بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت دوم سربازی- وسوم ازدواج

زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت دوم و سوم


قسمت دوم  سربازی- وسوم ازدواج نیکی


   ماجرای سربازی و.ازدواج نیکی

نیکی بعداز رفتن از مغازه برادربزرگش  می رود پیش برادرش حسین آقا(عبدلا)که قهوه خانه دارد جریان کار در مغازه برادر حسن آقا کفاش را تعریف میکند برادرش می گه اخلاق داداش حسن نمی دونستی  اشتباه کردی چرا پیش استاد قبلی نموندی نیکی می که رفته بودم سر بزنم گفت کارگرم رفته  کارم هم خیلی زیاده گفت اگه کفاشی می خواهی کارکنی پس همین جا پیش من کار کن همنجا خونه ما شبها بخواب من هم قبول کردم.

ازشرمندگی هم نمی توانست برگرده پیش استاد .همچنان بیکار می گشت شبها پیش برادرش درقهوه خانه می ماند . یک روز یکی ازهم کلاسی های سابق اش رادرخیابان می بیند ازدیدن هم خوشحال می شوند. بعدازاحوال پرسی از همد یگه می پرسند کجا کارمیکنی نیکی می گوید من پیش برادرم کفاشی کارمیکردم حالا بیکارم ودوستش می گوید  در کارخانه قرقره زیبا شیفت شب کار میکنم .وخانه ای مجردی در رباط کریم چهاراه عباسی اجاره کردم .اگر دوست داری بریم کارخانه شاید بتوانی کار بگیری.

بامعرفی دوستش درهمان کارخانه درشیفت شب استخدام می شود . از هفت شب تا هفت صبح کارمیکرد بعدهم قرار شد خانه اجاره ای که دوستش گرفت باهم شریکی زندگی کنند و اجارش را  باهم بپردازند.مدتی درکارخانه قرقره زیبا کار کرد بخاطر شب کاری که داشت برایش سخت بود دنبال کاری دیگر بود . با معر فی یکی ازفامیل در کارخانه ای بنام اورانوس  که ظروف لا آبی درست می کردند کارگرفت که ساعت کارش هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بود .

مدتی هم در کارخانه اورانوس کارکرد آنجاهم کاری نبود که بتواند کار فنی  یاد بگیرد فقط بسته بندی ضروف بود  ولی بهتر از بیکاری بود .

روزی باجناق برادرش را می بیند .توسط  او درشرکتی بنام هیرولیک که دستگاهای تصفیه آب می ساختند وچند نفر از اقوام وفامیل نیکی آنجاکار می کردند مخصوصا پسرخالش مهندس برق آن شرکت بود .استخدام می شود شروع بکار می کند درآن شرکت تمام کارها ی فنی را می توانست یاد بگیرد. نیکی درشرکت مشغول کاربود وازاینکه استخدام رسمی وبیمه تامین اجتمائی شده بود خوشحال بود.

چندماه بعد به کفاشی پیش استاد کفاش که بدون اطلاع ازپیش او رفته بود می رود ولی باشرمندگی  سلام می کند .استاد می گوید سلام چتوری آقای نیکی چه عجب چه می کنی کجا کار می کنی دراین مدت کجا بودی . نیکی جربان استخدام درشرکت را که کارساخت ونصب دستگاهای تصفیه آب است را می گوید و درباره اینکه چرا کارکفاشی را رها کردی می گوید من علاقه ای به کار کفاشی نداشتم ولی نمی خواستم بیکار باشم از بیکاری بهتر بود . استاددرجواب می گوید پسرم بسیارکارخوبی کردی کفاشی کار خوبی نیست من هم سالهاست توی این کار م ولی راضی نیستم  خوشحالم ازاینکه کار دلخواه خود تو پیدا کردی.

نیکی از اینکه بدون اطلاع از پیش استاد رفته بودفکر می کرد که استادخیلی ازش ناراحته  خوشحال میشود . عذرخواهی وتشکر می کند ازلطف  استادکه نا راحت نیست  .   استاد پولی را از صندوق در آورده می گوید این الباقی حساب شماست کنار گذاشتم .پولی که نیکی فکرش راهم نمی کرد که طلب داشته باشد .استاد می گوید زمانی که اینجا کارمی کردی جند هفته آخرحقوقت را زیاد کرده بودم برایت کنار گذاشتم پول مال شماست  نیکی باشرمندگی پول را می گیرد.بعداز تشکر کردن خداحافظی می کند .

 نیکی این جریان را هیچ وقت ازیاد نمی برد همیشه خوبی استاد وبرخورد خوب آن وهمکاران رابخاطر داشت وگاهی به آنهاسرمی زد

چندسالی درشرکت که اسمش هیدرولیک بود کارکرد به سنی رسیده بود که باید به خدمت سربازی می رفت .  ازشرکت مرخصی بدون حقوق می گیرد به شهرستان خودش می رود برای رفتن به خدمت . دفتر چه آماده خدمت را قبلا گرفته بود .چندروزی طول می کشد تا  منطقه اعزام مشخص شود خانواده همه نگران بودن. معلوم نبود کدام شهرستان ببرندش تااینکه مشخص می شود که به شیراز می برند.

