراسم ها شرکت کند ابراز  تاسف کرد. ولی درمراسم چهلم نیکی تا توانست کمک کرد واقعا آقای فتحی رادوست داشت.

بعداز فوت آقای فتحی بخاطر کم بودن ثابقه کاری درشرکت حقوق خیلی کمی به خانوادش میدادند پسرش که حدود 18 سال داشت به خاطر تک فرزند بودن وکمک به خانواده درخواست معافیت ازسربازی داده بودند.

که خانم اکی به دنبال کار پسرش بود که از آنها  ضامن باجواز کسب خواسته بودند خانم اکی به مغازه نیکی می رود جریان جواز کسب رامی گوید.

نیکی هم می پذیرد جواز کسب خودرا برداشته باآنها به اداره نیروی انتظامی می روند بعداز اینکه کارشان تمام می شود ساعت تقریبا دو بعدازظهر می شود نیکی خانم اکی با دختر کوچکش رادعوت می کند که ناهار برویم خانه ما  اول قبول نمی کردن با اسرار نیکی قبول می کنند .نیکی آنهاراکه اکی وودخترش باهم بودندمی برد خانه خودش. همسر نیکی بادیدن خانم اکی باوجود اینکه درجریان فوت شوهرخانم اکی بود اصلا خودش را نشان نمیدهد شروع می کند به انتقاد کردن از نیکی که چرا آنهارا آوردی اینجا . هرچه نیکی می گوید همین نزدیکی ها کار داشتند دیدم دعوتشون کردم  مهمان هستند شوهرش مرده  خوب نیست برو تسلیت بگو اونهم هیچ توجه ای نمی کند ازآشپزخانه بیرون نمی آید نیکی خودش سفره ناهارامی آورد غذا رامی کشد باهم میخورن  کمی استراحت میکنند بعد میروند

خانم اکی ازنیکی تشکر می کند می گوید ببخشید که مزاهم شدم فکرکنم خانم شما از دیدن من ناراحت شد نیکی می گوید اون اخلاقش همینه شما ناراحت نباش .

بعدها خانواده فتحی از آن محل رفتند نیکی هم خبری ازآنها نداشت بعداز چند ماه یکه روز نیکی ناهار خورده باماشین ازخانه به مغازه می رفت که می بینه خانم اکی بادختر کوچکش داخل کوچه به طرف خیابان می روند کنار آنها ترمز می کند

  کجا از این طرفها خانم اکی می بیند نیکی است احوالپرسی می کند نیکی می گوید بیائد داخل  ماشین نیکی می گوید خوب کجا می خواستین  برین اکی می گوید داشتیم می رفتیم خانه مان نیکی می پرسه ازمحل ما رفتین کجا زندگی می کنید اکی می گوید پاسداران خیابان یخچال نیکی می گوید من شمارا می برم . حالا چرا پاسداران اکی می گوید  داستانش طولانیه برایت تعریف می کنم نیکی که کنجکاو بود می کوید باشه همین حالا تعریف کن. خانم اکی می گوید بعد از فوت شوهرم صاحب خانه گفت که قراره خانه را بکوبیم بسازیم لطفا به دنبال خانه باشید .

از طرفی پسرم بعد از فوت پدرش به من گفت که روی من حساب بازنکن خانه را ترک کرده رفته باعمه هایش زندگی می کند با صاحبخانه حساب کردیم چند ماهی بدهی از اجاره مانده بود از پول پیش کم شد .

برای من هشتصد هزار تومان پول پیش بیشتر نمانده بود  ازشرکتی که فتحی کار می کرد درخواست کردم که وامی کمکی بگیرم برای پول پیش خانه   مدیرشرکت     پیر مرد بودگفت که شمادر نزدیکی شرکت سمت پاسداران زندگی می کنید؟

هرچقدر پول پیش داریدبیاورید بقیه را من تهیه می کنم مارا بردند سمت پاسداران به یک بنگاهی سفارش دادن که خانه کوچکی برای ما تهیه کند.

بنگاهی خانه قدیمی کوچکی دارای دواطاق یکی پائین باآشپزخانه کوچک ودیگری بالای آن که دست مستا جر دیگه ای بود به من نشان داد گفتم اینجا خیلی قدیمیه وکوچک است بنگاهی گفت مدیر شرکت گفته تا یک میلیون تومان من میتوانم روی پول پیش شما بگذارد شما هم که بیشتر از هشتصد هزارتومان نداری بااین پول خانه دراین محل نمیشه پیداکرد اینهم قسمت شما بوده اگه دوست داری برایت اجاره کنم .

من هم دیدم مجبورم جای دیگه ای با این پول خانه نمی توانم اجاره کنم قبول کردم .قولنامه رانوشتند درقولنامه قید کردند که از پول پیش خانه یک میلیون تومان برای آقای مدیراست که زمان تخلیه خانه باید به او باز گردانید شود درصورتیکه فکرمی کردم که از طرف شرکت  کمش کردند . حالا باهم بریم خانه راببینید .

به خانه آنها رسیدند نیکی وارد خانه که شد دالان باریکی با دیوارهای کاه گلی قدیمی که وارد حیاط کوچکی می شدی یک اطاق کوچک درحدود نه متر واطاق کوچکی هم درحدود شش متر که به عنوان اشپزخانه استفاده می کردند چندپله میخورد به پائن که نیمه زیرزمین می شد گفت تعجب کرد که چتور چنین جائی را قبول کرده .

تازه باید گاهی برای دیدن پدر و مادر پیرش به سمت مرکز شهر بیاید که کلی کرایه ماشین باید بدهد . تلفن منزل اکی را می گیرد برمی گردد .

ادامه دارد..

تاریخ ارسال: جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 0 نظر

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت ششم


زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت ششم

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت ششم

نیکی که باخانم اکی آشنا شده بودومی دانست شوهرش فوت کرده بادختر کوچکش زندگی می کندو پدر مادرش راهم می شناخته وباشوهرش هم دوست بوده بعضی مواقع پیش نیکی سرمیزد درد دل می کرد که از وقتی که  شوهرم مرده  چند تا از فامیلها ی مادرم  بکی  پسردایم  درخواست  ازدواج داده من نمی خوامش  بد اخلاقه.  نیکی می پرسه  مجرده  اکی میگه زن داره ولی اختلاف دارن  داره طلاق می گیره  می گه صیقه میکنم  نا بعد ببینیم. نیکی به شوخی میگه  خودم باهات ازدواج میکنم  ولی منهم نمیتونم عقد کنم  می دونیکه زن دارم  ولی خودت از مشگل ما خبر داری دیگه . اکی می گه  میدونم زنت پشت سرت چه حرفهایی میزنه ولی من شمارا خوب می شناسم  می دونم  چه مشگلاتی  با خانومت داری من باهاش رفت  وآمد دارم .

 بعد ازچند روز  به نیکی زنگ میزنه حال احوال پرسی .  می گه نیکی سر هرفت هستی نیکی می گه در رابطه چی می گه من باپدرم و مادرم صحبت کردم  گفتن ما موافقیم .با نیکی اردواج کنی  . چون اونا شما را می شناختن قبولت دارند. چند روز بعد که اکی به خونه پدرش که نزدیکه خونه نیکی سکونت داشتندآمده بود به نیکی زنگ میزنه من خونه پدرم هستم  می تونی بیایی اینجا نیکی می گه باشه شب می آم  . نبکی  با یک جعبه شیرین میره خونه پدر اکی   میگه اومدم  برای خاستگاری دخترت اکی .   پدر مادر اکی  میگن  خوش آمدی  . بارضایت پدر ومادرش خاستگاری می کند و موقعیت زن وبچه هایش راتوظیع میده ومی گه اگر اجازه بدین من صیقه محرمیت رافردا انجام بدم  . آنها قبول میکنندمیگن مبارکه انشااله.