روز بعد اتوبوس   چندنفری که از روستای زرندیه و روستاهای اطراف بودند نیکی هم  با اونها  باخداحافظی ازبرادرخواهرها پدرمادرش سوار بر ماشین میشود . آنهارابه یکی ازپادگانهای نزدیک شیرازمی برند تقریبا دوهفته ای را درپادگان بودند شام وناها روصبحانه روبراه بود .

موقع ناهار به صف می شدند برای گرفتن غذا بعضی ها میخوردن دوباره صف می ایستادن می گرفتن. یا بعضی ها چندباره غذا میگرفتن میخوردن. داخل پادگان عالمی بود ساعات خاموشی همه باید می خوابیدن زمان بیدارباش صبح همه بیدار میشدند .

بعضی ها که بچه پولدار بودن به درجه دارا پیشنها د پول در مقا بل معاف کردنشان داده بودند  همه جور ازجوانها ازشهرستانهای گوناگون بودند دراین دو سه هفته انواع سرگرمی ها وبازیهارا برای اینکه سرگرم باشند انجام می دادند. 

تا اینکه یکروز صبح همه را به صف کردن شش صف پشت سرهم قرار گرفته شد. بعداز یک ساعت جناب سرگرد یا سرهنگ پادگان بوده باصدای احترام مشخص شد که می آید .

تمام سرباز ها به او احترام بلندبالائی می گذاشتن روبروی بچه ها ایستاد شروع به سخنرا نی کرد که خدمت شریف سربازی وظیفه همه جوانان است هرکس از  هر طایفه ای ازخانواده فقیر جامعه یا ثروتمند باید برای وطن خدمت کنند . گذارش دادن بعضی ها مبالغی پول دادن که معاف بشوند دراین پادگان هیج گونه پارتی بازی صورت نمی گیره لذا اگرکسی پولی به هرکس و یا وعده ای داده بداند که هیچکس نمی تواند برای کسی کاری بکند.

هر کس که انتخا ب شود باید خدمت کند . شروع کردند که صف اول به طرف راست صف دوم به طرف جپ به همین صورت صفها راتقسیم کردند . سه صف سمت راست  وسه صف سمت چپ قرار گرفتند  .

نیکی درصف های سمت راست ایستاده بود . تا اینکه ازصف های سمت چپ شروع کردند یکی یکی بچه هارا سراشون رو ازته اصلا ح کردن وفرستادن به سالن.

ماه رمضان بود ناهار نمی دادن تا ساعت پنج بعد ازظهر طول کشید که کار سلمانی های سه تا   صف های سمت چپ تمام شود. بقیه همچنان درصف ایستاده بودند آمدند گفتند همگی به طرف سالن بغلی بروید داخل سالن رفتند بعضیهامی گفتند معلوم نیست چی می شود .حدود یک ساعتی  نگذشته بود دیدن چند تا یی ازسربازها پروند های زیادی دردست دارند با چند درچه دار به طرف سالن می آیند . پروندها را آوردند یکی بکی اسامی را صدا میکردند وامضا ء می گرفتن و رقه ای که عکس ومهر شده و نوشته شده بود معافیت مازاد مشمولان عادی از خدمت زیر پرچم شاهنشاهی ایران . و مقداری پول هم به هرکدام برای مخارج راه می دادند.

وقتی همه پروندهارا دادن همه خوشحال بودن .جالب اینجاست  چندنفری که خیلی تلاش میکردند معاف شوند بعضی هاهم پول داده بودند همگی سرباز شدند درپادگان ماندند.یکی از آنها پسر کدخدای روستای نیکی بود. که خیلی دوست داشت برگرده خونه ولی سربازشد .

دو تا اتوبوس آمد. بچه های  قم وساوه را دریک اتوبوس سوار کردن . اتوبوس ازپادگان خارج شد همه بچه ها شروع به رقص وپای کوبی می کردند شادو خوشحال بودند داخل شهر اتوبوس ایستاد بچه هاهمگی پیاده شدند برای شام خوراکی خریدند سواراتوبوس شدند چند ساعتی را که دراتوبوس در راه شیراز ساوه  بودند متوجه نشدن که چتور گذشت .ساعت حدود پنج صبح بود نیکی به روستای خود رسید .

خانواده نیکی سحری خورد  خوابیده بودند .نیکی بی سروصدا رفت در رختخواب کنارپدرش خوابید .بعداز اینکه خانواده بیدار شدند متوجه شدند که نیکی آمده خیلی خوشحال شدند .مخصوصا که فهمیدن ورقه معافیتش راهم کرفته است.خدارا شکر می کردند می گفتند که خداوند دعای مارا قبول کرد.بعد چند روز که خسته گی نیکی درآمد با خانواده خداحافظی کرد به تهران برگشت.