اکی که اطلاع کامل از زندگی نیکی وارتباط واختلاف باهمسرش رامی دانست واز اینکه نیکی بارها به او وشوهرش کمک کرده ودوست شوهرش بودو می دانست  بچه های خودش هم  نیکی را دوست دارند دوست داشت که بانیکی ازدواج کنه که در زندگیش کمکش کند چون شوهرش فوت کرده بود بغیر از چهل هزار تومان ماهیانه حقوق وچند تیکه فرش ولوازم خرتو پرت بی ارزش ودختری کوچک که باید نگهداری می کرد درخانه اجاره ای که اجاره هم میداد چیزی برایش باقی نگذاشته بود.

فردای آنروز نیکی انگشتری طلا  برای اکی می خرد باهم به دفتر خانه می روند  صیقه محرمیت را انجام میدهند و ورقه  هم می گیرند . بعد باهم به زیارت حضرت معصومه شهر مقدس قم می روند. بعداز آن نیکی  مقداری پول پیش تهیه می کند با پول اکی مبلغ هشتصد هزار تومان  باهم  آپارتمانی درحدود هفتاد متر  درمحدوده مغازه نیکی  رهن و اجاره می کنند.

وسائلهای اکی را که چند تیکه لوازم بیشتر نبود شامل دوعدد فرش کهنه ویخچال کوچک وتلوزیون قدیمی وچند عدد پتو وبالشت می آورند خانه جدید مستقر می شوند  که بعد ها وسایل خونه را کم کم تکمیل می کنند . دخترکوچک اکی را درنزدیکی محل زندگیش به مدرسه ثبت نام می کنند .

زندگی راحتی داشتند نیکی  هم همه نیازهایش را برآورده می کرد هیچ کم کسری در زندگی نداشت .

مشگلاتی که  بعد از ازدواج نیکی با اکی برایشان پیش آمد.

دوهفته ای نگذشته بود که خانواده نیکی  ازطریق دخترکوچک اکی  که خونه مادر بزرگش نزدیک خونه نیکی بود آمده بودن مهمونی توکوچه پسر کوچک نیکی را می

بینه صدا میکنه  که مامانم با بابات ازدواج کرده . ازآن موقع  اطلاع پیدا می کنند . همسر نیکی که ناراحت عصبانی  شده بود  بچه های نیکی را برعلیه پدرشان نحریک می کرد . شب که نیکی خونه میره زنش میگه خوبه زن گرفتی ازدواج کردی  .   نیکی می گه خودت می گفتی کی زن تو میشه برو زن بگیر  فعلا صیغه کردم کردم دائمی نیست بعدش هم خودت هی می گفتی برو زن بگیر گفتی یانه   باوجودی که چندین بار خودش گفته بوده برو زن به گیر  به دورغ قسم می خورد  که نه من نه گفتم باهم دا بیداد کردن گذشت .  

  روز بعدشب که نیکی به خانه می آید دوتا ازپسرهایش درخانه گوئی منتظر او باشند بعداز آمدن نیکی شروع می کنندکه شما چرا مادرمان را همیشه اذیت می کنی  فکر کردی اون تنهاست کسی را نداره که هرکاری بخوای انجام بدهی .نیکی که متظر چنین حرکاتی ازطرف بچه ها نبوده ناراحت می شود می گوید شما دخالت نکنید باهم جرو بحث می کردن که باسروصدای آنها همسایها مداخله می کنند جدایشان می کنند .به بچه ها می کوید شما در زندگی خصوصی ما دخالت نکنید. بچه ها می پرسند که مادر می گوید زن گرفته ای چرا مگر مادرما چشه؟ نیکی می گویداولا موقتی است  ازخودش سوال کنیدکه چشه خودش گفته من مریظم ناراحتی دارم  برو زن بگیر بچه ها چون هیچ کدام زن نداشتند نمی دانستندکه یک مرددرچنین مواقعی چه می کشد . مردیکه تمام عمر خود را از نوجوانی بدون اینکه کسی کمکش کرده خودش به تنهائی زندگی را تامین کرده توقع دارد که همسرش به او احترام بگذارد اونا درک کند در زندگی کمک فکریش باشد .درصورتی که  همسر نیکی همیشه بدخلقی وندانم کاری هایش اعصاب اورا خورد کرده .

خلاصه نیکی به بچه ها می گوید من با مادرتان مشگل دارم اگر خیلی ناراحت است میتواند طلاق بگیرد منهم طبق قانون تمام حق حقوقش را میپردازم هرچه قانون بگوید قبول میکنم تاطلاقش بدهم .نمی خواهم  بااون زندگی کنم.چند روز بعد نیکی سه تا از خواهر های همسرش را که در تهران زندگی می کردن دعوت می کند در رابطه با طلاق دادن خاهرشان با آنها صحبت کند و می گوید که من و خواهرتان مدت هاست اختلاف داریم نمی توانیم باهم زندگی راحتی داشته باشیم و مدت زیادی است که ارتباط عاطفی بین ما قطع شده من مجبور شدم که با زنیکه  شوهرش مرده وخوانوادش را می شناسم ازنظرمالی نیاز به کمک دارد کمک کنم .اون از نظر مالی چیزی نداره ولی حقوق شوهرش را می گیرد و کاری به زندگی خواهرتان تان یا بچه های من  ندارد ولی خواهرتان خیلی ناراحته می خاهم با توافق هم تمام حق وحقو ق و مهریش را بدم بعد طلاقش بدهم اینکه زندگی نیست ماداریم تا کی می خواهیم خودمونو گول بزنیم  وقتی خواهرتان به هرکی می رسد می گوید شوهرم بد اخلاقه ورفتارش خوب نیست  وخیلی حرفهای دیگه که همیشه پشت سرمن می گوید چگونه بااون زندگی کنم خواهرا باهم مشورت می کنندبا همسر نیکی صحبت می کنند .

به این نتیجه می رسند که اکه خواهرشان درخانه شوهرش باشد بهتر از طلاق گرفتنه به نیکی می گویند که شما فکر کنید که خواهرمارا طلاق دادی باید کسی باشه که از بچه ها مواظبت کند یانه اون همینجا زندگی میکند از بچه ها مواظبت می کند با شما هم هیچ کاری ندارد.شما هم با او کاری نداشته باش برای نیکی زندگی در کنار او خیلی مشگل بود دوست داشت هرجوری که می شد ازاو جدا بشود ولی بچه هایش راهم خیلی دوست داشت نمی خواست بچه ها که بزرگ شده بودن موقع زن گرفتن یا زمان ازدواج دخترش بگویند پدر مادرشان ازهم  جدا شدند . بعدها برایشان مشگلی پیش بیاید قبول می کند که همسرش بماند از بچه ها وزندگی مواظبت کند. کاری بکار او نداشته باشد.

 باوجود اینکه همسر نیکی قبول کرده بود که کاری به کار نیکی نداشته باشه ولی بازهم زندگی را برای نیکی و خودش خراب می کرد خودش هم روز خوشی نداشت . نیکی فقط به خاطر بچه هایش بود که قبول کرده بود اون تو خانه نیکی بماند و زندگی آنهارا تامین می کرد نمی گذاشت کوچکترین کم کسری داشته باشند . 

نیکی مدتی بود با همسرموقت زندگی آرامی داشتند ولی هیچوقت شبها پیش آن زن نمی ماند به خانه خودش می آمدبه خاطر مشگلاتی که پیش می آید ودرآمد مغازه کم می شود مجبور به فروش مغازه وبه فکر تغیر شقل دیکه ای  میشود.

بعداز فروختن مغازه به فکر کار دیگه ای بود تا اینکه ملکی برای خریدن پیدامی کند که دو طبقه آپارتمان ویک مغازه با جواز املاکی داشت .کل پولی از فروش مغازه برایش مانده بود رامیدهد با یک واحد آپارتمان که درسیزده آبان داشت اون هم میدهد ودو طبقه آپارتمان آن ملک راهم رهن کامل می دهدبا پول رهن خود ملک وپول مغازه وآپارتمان آن ملک را معامله می کند.