ازصبح روز بعد به محل کارخود رفت. محل کار نیکی از شهر به جاده کرج تهران انتقال یافته بود وبه اسم شرکت هیدرولیک معروف بود . نیکی رفت شرکت خودرا آماده بکار معرفی کرد وکپی از ورقه معافیت سربازی اش را به کارگزینی شرکت داد نیکی به داخل سالن شرکت رفت همکارا بادیدن نیکی جمع شدند دورش که چی شد مرخصی آمدی کجا خدمت می کنی به این زودی چطور مرخصی کرفتی. نیکی ماجرای خدمت رفتن به پادگان شیراز جریان معاف شدنش را تعریف کرد همه خوشحال شدن گفتند شیرینی یادت نرود .


>نیکی نفردوم از سمت راست با تعدادی از فامیل همکار در شرکت هیدرولیک سال 1352<


نیکی مشغول کارشد فردای آنروز دوجعبه شیرینی خرید باخود به شرکت برد. همکارا گرفتن ورفه معافیت رابهش تبریک می گفتند. همچنان مشغول کارشد .درچند مرحله نصب وراه اندازی دستگاهای تصفیه آب وچوشکاری ونصب تانکر های نمک تصفیه خانه درتهران ازطرف شرکت می رفت کار میکرد .

بعداز مدتی  بایکی از همکارنش ومهندس برای نصب وراه اندازی دستگاه تصفیه آب شهر شهرستان بم با هواپیما قرارشد بروند که برای نیکی جالب بود چون تا آن موقع با هواپیما مسافرت نرفته بود . آن روز برای نیکی روز خوبی بود برای رفتن به شهرستان به فردگاه مهرآباد تهران رفتند سوار هواپیما شدند نیکی هم خوشحال بود هم دل شوره داشت .

بعداز اعلام مهماندار کمر بندهارا بستند هواپیما به هوابلندشد پرواز صبح زود بود صبحانه آوردن سرگرم خوردن صبحانه شدندو مشغول صحبت بودند که گفتند کمربنهاراببندید رسیدیم .هواپیما درحال نشستن است یکساعت هم نشد که رسیدند . ازهواپیماپیاده شدند  باتاکسی به داخل شهر بم به هتلی که ازطرف شرکت رزرف شده بود رفتند.

بعداز استراحت کوتاه به محلی که قرار بود کارکنند رفتند. ازتهران دستگاهای ساخته شده رافرستادند وسرهم کردند راه اندازی کامل تقریبا دوماه طول کشید مهندس در این مدت چندبار به تهران در رفت و آمد بود. کار نصب تصفیه خانه تمام شده بود مهندس به نیکی می گوید ما می رویم شماتازمان تحویل کامل تصفیه خانه به شهردار بم دراینجا می مانی هروقت تحویل داده شد برمی گردی.تقریبا بیست روزیطول  کشد تا تصفیه خانه تحویل داده شود.

دراین مدت نیکی دوچرخه ای خریده بود بایک خانواده که درهمسایگی محل کارش بودن آشنا ودوست شده بود رفت آمد داشت  سرگرم بود به تنها سینمایی که در آن شهر بود می رفت بادوچرخه گشت می زد هراز گاهی به تصفیه خانه سرمی زد خودرا مشغول می کرد. تاازشرکت زنگ زدن که بلیط اتوبوس بگیرد برگرد به تهران نیکی بلیط اتوبوس برای صبح فردای آن روزخرید دوچرخه اش را فروخت  مقداری چایی و روسری خارجی وشلوار لی غیره برای خانواده سوغاتی خریده  همه راجمع وجور کرد از خانواده ای که دوست بود خدا حا فظی کرد .

صبح زود روزبعد با اتوبوس به سمت تهران حرکت کرد. ناهاررا دریکی از شهرستانهای بین راه خوردن حرکت کردند نیکی روی صندلی که نشسته بود خوابش برده بود یکباره سردش شد ازخواب بیدارشد از داخل ماشین بیرون نگاه کرد دید چه برفی می آید .تازه فهمیده بود که زمستان است.

هوای شهرستان بم گرم آفتابی بود لباس فقط یک پیرآهن کاپیشن بهاره به تن داشت سردش شده بود درشهر قم اتوبوس ایستاد برای شام نیکی رفت یک بلوز کاموائی گرم خرید پوشید شام خورد سوار اتوبوس شد مسیر اتوبوس از جاده ساوه به تهران بود روستای نیکی هم سر راه اتوبوس بود .

درروستای خودش از اتوبوس پیاده شده به خانه پدرش رفت   همه خانواده ازدیدنش خوشحال شدند .  یکروزی آنجا می ماند کادوهائی برای آنها خریده بود را می دهد خداحافظی می کند به تهران می آید فردای آن روز به شرکت می رود شروع بکار می کند چند روز بعد برنامه نصب وراه اندازی دستگاه سختی گیر آب که یک نوع دستگاه تصویه آب است به شهرستان کاشان کارخانه مخمل کاشان معروف است باهمان همکاران قبلی ازطرف شرکت فرستاده می شوند .

 نیکی که در کارش استاد شده بودحقوقش زیاد شد در کاشان مشغول کار بودن نیکی باهمکارش درحال نصب وجوشکاری تانکر بزرگ برای تصفیه خانه بودند ورق آهن می افتد روی انگشتان پای نیکی ازطرف کارخانه باماشین نیکی را می برند بیمارستان ازپایش عکس می گیرند دوتا از انگشت های پای راستش شکسته بود .

پای نیکی را تا زانو گچ می گیرند ودکتر یک ماه استراحت برایش می نویسد نیکی برمی گرده  تهران به شرکت اطلاع میدهد  که چه اتفاقی افتاده و می گوید  که دکتر یک ماه مرخصی داده  نیکی که به مدت یک ماه مرخصی داشت می رود ساوه خانه پدرش . 


     زندگی نامه وسرگذشت نیکی قسمت سوم

(    ماجرای ازدواج نیکی  درساوه     )  

خوانواده نیکی را  عصا به دست باپای گچ گرفته می بینندنگران می شوند می پرسند چه شده نیکی می گوید چیزی نیست فقط دوتا از انگشتهای پایم شکسته است نکران نباشید . نیکی که یک ماه مرخصی داشت درروستای خود استرحت می کند جند روز بعدبرادر بزرگش از تهران  برای دیدن نیکی وپدر مادرش میاید درباره شکستگی پای نیکی می پرسه چطره می گه خوبه درد نداره شب دورهم بودن برادر نیکی می گه خب به سلامتی خدمت سربازیت هم که حل شد معاف شدی هالا دیگه وقت سرسامان گرفتن همین جاه از روستای خودمون یک دختر خوب انتخواب کن ازدواج کن ببری تهران نتها نباشی درآمدد که خوبه خونه اجاره کردی کوچک هست ولی برای دونفر کافیه انشاالا بعدها بزرگترش را اجاره می کنی.

 نیکی که اصلان به فکر ازدواج نبود برادرش قانعش کرد که ازدواج زندگیت راسروسامان میدهدپیشرفت میکنی اراین حرفها  به خواهرهای نیکی سفارش می کنه که دختر باایمان نمازخون خوب برای داداش نیکی تون تا مرخصیش تمام نشده پیدا کنید ازدواج کنه ببر تهران ازاون روز خواهر های نیکی بفکر ازدواج نیکی بودن تااینکه دختریکه پیش مادر بزرگش در همسایگی دیوار به دیوار خانه پدرنیکی زندگی می کرد رامعرفی کردن که دختر خوبی  بانمازه محجبه است .

خونه پدرش پاین روستا است خودش چون مادر بزرگش تنهاست پیش اون در همسایگی خونه پدرنیکی زندگی می کنه همه گفتند خوبه بریم خاستگاری نیکی که گیج شه بود چی بگه نه تاهالا دختره رادیده نه بااون حرف زده رفتار اخلاقش چتوریه فقط یکبار باخواهرش آمده بود به خونه دیده بودفقط خواهر بزرگه دختره راکه ازدواج کرده درتهران زندگی میکرد یکی دوبار باشوهرش دیده بود حال احوال کرده می شناخت . نمی دونست چکار کنه همه تعریف میکردن تاانکه یک روز دختره را خواهر نیکی می آره خونه نیکی بادختره باهم کمی صحبت می کنند از اون روز یاد خواهر دختره می افته که درتهران زندگی می کنه شوهرش مرد خیلی خوبی است برخوردخواهرش بانیکی خیلی خوب بودباخودش می گه اینهم خواهر تهرانه خوبه لااقل میاد بهش سرمیزنه موافقت میک نه برن خواستگاری بادایی نیکی که معتمد محل بود همانگ می کنند باپدر مادر ودایی نیکی می روند برای خواستگاری باتوافق مبلق مهریه وشیر بها ومبغی پول پیش برای مخارج عروسی به پدر عروس میدندقرار عروسی رابرای یک هفته دیکه مینویسند.زمان عروسی زمستان بود نیکی برای خرید میو  به  میدان تربار تهران که میرسد داخل تربار گل خالی تازانو فرومیرفتی توگل بامکافات  تقریبا چهار جعبه میوهزقبیل پرتقال وسیب خریده می کند گاری چی می آوردبیرون تره بار کنا رخیابان همانجاماشین می گیره توراه دوجعبه شیرینی می گیره تا  غروب بوده میرسد خونه هوابرفی بودباعجله جعبه هارامی برند داخل خونه صبح روز بعد نیکی  از خونه که می ره بیرون می بینه کپه ای از برف گوشه درب خونه است کنج کاو میشه  با پاه میزنه جعبه پرتقال بوده که بیرون خونه جاه مونده بوده  . یک روز به عروسی ماندهقرار بود برادر زاده نیکی آقا رحمان از تهران دوربین عکاسی  بیاره عکس بگیره خبری نشد گفتند که برف آمده  امروز جاده بسته است فردا میایند  نیکی به خاطر اینکه برادر زادش فردا دوربین می آورد دیگه به فکر عکاس نبود تا اینکه زمان حنا بندون شد دوربین نیا ورد گفت که عجله کردم دوربین یادم رفت بیارم هم هوا برفی بود هم تعطیلی بود نتوانستند دوربین پیداکنند .