در مغازه املاک شروع به فعالیت می کند با اکی هم آپارتمانی در محدوده محل کارش اجاره می کنند مستقر می شوند در مغازه املا کی شخصی که قبلا کار می کرد بانیکی موافقط می کنند هچنان برای نیکی کار کنند. مدتی گذشت نیکی برای ناهار پیش همسر دوم اکی می رفت وشبها در خانه خودش مشگلی نبود زندگی خوبی داشتند

باآرامش زندگی می کردند که پسر  اکی بادختری آشنا شده ودوسالی بود که ازدواج کرده بود در خانه پدر زنش زندگی می کرده که اختلاف پیدا می کنند از خانه پدر زن به خانه مادرش اکی می آیند می گویند که قرار است خانه اجاره کنیم برویم تا خانه ای برای اجاره پیدا کنیم پیش شما می مانیم .ولی آنها چند وقتی که در خانه اکی بودند به دنبال خانه نمی رفتند. چونکه پولی  نداشتند . ازموقئی هم که آمده بودند همیشه زن وشوهر باهم درگیری داشتند تاجائی که به هم باصدای بلند فحش وناسزا می گفتند باعث آبرو ریزی درمحل شده بودند نیکی که از وضعیت خانه که آسایش نداشت اکی هم نمی توانست کاری بکند به قول خودش پچه شه چکار میتواند بکند مشگلاتی پیش آمده بود حتی پسرش نزدیک بود که با نیکی درگیر شود  دیگه از وضعیت آن خانه خیلی ناراحت بود آنها را ترک می کنداز  آن روز دیگر ارتباط بین آنها قطع میشود.

بعداز رفتن نیکی اختلاف مادر پسر زیاد می شود پسر اکی که سرکارنمی رفت بازنش هم همیشه درحال دعوا ودادبیداد کردن بودند . تااینکه اعصاب اکی به هم می ریزد با آنها درگیر می شود آنهارا بیرون می کند . پسرش می رود پیش خواهر بزرگش که شوهرش در کار پخش لباس زنانه فعالیت می کرد قرار می شود بادامادشان کار کند و در آپارتمان اجاره ای آنها باهم زندگی کنند.  بعداز مدتی اکی که بابت مخارج زندگی وکرایه آپارتمان به مشگل برمی خورد اجاره آپارتمان را نمی تواند پرداخت کند با مالک آپارتمان توافق می کند که آنجارا تخلیه کند آپارتمان کوچک با پول پیش کمتر اجاره کند درنتیجه آپارتمان کوچکی درحدود سی متر اجاره می کند به آنجا نقل مکان می کند درموقع اساس کشی پای اکی می شکند گچ می گیرند هنوز درست جابجا نشده خانه نشین می شود.

چگونگی مراجه دوباره نیکی

دختراکی به نیکی زنگ میزند که مادرم پایش شکسته آپارتمان راهم عوض کردیم . مادرم می گوید به نیکی بگو بیاید کارش دارم نیکی آدرس خانه جدید را می گیرد می رود. می بیند آپرتمانی خیلی کوچک درطبقه دوم ساختمان اجاره کرده که جا برای مبلمانش نشده آنهارا به پائین ترین قیمت فروخته .خودش هم پایش شکسته وسایل ها دور برش ریخت وپاچه است . کمک می کند لوازم هاراجابجا می کند خانه را سروسامان می دهد .

نیکی  ازاین پیش آمد ی که برای اکی اتفاق افتاده بود نگران اکی شد. ازآن موقع هرروز به اکی سر میزد کم وکسری نداشته باشد پاش شکسته بود دخترش هم زیاد نمی توانست کمک کند نبکی می رفت کمک می کرد . اکی ازاینکه پسرش آزارش داده وچقدر مشگلات بعداز رفتن نیکی داشته  پشیمان شده بود به نیکی پیشنهاد می کنه که دوباره پیش مابیا نیکی هم موقعیت اونو می بینه دوبار ه قبول می کنه صیقه یک ساله محرمیت بنویسه تا بتواند آزاد به خانه اکی رفت وآمد کند تا کمکی ازنظر مالی وخردوخوراک برایش باشد.دیگر ازپسر اکی خبری نبود اکی هم خبری ازآنها نداشت .به نیکی میگوید پسرم که دیگه نمی آید باخواهرش زندگی می کند پیش شوهرش هم کار می کند دیگه باما کاری ندارد. مدت قرارداد اجاره خانه به پایان رسیده بود چون آپارتمان کوچک بود تخلیه کردند آپارتمان بزرگتر اجاره کرده وسائل را به آپارتمان جدید می برند حالا دختر اکی بزرگ شده بود  ولی مادرش را آزار میداد حرف اورا گوش نمیداد بعضی مواقع  به کلاس نمیرفت درس نمی خواند معلم هایش مادرش را درمدرسه می خواستند نیکی هم هرچه با اون حرف می زد که به درست ادامه بده گوش نمیداد تا اینکه دیگر به مدرسه نرفت .


چگونگی رفتن دوباره نیکی ازپیش اکی.


تااینکه پسر وداماد اکی با همسرهایشان دردرگیری باشخصی منجر به مرگ اون می شوند که آنهارا به زندان می اندازند بعداز مدتی دختر بزرگش وعروسش از زندان آزاد می شوند دختر بزرگه اکی دوبچه یکی دختر ودیگری پسر دارد پیش مادر شوهرش بودند آنهاراپیش خودش درآپارتمان اجاره ای می برد تا باهم زندگی کنند .  یک روز خودش با بچه هایش سوار موتور سیکلت یکی ازدوستانش بودند دراتوبان ستاری تصادف می کنند راننده موتور سیکلت وبچه ها هیج کدام آسیبی نمی بینند ولی دختر اکی جفت پاهایش می شکند. می گفتند بعداز افتادن ازپشت موتور مینی بوس ازرویش ردشده بوده درحال مرگ بوده آمبولانس اورا به بیمارستان شماره دو تهران می رساند.به اکی اطلاع میدهند بانیکی شبا نه به بیمارستان می روند دخترش درحال مرگ بود پاهایش از ران هرجفتش خورد شده بود یک سمت صورتش ازگوشه لب پاره شده بود دکترها سریع به اطاق عمل بردن صوتش راکه خون ریزی داشت بخیه زدند . پاهایش را می خواستند عمل کنند یکی از آشنایان دختره که وضع مالی خوبی داشت تلفن کرد که اورا میخواهیم از بیمارستان شماره دو به بریم به بیمارستان شخصی که آنجا توسط دکتری متخصص عمل شود . مریض را انتقال دادن پاهایش را  با موفقیت عمل کردند مدتی بستری شد .

بچه هایش را مادر شوهرش برد پیش خودش اکی هم مریض را بعداز مرخصی ازبیمارستان به خانه اش آورد تا ازاوپرستاری کند دخترش نمی توانست حرکت کند . مدتی نیکی هم هروقت میرفت خانه به او کمک می کرد اکی هم که شده بود پرستار مریض دقیقه به دقیقه دستور میداد اکی دیکر زندگی خودش ازیاد رفته بود همیشه هم مهمون برای دیدن مریض می آمد اکی که ازکار زیاد وازدست دخترش کلافه شده بود بانیکی هم دعوا می کرد چند ماه بدین منوال گذشت نیکی دید دیگه دختر بزرگه اکی آنجا ماندگار شده رفت و آمد مردان قریبه هم به اون خونه زیادشده اکی هم به خاطر دختر کوچک اش که نیکی می گفت  چرا هر کاری می کند جلوش را نمی گیری بانیکی برخورد بدی داشت بااو بد رفتاری می کردنیکی که می بیند آن خانه خیلی شلوغ شده جای اون دیگه آنجا نیست آنها را ترک می کند از طرفی کسب و کار نیکی بقدری خراب شده بود که مجبور شد مغازه اش را با ملکی کی خریده بود بفروشد که زمانی کوتاه ازفروش مغازه نگذشته بود املاک شدیدا گران شد باپولی که گرفته بود مقداری بدهی داشته پرداخت کرد الباقی پول را می خواست مغازه جدید بخرد ملک قیمتش گران شده بود دیگر  باپولی که برایش ماند بود نمی توانست درمحلی خوب مغازه بخرد درنتیجه مغازه ای داخل پاساژی خریداری می کند که هر شغلی میزد کار نمی کرد حتی برای بیمه ایران  هم اجاره می دهد آنها هم قبل از پایان مدت اجاره تخلیه می کنند .