 حنا بندان را راه انداختند فردای حنا بندان روز عروسی برف می آمده  برنامه سازو دهل طبق رسوم ساو راه اندازی شده بود نیکی که توخونه درحال آماده شدن بود برادربزرگش باجندنفر از فامیل رفتند خانه عروس  باتشریفات عروس می آوردند که نیکی راجندنفرازجوانا ن فامیل باخودشان بردند پشتبام  وتعدادی پرتقال باخودشان بردندکه عروس رسید داخل خونه داماد از پشت بام پرتقال به طرف عروس برتاب کند رسم بوده که با سازو آواز عروس داخل حیاط رسید داماداز پشت بام چند تا پرتقال به سمت عروس پرتاب کردجشن گرفتند ساز آواز شوروع شد عروس وداماد را درهمان  هوای برفی با سازودهول ورقص کنان جوانان وزنان درخیابان گرداندن بعد برگشنتد شام مهمانان رادادند عروس داماد هم شام شان راخوردند.زمستان بود برف باریده بودهوا سرد آخرشب یک اطاق طبقه بالاقرارداشت برای خواب عروس و دامادآماده کرده بودند نیکی وعروس را به اطاق بالا بردند بخوابندیک چراق اعلا ادین نفتی روشن بود ولی اطاق همچنان سرد بوده خلاسه  با لحاف وپتو خوابیدندحالا میخواهند به خوابندچندنفر از خانم ها که یکیش خواهر عروس بود جمع شده بودن پشت در اطاق عروس باهم بلندبلند حرف می زدندسروصدای نمی گذاشت بخوابند

تااینکه نیکی باصدای بلند چه خبره اطاق که سرد است  سروصدای شماهم  نمی گذاره به خوابیم  تااینکه خانم ها پاشدند رفتند

صبح مادر نیکی باسینی صبحانه طبق رسوم تخم مرغ وکره پنیر محلی وعسل به اطاق عروس و دامادمی بره باخوشحالی تمام تبریک وآرزوی خوشبختی برایشا از خدا می خواهد طبق رسوم ازفامیل بسرخواهربزرگش وچند نفر جمع شده داماد را به حمام  می برندحمام آن زمان خذینه ای بود اول وارد خذینه آب نیم گرم میشدید خودتان راآب می کشیدیدسپس می آمدیدخوتان را لیف صابون می زدید از حوض اب گرم کوچک باظرف مسی قرارداشت خوتان راآب می کشیدیدسپس دوباره وارد خذینه آب نیم گرم واز داخل همان خذینه واردخذینه آب گرم میشدید دامادرا بعداز لیف صابون زدن شستن همه باهم به رخت کن می آیند باصلاوات برمحمد(ص) وشادی کنان لباسهای دامادرا کمک می کنند بپوشد.

بعداز حمام همگی به خانه داماد میروند میوه شیرینی می  خوردند  تبریگ گویان می روند.یکی دورز بعد عروس وداماد با وسایلی گه داشتن جمع وجور کردن رفتند به تهران خونه که اجاره کرده بود مستقرشدندخونه که یک اطاق تقریبا دوازده متری بشتر نبود آشپزخونشه هم مشترک بود نیکی به سرکار میرفت می آمد بعضی مواقع اضافه کاری می کرد حقوقش بد نبود زندگی خوبی داشتند دوماه بعد یک تلوزیون 14 اینج برای خونه خرید که اون موقع خیلی کم تو خونها تلوزیون بود.

همسرش خیلی خوشحال بود باهم خونه خواهر بزرگه نیکی میرفتند که نزدیک بود یا برادر بزرگ نیکی که خونش نزدیک بود مقازه کفاشی بقل خونش داشت گاهی هم خواهر بزرگه همسرش می آمد سر می زد ولی همسر نیکی  ازفامیل نیکی مهمون می آمد زیادخوش حال نمی شد غر می زد  آی خسته شدم نمیتونم  از این حر فها ولی از فامیل خود یا خوا هراش می آمدن خوشحال بود بگو بخندی داشت ولی بافامیل نیکی برخوردخوبی نداشت ازاین برخوردنیکی ناراحت بودبعضی مواقع هم بانیکی هم زیاددبعد حرف میزدرفتار درستی نداشت تا اینکه نیکی باخواهر برزگ خودش درباره  همسرش صحبت می کنه که همسرم زیادبه فامیل من اهمیت نمیده برخودش بامن هم خوب نیست  فکرم خرابه کم وکسری که تو زندگیش ندار ه گفتم هرچی که خونه نیاز داره بگه  خودم تهیه می کنم می آورم  براش تلوزیون هم خریدم سرگرم بشه  گفتم خونه برادر یا خواهرم نزدیک برو سر بزن نمیدونم چکار کنم   .  خواهر نیکی می گه داداش نگران نباش درست میشه چون تو روستا بوده تازه اومده شهر ازپدرمادر خواهر برادراش دوره دل تنگه چندوقت دیگه ببرش ساوه به مادر ومادر بزرگش سر بزنه درست میشه.  چندروز بعدنیکی به همسرش می گه ایهفته بنجشنبه وجمعه میریم ساوه  می رن ساوه خونه پدر نیکی  وپدر زنش  ودیدن  مادر بزر گه   همسرش وبچها همگی خوشحال میشند .

بعد دوروز بر می گردند نهران طبق روال نیکی سرکار تاساعت پنج  خون می آمد تاایکه یک خونه توکوچه بقلی مغازه کفاشی برادر نیکی اجاره میکنند اطاقش بزرگتر وآشپزخونه مستقل داشت ولی با تمام ای حرفها باز همسر نیکی خوشحال که نبودهیچ زندگی خوبی بانیکی نداشت بکبار که خونه برادربرزگ نیکی که شرکت راه آهن کار می کرد راننده قطار ابود  امام زاده حسن تهران می نشتند زیاد بامحل نیکی میدان جللیلی فاصله نداشت مهمونی رفته بودند صحبت از زندگی تان راضی هستیدشد نیکی درددل کرد که مشگلاتی داریم زیادباهم  جور نیستیم.

 همسرم همیشه بهانه گیری می کنه باکوچک ترین حرف ناراحت می شه قهر میکنه.  زن داداش نیکی می گه مهم نیست تنها ست یک بچه بیارید همه مشگلات حل میشه هنوز یک سال از ادواج شان نگذشته بود همسر نیکی بادارشد زندگی شان تقریبا آرام وبدونه ناراحتی پیش می رفت گاهی برای معاینه به دکتر  زنان میبردتا اینکه دکترمعاینه وسنوگرافی  گرفت  نشان داد که بچه پسراست  خوشحال بودند.

 نیکی  برای دریافت گواهی نامه راندگی ثبت نام کرده بود وقت آزمون رسید رفت آزمایش داد قبول شدبعدا که  گواهی نامه را گرفت  شیرینی خرید به هسرش گفت می خواهم تا پسرم بدنیا بیاد ماشین بخرم    بعد ازچندماه قرار بود از طرف شرکت  حقوق کارگرهارا زیاد کنندبه توافق نرسیدن  همه اعتصاب کرده جلو شرکت جمع شده بودند.

تعداد زیادی ازکارگرها ازجمله نیکی واقوام نیکی همگی به وزارت کار شکایت کردند .نیکی  حدودهفت سال سابقه کار درشرکت داشت درخواست حقوحقوق راد داده بود ازشرکت گرفت بیکارشد .بعد دوروز نیکی چون جوشکار وبرق کاری بلد بوددرمحدوده اول جاده ساو ازتهران درشرکتی که دیوارهای پیش ساخته بتنی بادستگاهای   جدیدمدرن می ساختندو ازکارکناش آلمانی بودندبرای استخدام رفت بعد ازآزمون  جوشاری  قبول شد مشقول به کار شدحقوق بد  نبود ولی سختی داشت. بعد ازدوسه ماه نیکی با پول کمی که داشت بک ماشین سواری  فولکس قدیمی خرید به قیمت جهار هزار تومان تهران الف خوشحلا بودن اولین روز تعطیلی قرار

شد باهمسرش برای اولی  بار به دیدن باغ وحش درسمت شمران تهران بروند  که در سربالایی های جاده ماشین نیکی خواموش شد هرچه استارت زد روشن

نمی شد بعداز نیم ساعت معطلی یک ماشن  ایستاد دونفر جوان آمدن کمک ماشین روشن کردند رفتند . برای خانم نیکی اولی بار    بودکه به باغ وحش میرفت.حیوانات ازهمه رقم بودهمه نوع از حیواناط را  دیدیند رفتن  بستنی خوردن برگشتن  نیکی که اولی باربا ماشین خودش برای داخل شهر آمده بوددرحین رفتن به خونه از طرف میدان منیریه تهران  جالب بود توشلوغی  خیا بان نیکی از پشت زد به ماشین پلیس راهنمایی