خلاصه نیکی مغازه را می فروشد پولی که به دستش می آید بسیار ناچیز آنرا در بانگ می گذارد تا بهره آن را بگیرد. بیکار می شود . به دنبال جمع آوری سوابق وپرداخت حق بیمه می رود همه را جمع می کند از سی سال هم بیشتر می شود  به شعبه تامین اجتمائی می رود درخواست باز نشستگی میدهد بعداز چند ماه رسیدگی به سوابق وپرداختی های نیکی با باز نشستگی او موافقت می کنند ومستمری بگیر میشود ماهیانه مبلغی حقوق دریافت می کند.

نیکی در خانواده خود  بچه ها یکی ازدواج کرده بود دومی هم درحال زن گرفتن بود ودخترش هم عقد کرده بود . نیکی که  آپارتمانش درطبقه سوم قرار داشت وآسانسور نداشت رفت وآمد برایش مشگل بود و نیاز به بازسازی هم داشت تصمیم می گیرد از طریق آگهی روزنامه آنجا را بفروشد و آپارتمانی درطبقه اول همان محدوده خریداری می کند باسلیقه خودش آنرا بازسازی می کند در مدت بازسازی پیش خودش می گوید.

باهمسرم صحبت کنم که دیکه بازنشسته شده ام و بچه ها هم می خواهند بروند دیگه دوتا عروس داریم با یک داماد بیا تا درست  باهم زندگی کنیم حتی اطاق خواب را مرتب می کند بعداز اینکه کارهای بازسازی تمام می شود پسر نیکی عروسی می کند می رود به آپارتمان خودش دختر نیکی هم ازدواج می کند می رود خانه خودش یک پسردیگه نیکی چندسالی بودکه ازدواج کرده رفته بود پسر سومی نیکی هم مستقل برای خودش آپارتمان اجاره کرده مجردی زندگی می کند نیکی که فکر می کرد همسرش بادیدن اینکه شوهرش اطاق خواب را روبراه کرده تخت خواب دونفره خریده اطاق را مرتب کرده ودیگه  سراغ زن دوم نمی رود خودش پاپیش بگذارد چیزی بگوید آشتی کند تا باهم به خوبی زندگی کنند. ولی خبری نبود به تمام این زحمات وکارهای نیکی براش انجام می داد بی اعتناء بود تا اینکه نیکی اورا صدا می کند به اطاق خود با او صحبت می کند که دیگه بچه ها رفتن من موندم وتو یگ حقوق بازنشستگی هم می گیریم دیگه خسته شدم ازاین زندگی که تو درست کردی من که دیگه اون زن را ترک کردم خانه و زندگی هم مرتب کردم بیا گذشته ها را فراموش کنیم باهم زندگی کنیم اگه بخاهی همین جور مثل گذشته زندگی کنی که فایده ندارد اینکه نمیشه زندگی اگه نمی خواهی زندگی کنی  بیا توافقی هر حق و حقوقی که طبق قانون به شما تعلق می گیرد بدهم ازهم جدا بشویم دیگر بچه نداریم که شما ازآنهانگهداری کنید.