 راندگی وایستاد پیاده شد نگاه کردچیزی نشده بودپلیس هم پیاده شد نگاه کرد دید چیزی نشده داخل ماشین را دید زن حامله نشسته فقط گفت احتیاد کن چه خبرته .رفتند نیکی خندش گرفته بود اولین روز باماشین رفتن بیرون چه اتفاقهایی افتاد  .  خلاسه رسیدن خونه  بخیر گذشت.نیکی گاههی روزنامه می خرید یک روز در روزنامه نوشته بود که سازمان تامین اجتما یی راننده استخدام  می کند نیکی فکر کرد اداره کار کردن خیلی بهتر از شرکت است اداره دولتی مزایای بیشتری دارد برای استخدام رفت به آدرسی که نوشته شده در خیابان آیزنهاور (آزادی) ساختمان مرکزی تامین اجتمایی . گفتدبروداخل قسمت کارگزینی ثبت نام کن رفت مدارک کپی گواهی نامه وشناسنامه ومدرک پایان خدمت ک نیکی مدرک معافیت از خدمدت داشت ازمدارک  کپی  گرفت داد نوبت زدند پانزده روز دیگه هشت صبحا ینجا باش نیکی چند ماهی از ماشین خریدنش می گذشت دست فرمونش خوب شده  بود. اولی روزهای رانندگیش  یک  روزبا 

   ماشین  فولکس ازخونه اش به طرف خیابان بیست متری امام زاده حسن طرف خونه برادرش می رفت چون ماشینش رادیو نداشت یک رادیو کوچک برای داخل

ماشینش خریده بوددرحال رفتن داخل خیابان بیست متری خلوت که هیچ ماشینی جلو نبود رادیو را روشن کرد گذاشت جلو داشبورد اخبار گوش کنه یگ دقیقه نشد تودست انداز رادیو از جلو داشبورد افتاد زیر پای نیکی سریع خم شد رادیو را برداره یک باره به چیزی بر خورد کردو شیعی هم افتاد روی ماشین

صدادادسریع ترمز کرد خدایا چی شد دیدجلو  شیشه جلو ماشین سفید شده جایی دیده نمی شه پیاده شد دی که باماشین زده به یگ گاری پراز گونی  آرد پشت خری بسته است که یکی ازگونیهای آرد  افتاده و آردهاش ریخته روی ماشین ولی خوشبختانه به کسی یا گاری و رانندش چیزی نشده  بخیر گذشت. از اونروز خیلی بادقت وبااحتیاط رانندگی می کرد.نیکی پسرش بندنیا آمد  ازبیمارستان آوردن خونه همگی خوشحال بودند حدود دوسه ماه بعدبا یکی از هم کلاسی های روستای خودش را می بینه خوحال می شند نیکی می پرسه چه خبر خیلی وقت ندیدمت چه میکنی کجا می شینی  دوستش میگه ازدواج کرم یک دختر دارم  میدان فلا ه خونه اجاره کردم   شما چه خبرنیکی  میگه منهم  ازداج کردم یک پسر دارم میدان جلیلی می شینم جام کوچکه باید خونه  بزرگتر پیدا کنم با راهنمایی دوستش در همان خونه که مستاجر بود طبقه همکف دواطاق بایک آشپز خونه ای مستقل در میدان فلاح در هسایگی دوستش  اجاره کرده جابجا میشود محله بهتری نسبت به خونه قبلی بود.

همچنان سر کارش بود تا زمان آزمون در تامین اجتمایی رسید نیکی رفت چند نفری بودند برای آزمایش آمده بودن تا نوبت آزمایش نیکی شد ماشین اداره جیپ بود  نشست پشت ماشین یکم دل شوره داشت ولی دنده را جابجا کرد دید خیلی از فولکس قراضش راحت تره مربی گفت حرکت کن دور حیاط دور بزن برگردبااحتیاط حرکت کرد دور زد مربی گفت خوبه پارکن پیاده شو پارک کرد پیاد شد گفتند دوهفته دیکه بیا  نیکی پرسید قبول شدم یانه کفتند قبول شدی  برو   .  نیکی خوشحال 

شد که قبول شد رفت سرکارش بعازظهر از سر کار آمدبا یک جعبه  شیرینی گفت آزمایش برای استخدام درسازمان تامین اجتمایی قبول شدم این هم شیرینی اش.

بعد از دوهفته صبح می رودسازمان می گو ین برو کار گزینی طبقه پنجم نیکی می رودکارگزینی فرم استخدام را پر می کند  آدرس خونه وتلفن برادرش می نویسه

چهار شنبه بود می گویند شنبه هشت صبح اداره باش .

نیکی باخوشحالی تمام با فول لکس عتیقش می رودسرکارش بعاز اتمام کار میرود دفتر شرکت می گوید من ازفردا نمی تونم بیام  سرکار میرم شهرستان (  تو این شرکت از زمان شرع بکارش هنوز یکسال هم نشده بود بیمه هم براش ردنکرده بودن) تصفیه حساب می کند . نبکی نمی خواست آنها فعلا بفهمند اداره استخدام شده   ولی بادیگر همکاران نش خدا حافظی می کنه ومی گوید که درسازمان تامین اجتمایی استخدام شده از فردا میرم  سرکار همکاراش خوشهال می شندو می گند  بسیار کار خوبی کردی  موفق باشی خوش آمدی   .