زن نیکی گوئی اصلا هیچ کدام از حرفهای نیکی را نفهمیده باشد می گوید باز شروع کردی  می رود به اطاق خودش   نیکی که ازاین کار اون عصبانی می شود می گوید مگه باتو نبودم عجب آدم احمقی هستی چرا جواب ندادی رفتی . مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه حالا ببین هرجوریکه باشد طلاقت میدهم .فردای آن روز زن نیکی به پسربزرگش زنگ میزند که پدرت باز شروع کرده هرچی ازدهنش درمی آید به من می گوید تهدیدم می کند که طلاقت میدهم شب که نیکی می آید خانه می بیند  پسر وعروسش آمدن حال و احوال می کنند بعداز شام جلو تلوزیون نشسته بودن زن نیکی می رود اطاق پسرش هم پشت سرش نیکی را صدا می کند نیکی می رود پسرش می گوید بازچی شده .مادرم می گوید پدرت هرچه ازدهنش درآمد به من گفته وتهدیدم کرده که طلاقت میدم. نیکی می گوید آره می خاهم طلاقش بدهم کسی که هیچی نمی فهمد حرف حالیش نیست چگونه باید بااون زندگی کرد هرچه باهاش صحبت کردم باز طبق معمول گفت باز شروع کردی . آره می خواهم طلاقش بدهم  هرچقد هم قانون بگویدبه او میدهم.

پسر نیکی بدونه اینکه درست قضاوت کند می گوید پس ماوکیل می گیریم شماهم برو وکیل بگیر درصورتی  که  ما   گفتن  پسر نیکی نشان از همایت او از مادرش بود همین کار ها باعث  می شد اختلاف ها زیاد بشود زن  نیکی حدود پانزده سال بود که با شوهرش قطع رابطه کرده چه دلیلی بهتر ازاین برای طلاق دادنش  بود

واقعا چه دنیائی بچه هاهمیشه ازمادرشان حمایت می کنند درصورتیکه مشگلات زندگی زیادش به دوش پدر است که اصلا ازطرف بچه ها نادیده گرفته می شود پدر بخاطر راحتی آنها ومخارج خورد و خوراکشان چه سختی ها کشیده وپیش خودش گفته باید با همین زنم به هر سختی که است مدارا کنم مبادا بدون مادر بچه هابرایشان سخت بگذره یامشگلی پیش بیادالبته نا گفته نماند  بخاطر  دخالت وحمایت بیجای یعضی ازبچه ها در مورد زتدگی پدر مادر ها و بخاطر دلسوزی از انهاو قضاوت بی مورد در باره آنها باعث ازهم پاچیدن خانواده می شوند باز نیکی تحمل می کندحرفی نمی زند تا ببیند چی پیش می آید.

 نیکی که قصد داشت که باهمسرش آخر عمری زندگی راحتی داشته باشد  بارفتار عچیب همسرش همه زحماتش نقش برآب شده بود درفکر این بود که چکار باید کرد از زندگی خسته شده بود به فکر کاری که بتواند خودرا سرگرم کند ودرآمدی هم داشته باشد اول تصمیم گرفت تاکسی بخرد پسرهایش گفتند خوب نیست شما نمی توانی کارخسته کننده ای است .

تااینکه از طریق آگهی از روزنامه مغازه هشت متری که جواز طلا فروشی داشت برای خریدن پیدا می کندچون پول زیادی برای خرید مغازه نداشت و صاحب مغازه هم درب آنجارا سالها بسته بوده موافقت می کند که سه دانگ مغازه را قولنامه ای به نیکی واگزار و پول آن را نقدی دریافت کندبشرتی که مغازه تحویل نیکی باشد و نیکی درمغازه فعالیت کند تا بعدها که طبق گفته فروشنده اختلافش با مالک حل شد سهم سه دانگ را به نام  او سندبزند درظمن توافق می کنند که فقط در شغل طلا فروشی درآن مغازه فعالیت کند گویا مالک اجازه تغیر شغل نمیدهد نیکی که درکار طلا فروشی وارد نبود ولی دوره آموزش طلا فروشی وتعمیرات طلا ونقره را می گزراند ومدرک تعمیرات طلا ونقره را ازطریق آزمون از وزارت کار می گیرد ودر مغازه باسرمایه اندکی که دارد شروع به فعالیت می کند تا هم سرگرم باشد هم قسمتی از مخارج زندگی را تامین کند.


تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:37 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 1 نظر