نیکی تقریبا از شنبه سال1353 شمسی برای کار در سازمان تامین اجتمایی درشغل رانندگی شروع بکار می کند اطاق مخصوص رانندگان منتظر نشسته بوداز طرف  دفترنیکی را صدا میزنند  میرود دفتر سویچ یک ماشین جبپ اداره را   تحویل میگیره ازآن روز کارش شروع میشود هرروز صبح می آمد اداره کارت ورود ساعت می زدمی رفت اطاق رانند ها تا دونفر خانم حسابدار می آمدندبانیکی می رفتند بانک ها یا بعضی مواقع شرکت ها برای حساب رسی نیکی هم میرفت آبدارخانه چایی   میخوردخودش را سرگرم می کرد تاحساب رس هاکارشان تمام شود برگردن اداره ماشین را می گذاشت پارکینگ باماشین خودش میرفت خونه بعدازیکی دوماه  نیاز نبود حسابرسا را برگردونه اداره بعد از اتمام کارشان آنها را می رساند به خونه  هایشان ماشین راهم باخودش می برد خونش دیگه نیاز نبود ماشین خودش رابیاره خیلی براش راحت خوب شده بود . 

بعداز کار همسرش را به مهمانی یا بیرون می برد .بعد از چند روزماشین  فولکسش را به یکی از همکارای اداریش به همان چهار هزار تومانکه خریده بود فروخت  ولی خیلی خرج ماشینش کرده بود . قانون کار اداره این بود که همه کار کنان باید کت شلوار وداخل اداره کراوات زده باشندنیکی بیرون اداره هیچ قت کراوات نمی زد فقط به اداره می رسیدکراوات  می زد گاهی هم تو آسانسور ّ آسانسورچی کمک می کرد کرواتش رابزند. آسانسورچی پسر شوخ طبع خوبی بود با هرکس حرف می زد ورد زبانش بود می گفت( پیش میاد پیش آمده دیگه) نیکی هم  عادت کرده بود بابعضی از دوستاش صحبت می کرد می گفت پیش میاد پیش آمده مدتی بعد از ساعات کارش با پسر داییش باهم مغازه لوله کشی اجاره کرده کارمی گفتند خوب پیش نرفت بعدااز اداره می رفت میدان گمرک دور می زد ساعت مچی دست دوم زنانه ومردانه می خریدیک کیف دستی کوچک داشت همیشه چنتا ساعت توش بود به فامیل یا به هم کاراش تو اداره می فروخت یا تعویض می کرد کمک خرجی درمی آورد.بچه اول تقریبا یک سال نیم نشده بود همسرش دوباره باردار شد خدا یک پسر دیگه بهش دادبچه هایش یکی دوساله ودیگری یک ونیم ساله بود که 17 دی1356 انقلاب اسلامی شروع شدتا سرنگونی حکومت شاهنشاهی  ادامه یافت وامام خمینی از پاریس به ایران آمد وحکومت اسلامی برقرار کرد برادر کوچک تر نیکی در خدمت سربازی پادگان امام علی  در تهران خدمت میکرد به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد بعداز برقراری ثباط وامنیت کشور به سر کارش در تولید دارو رفت درمحل کارش مشغول شد.

نیکی زمان شروع انقلاب اسلامی در اداره مشغول به کار بود درساختمان اداره تمام کارمندان خدمات ورانندگان شروع به شعا ردادن مرگ برشاه  مرگ برشاه از طبقه اول ساختمان اداره تمام تابلو های شاه  و فرح را از دیوارها میکندند می کوبیدن زمین میرفتند بالا تاطبقه پنجم اداره رسیدند داخل اطاق رییس اداره واردشدند رییس از پشت میز بلند شد  تابلوعکس شاه را از بالای سر ریس اداره کندند کوبیدن زمین همه داخل اطاق مشت کرده به طرف ریس اداره بگو مرگ برشاه هم چنان مشتهای گره کرده نزدیک صورت ریس بودکه درهمان لحظه بابلند گو سربازها که باهلیکوپتر به پشت بام اداره آمده بودنداز طبقه دهم ساختمان به پایین می آمدندبا بلندگو می گفتند متفرق شوید تیر اندازی می کردن صدای تیر اندازی که آمد همه به پایین ساختمان فرارکردندسربازهاهم به دنبال آنها تیر انداری می  کردندنیکی هم باسرعت به طبقه همکف رسیددرحال دویدن تیری بقل کوشش ردشد  خوش رابه بیرون ساختمان رساند به طرف میدان انقلاب میرفت صدای تیر اندازی توخیابان ها هم می آمد تاخودش را به محل خلوت رساندمنتظر شد تا صدای تیر اندازی قطع شد رفت به خونش .بعد از این که شاه ازایران رفت  وامام خمینی آمد جمهوری اسلامی پیروز شدآرامش برقرارشد .


      



.



                                                                            




ادامه دارد...

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:40 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 1 نظر
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد