بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت چهام - شغل دوم - وشهید شدن برادر وشوهر خواهر

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت چهام

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت چهام

1- (ماجرای شقل دوم نیکی خرید و(فروش فیلم وآپارات) 2-رفتن جبه برادر نیکی وشوهرخواهرش وشهید شدن آنها.

 

نیکی بعد چند روز که تعطیل بود به سرکار خود به اداره رفت. سعی می کرد بعد ساعات اداری فعالیت کند  همچنان می رفت میدان گمرک ساعت دست دوم  سالم می خریدبه فامیل یا تو اداره به همکاراش  می فروخت یکروز که درمیدان کمرگ گشت می زد یک آپارات که فیلم هشت میلی متری کارتونی  پخش می کردباصدای فارسی رنگی   دید خیلی جالبه  خوشش آمد خرید  از  فروشنده  کارکردن ورا اندازی آپارات بافیلم یاد گرفت آوردخونه به  بچه هاش گفت بیایید بشینید برایتان فیلم کارتونی آوردم ببینیدآپارات راآماده کرد فیلم راجا انداخت  روبه دیوار گچی سفید اطاق  با تصویر بزرگ  بچه هاخیلی خوششون آمد خوشحال شده بودند می گغتند دوباره روشن کند.    تلوزیون سیاه سفید داشتند ولی این هم رنگی هم بزرگ نشان می دادبرای بچه ها ونیکی هم جالب بودخلاصه از اون به بعد هر زمان نیکی ازگمرگ که مسیرش برای رفتن به خونش بودبه دنبال فیلم برای آپارات می گشت تا  بخرد اوایل انقلاب سینماهازیاد فیلم نداشتند اگرهم بود فیلم های جنگی خانوادگی بود کم کم آپارات زیاد شد فیلم های تک حلقه ای خارجی که خلاصه شده از فیلم سه ساعته  بود باکیفیت بسیار عالی  دوبله به فارسی  رواج داشت همان آپارات باعث شد نیکی صاحب حلقه های زیادی ازفیلم های آپاراط باشه ودستگاه آپارات قدیمی رافروخت     وجدیترین آپارات بنام المو خرید.بعضی  از فیلمها رامی خرید کیفیت خوبی نداشت یا برای بچه ها خوب نبودبا خودش داخل  کیف سام سونت  می بردگه فیلم خوب دید تعویض کند آن موقع آپارات وفیلم خرید فروشش رونق زیادی گرفته بود چند تا دکه درهمان میدان گمرگ کارشان تعویض فیلم وآپارات فروشی بودهمه فروشنده های فیلم آپارات نیکی را بنام  پیش آمدمی شناختند بدلیل اینکه نیکی تا میرفت پیشه هرکدام از فروشنده ها ی آپارات شوخی می کرد می گفت پیش میاد پیش آمده دیگه معروف شده بود به  پیش آمد  تا نیکی را می دیدند  می گفتند پیش آمد فیلم چی دا ری نگاه می کردن یا می خردند یا تعو یض می کردند. دیگه نیکی خریدو فروش ساعت را انجام نمی دادفقط فیلم آپارات  می خریدمی فروخت آنزمان درنغمت آبادتهران خانه کوچکی ساخته بود زندگی میکرد اکثر همسایه ها شهرستانی بودن تاآن موقع آپارات پخش فیلم ندیده بودن نیکی داخل کوچه روبروی خونه اش بعضی مواقع  پرده سینمایی می گذاشت فیلم انقلابی  یا کارتونی جالب برای همسایه ها وبچه ها پخش میکرد که برایشان جالب بود خوشهال میشدند. 

یکی از دوست های نیکی به نام آقا رضا کارش تعمیر آپارات روی چارچرخه چوبی کنار خیابان میدان گمرگ بود  به نیکی پیشنهاد می ده که بیاباهم یک مغازه اجار کنیم من تعمیرات وفروش آپارات  انجام می دهم شماهم خریدوفروش فیلم انجام بده . اجارش  راشریکی می پردازیم زمانیکه شما سرکارید من هستم شماهم بعازظهرها می آیی   باهم هستیم فعالیت هرکس ودرآمد هرکس برای خودش  می باشد .

 یک مغازه  حوالی میدان گمرگ تقریبا پانزده متری اجاره می کنندبا میز و  یترین  آقا رضا لوازم تعمیرات جندتا آپارات  نیگی هم مقدار زیادی فیلم توخونش

داشت جمع می کند می برد مغازه  لیست می کند می چیند تو ویترین روز جمعه بود نیکی تعطیل بود تاشب دوسه تافیلم کارتونی دی ویست فوتی وفیلم تک حلقه ای

چهارصدفوتی  می فروشه یکی دوتا هم تعویض می کنه برای اولین روز شروع به کارخوب بود توخونه تعریف می کند که جای مغازه خوبه اولین روزش فروش داشتم  خانم نیکی که این حرفها برایش مهم نبود حیچ وقت نه تشویق کند نه اهمیتی براش داشت فقط لوازم خونه یا لوازم خوراکی لیست میداد آمدنی بخر بیاریادت نره ها.

 ازفردای آن روزبعاز اتمام کار  می رفت مغازه تاهشت شب می رفت خونه بچه های نیکی کوچک بودن  درآمدش هم خوبه بود رازی بود کم کم کار پیش می  رفت .

تااینکه نیکی  تصمیم گرفت یک سری از فیلمها ی  چهار حلقه ای گران قیمت را به اجار بگذاردکه بعضی از بسیجی ها برای نمایش در محل   تجمع شان برای جوانهای بسیجی پخش کنندچند باری پرسیده بودند ولی قیمتش زیاد بود می ترسید اجاره بده ولی بادوست تانش مشورت کرد باهم سرمای گذاری کردند چند سری از فیلم های انقلابی وجنگی  وآپارات خوب (پرژکتور) تهیه کردنداگر آپارات هم خواستند اجاره بدهند مبلغی  ودیعه (پول پیش) باکارت شناسایی به عنوان ضمانت از مشتری می گرفنتدکه در صورت هرگونه خرابی در فیلم ها یا آپارات ایجاد بشه خسارت دریافت کنند زمان تحویل دادن فیلم ها وآپارات با مشتری قرارداد نوشته و چک میکردند تحویل مشتری می دادند امضامی گرفتند که  سالم تحویل  گرفت است مبلغ دریافتی از اجاره ها را جدا حساب وباهم تقسیم میکردندخوب پیش می رفت البته مشگلاتی هم داشت.

 دومین سال همکاری نیکی بادوستاش بود یک ماه نیم مانده بود به عید که سال تمدید قرارداد بود آقارضا گفت مالک گفته سر سال مغازه را تخلیه کنید  پسر خودم

می خواد لوازم  مو تور سیگلت بفروشه نیکی شرکا دیگه باید کم کم لوازم ها را بفروشند چون  توافق نشدباهم کار کنند  چند روزی گذشت آقارضا ارتشی گفت

سهم من را شما بردارید حساب کنید من  زود تر میرم  آقارضا تعمیر کار گغت نمیشه ما همه باهم باید بفروشیم بعد تقسیم کنیم  نیکی پیش نهاد داد که بیاید کل فیلمها هارا حدودا قیمتش را دربیاریم باهم  قوام کنیم هرکه بیشتر خرید میدیم به اون اگر آقا رضا تعمیر کار خرید مادوتا باهم پولمان را می گیریم  می رویم

اگه نیکی خریدشما دوتا همین جا تا عید کار کنید عید تخلیه کنید .  باهم تمام فیلمها را به قیمت حدودی ارزش داشت نوشتند تقریبا نزدیکه سیصد هزار تومان

شد آقا رضا تعمیر کار گفت من سیصدبیست  هزار می خرم آقارضا فری معروف بودگفت من سهم خودم را خیر میدم به هرکه بیشتر بخرد نیکی گفت من سیصدو سی هزار می خرم دونفر به سیصد سی هزلر تومان خیر دادند فروختن به نیکی  به شرطی که تاآخر سال پایان قرارداد نیکی کم کم فیلم هایش را بفروشد یا اجاره بدهد پایان سال الباقی فیلم هایش را باخودش ببره  حساب کتاب کردند پول آقارضا فری را پرداخت کرد لوازم های شخصی اش را جع کرد با خوشی باهم حلالیت خواستند رفت سهم پول فیلمهای آقا رضاهم نیکی حساب کردپرداخت دیگه تا زمان تخلیه باهم حسابی نداشتند فیلم های نیکی مشخص وصورت جلسه شده بود اگر هم کرایه میداد  درآمدش برای خودش بود .حدود یک ماه مانده بود تا مغازه را تحویل مالک بدهند. درمدت یک ماه باقی مانده نیکی از اجاره فیلمها تقریبا نصف قیمت تش را درآوردبرایش خوب بود تا اینکه موقع تخلیه رسید نیکی بابت اجاره آخرین ماه سال قرارداد اجاره مغازه وخورده حساب باآقارضا تصفیه کرد  فیلم ها یش  وکلیه  لوازم هایش جمع کرد  چون اجاره مغازه به نام آقا رضا نوشته شده .طرف حساب آقا رضا بود باخوشی وتبریک عید خداحافظی لوازم هایش رابرد خونش آنموقع ها خونه نیکی رفت وآمد فامیل زیاد بود مخصوصا ازفامیل های همسر نیکی که مهمانی می آمدن بچه هایشان خیلی ودست داشتند فیلم ببینند همسر نیکی برای بار سوم هم حامله شدوپسر سوم هم بدنیا آمد .نیکی دیکه بچه نوزاد داشت  مخارجش زیاد تر شده بود وخونه اش هم تعمیرات نیاز داشت باید طلاش کند درآمدش رابیشتر کند بعداز

 تعطیلات عید کمکم به فکر کارافتادتعدادی از فیلم های فروشی که داشت داخل کیف دستی گذاشت باخود برد بازارچه سید اساعیل خیا بان مولوی شنیده بودمرکز بورس فیلم وآپارات است  رفت بازارچه بعضی از آنها نیکی را می شناختند باآنها درباره اینکه مغازه را درمیدان گمرگ تخلیه کردند توضع دادوگفت فیلم

برای فروش دارم  تعدادی مغازه و دکه های کوچک فیلم وآپارات فروش بودندکم کم باآنها آشنا شد بغضی هاشون نیکی رابه عنوان پیش آمد می شناختند .چندروزی بعاز ظهر که ازاداره تعطیل می شدمی  رفت بازارچه سیداسماعیل کم بیش خرید وفروش می کرد تااینکه باکمک یکی ازدوستانش که در بازارچه مغازه فروش فیلم وآپارات داشت یک دکه حدودا سه متری در وصط بازارچه برای خریدن به نیکی پیشنهاد داد رفتند نیکی دید گفت خوبه بافروشده هما هنگ کردند سندش اوقافی بود بایک فولنامه ودوشاهد مشگلی نداشت معامله کرد پول نقد داد کلید را تحویل کرفت دکه داخلش قفسه بندی آهنی داشت یک ویترین کوچک متحرک زمانی که درب را می بندی ویترین رابه سمت داخل می بری تا کرکره را قفل  کنبد   نیکی دکه را تحویل گرفت کرکره را پایین کشید قفل  زد رفت . دوروز بعد که اداره تعطیل بود

یکسری ازلوازم ها وتعدادی فیلم آپارات ویکدستگاه آپارات  برای شروع به کار به دکه می آورد شروع  می کندبرای تمیز کردن  کم کم به چیدن فیلمها در قفسه ها   

 خودرا سرگرم می کند ظهر می شود برای ناهارهمسایه ها میگن داخل بازاربزرک که نزدیک بود آشپز خونه  خوبی هست قیمت هم مناسبه برو امتهان کن   نیکی 

می رود آشپز خونه  ناهارش را می خوره برمی گرده البته  نیکی همیشه ناهارش را محل کارش می خورد و  از ساعت سه بعازظهربه بعد  درب مقازش بازمیکرد

  جالب اینکه  داخل بازارچه پاکبنگ برای  ماشین هم بود مستقیم می رفت پارکینگ پارک می کرد  لوازم  مربوط به مغازه را از پارکینگ پشت ماشین برمی داشت می برد داخل مغازه شب ها بعضی وقتها تا ساعت هفت  یا هشت شب  تعطیل می کرد.بعاز مدتی



ادامه دارد

فصل پنجم . به شهادت رسیدن علیرضا برادر ومحمد دامادنیکی درجنگ ایران وعراق ..


    دو سه سالی از انقلاب نگذشته بود تازه انقلاب اسلامی جون می گرفت که صدام رئس جمهور عراق دستور حمله به ایران راصادر کرد که یکباره چند شهر ازجمله چند منطقه تهران رابمباران کرد . ایران هم پاسخ دندان شکنی درجواب داد. جنگ بین ایران و عراق شروع شد.

ارتش جمهوری اسلامی  وسپاه پسداران وبسیج همگی آمادباش بودند نیروی هوائی جمهوری اسلامی باهوا پیما  های جنگنده درپاسخ به بمب باران عراق چند شهر عراق رابمب باران کردند.

صدام که فکر میکرد ایران بعداز پیروزی انقلاب اسلامی امکانات دفائی کمی داردو شکننده است اشتباه کرده بود شوکه شده بود درنتیجه نمی توانست کاری ازپیش ببرد.امام دستور تشکیل بسیج بیست میلیونی داد عده زیادی ازجوانهای بسیج ازجمله برادرکوچک نیکی بنام علی رضا که در بسیج تولید دارو بود عازم جبهه شدند .

جنگ همچنان ادامه داشت برادرنیکی درجبهه زخمی شد برگشت چند روزی بستری بود خوب شد .دوباره گفت که در جبهه به من وامسال من نیاز است باید بروم که رفت نیکی که سه بچه قدو نیم قد داشت همسرش هم نگهداری سه تا بچه درشهر غربت برایش مشگل بود و نمی توانست به تنهائی از پس  بچه ها بربیاد یا مایحتاج زندگی را تهیه کند درنتیجه نیکی نمی توانست به  جبهه برود .

پدر مادر نیکی هم سنشان بالا بود به علیرضا برادر کوچک نیکی خیلی وابسته بودن وخیلی دوستش داشتند بچه مهربان با ایمان بود به پدر و مادرش خوب میرسید آنهارا همیشه به قم یا مشهد به زیارت می برد همیشه به آنها سرمیزد ازنظر مالی کمک میکرد .

از اینکه به جبهه رفته بود نگران بودند ولی بخاطر وطن واسلام افتخار می کردند پسرشان به جبهه رفته. خیلی دعا می کردن که درجنگ ایران پیروز بشود وعلیرضاهم سالم برگردد . بعداز چندماه که از رفتن علیرضا به جبهه  گذشته بود دوباره زخمی شده بود آوردن به تهران دربیمارستان بستری بود تا خوب شد .

علی رضا دوره کامل کمکهای اولیه رادیده بود درجبهه هم که بودصحنه های زخمی شدن سربازهارا دیده بود میدانست که چقدر مهم است که اگر به موقع بتوان به زخمیها رسیدگی کرد آنها ازمرگ نجات پیدا میکنند.

   > عکس شهید علیرضا برادرنیکی با پدر ومادرش< 


برای همین تصمیم گرفت تا  خوب شد دوباره به جبهه برود بعد از چند روز هنوز درست حسابی خوب نشده بود قرار شد که برود درخط اول جبهه به عنوان بهیار خدمت میکرد روز رفتن برای خدا حافظی رفت پیش پدر مادر حلالیت خواست ازهمه برادر خواهر ها حلالیت خواست وخداحافضی کرد بابدرقه آنها به جبهه رفت.بعداز رفتن علی رضا پدر مادرش خیلی ناراحت بودن مخصوصا خواهر نیکی که با علیرضا باهم در تهران زندگی می کردن علی رضارا راخیلی دوست داشت می گفت این بار رفتن علیرضا وخداحافضی که کرد خیلی فرق میکرد میترسم آخرین باری باشد که اورا می بینم  .

نیکی درنبود برادر  به دیدن پدر مادر می رفت خواهر برادراش همه بزرگ شده ازدواج کرده رفته بودن پدرمادرش تنها زندگی می کردن بعد ازچند ماه گه علی رضا در جبهه بود گاهی نامه ای به خانواده می نوشت کم وبیش از حالش باخبر بودن ولی مدتی گذشت دیگر خبری نشد.

تا اینکه اواخر سال 1362 ش خبرآودن علیرضا درگرهانی بوده که درعملیات پنج وین عراق همگی درحمله به دشمن غافل گیر شده کشته شدن ولی جنازه های آنهارا نه توانستن بیاورند . باپیگیری هائی که برادرهای نیکی انجام دادن به این نتیجه رسیدن که شهید شده مراسم گرفتن ولی خانواده باور نمی کردند که شهید شده باشد همچنان چشم به راه بودن پدرمادرعلی رضا امیدوار بودند می گفتند زنده است ولی هیچ خبری ازاو و جنازه اش  نبود مفقودشده بود. پدر مادر از بلاتکلیف و ناراحت بودند همیشه فکر میکردن که شاید روزی علی رضا بیاید . ازطرفی شوهر کوچکترین خواهر نیکی محمد نام داشت که درسپاه پاسداران خدمت میکرد چندهفته بعد از عروسی به جبهه اعزام می شود . بعد از مدتی که درجبهه در جنگ بود توسط خمپاره دشمن یکدست او از کتف  قطع و دربیمارستان بستری میشود بعداز مدتی حالش خوب می شود به خانه برمیگردد .

پدر مادر نیکی محمدرا که داماد کوچک و آخرین دامادشان بود خیلی دوستش داشتن ازدیدن اوکه دستش چپش قطع شده خیلی ناراحت بودن . محمد که  خدا دو پسر خوب به او داده اولی کاملاشگل خودش است  که به آنها علاقه زیادی داشت.

بازهم درسپاه درامور اداری خدمت میکرد که بعداز چند سال آثار موج انفجار ی که درجبهه دست او را قطع کرده بود نمایان شد کم کم حالت روانی به او دست میداد ازخود بیخود می شد حرفهای عجیب می زد گاهی قرآن می خواند گاهی نوحه سرائی میکرد سینه زنی می کرد. بارها نیکی با خواهرش اورا از زرند ( درشهرستان زرندیه زندگی میکردن) به تهران می آوردند پیش متخصصین روان شناس ولی نتیجه نمیداد تااینکه درخانه خودش یکروز تمام نوحه سرائی وسینه زنی وگریه میکرد خواهر نیکی به او تلفن میکند  که حال محمد خراب است می توانی بیائی زرند.نیکی بلا فاصله می رود می بیند که آنقدر گریه کرده به سینه زده ازحال رفته به نظر بیهوش است زود می روند از  بیمارستان باماشین دکتر بیاورد که دکتر نبود به منزل دکتر که روبروی بیمارستان زندگی میکرد  می روند به دکتر میگویند  مریضی درحالت کوما داریم دکتر می گویدمن نمی توانم بیایم اورا بیاورید درمانگاه . باوجودی که ماشین برده بودن وبه دکتر کفتند که مریض جانباز است دگتر نیامد بالای سر مریض

آنها محمد را که به حالت کوما بود  باماشین خودشان به درمانگاه  می برندکه تا رسیدن دکتر تمام میکند دکتر می رسد معاینه میکند میگوید که تمام کرده کاری از دست من بر نمی آید. و محمد بدین صورت به شهادت میرسد. محمد که با همسر و دو پسر  خود درشهرستان ساوه زندگی می کردند خانواده ای باایمان عاشق امام و معتقد به ولایت فقیه بودن وهستند .

  خلاسه ای از وصیت نامه شهید علی رضا نیکبخت
باعرض وسلام وارادت خدمت  دایی عزیزم ( با هم در تهران دریک خونه زندگی میکردند) مرتظی رسولی شوهر خواهرعزیزم وهمچنین خدمت خواهر مهربانم سلام عرض میکنم وازخداوند برایتان  سعادت وسلامتی می خواهم وامیدوارم باتربیت صحیح خودبچه هارابرای سر بلندی اسلام تربیت کنید برای سعادت این عزیزان دعامی کنم.  دائی اخبارگوش کن وهروقت  رزمندگان دیدی که پیروز شدن برای آنها دعا کن اگه تو دعا کنی خیلی زود پیروز میشن خب خداحافظ .  به اطلاع می رسانم که ما در مریوان بودیم که به پدر و مادرم یک تلگراف فرستادم وحالا درنزدیکی های شهر پنج وین عراق هستیم و منتظز حمله وعملیات که انشاالا به یاری خدا و دعای شما بازهم پیروزی درپیش داریم. اما در مورد وصیت میتوانم  به شما برادر مرتظی بگویم اینکه از نظر وصیت سیاسی چیزی برای شما ندارم جون شما خودت یک فرد مسلمان وحزب الهی هستی  و در مورد دارائی  من چیزی ندارم . واگر تمام ثروت دنیا هم  مال من بود  با این فکری که دارم نمی توانستند مرا وابسته دنیا کنند  ودیگر اینکه من ننگ میدانم  جنگ باشد وآدم  دررختخواب جان بدهد  وافتخار آفرین است که انسان در  صحنه نبرد مثل یک مسلمان شجاع جان بدهد  واز خدا می خواهم  که شهادت را روزی من کند شهادتی که  با لقااله همراه است دیدن خدا همراه دارد من که نمی دانم  ساعت بعد  روزبعد هفته بعدچه پیش می آید واین بزرگترین آرزوی من در تمام عمرم است وازشما وخواهرم التماس دعادارم  ازنظر چیزهائیکه دارم یک سری وسایل وکتاب است که به پدر مادرم بدهید تا کتابهارا برادرم حسین وخواهرم  استفاده کنند وموتوررا هم بدهید به حسین وباکارت موتورکه به اسم  انجمن اسلامی است  سندش را به اسم خودش بکند واز طرف من بگویید که پشتیبان ولایت فقیه باشد و رادیو ظبط راهم  به برادرم شعبان(  نیکی) بدهید  همچنین درصندوق قرض الحسنه که دفترچه درداخل کمد محل کارم است چهاده هزاروپانصد تومان  دارم بگیر  سیزده هزارتومان به برادرم شعبان(نیکی) بدهکارم بدهید وبا حقوقم دو هزار تومان به برادرم عبداله بدهید که بدهکارم وسائل حقوقی وپولی که به مسکن دادم با برادرحقشناس صحبت کن درکارخانه  وباقی مانده پول را بعد از تصفیه حساب خواستی با پدرم صحبت کن  خودت خانه ای را بساز اگر کم بود یا نه خواستی بسازی پول را به پدرم بدهید این وصیت بودکه در مورد بدهکاری ها وطلب کاری داشتم
 امیدوارم برای رضای خداوبخاطردوستی که با هم داریم انجام بدهی  ( ببین صبرکن چه خبرته بعدازاینکه شهیدشدم آنوقت)
   حالا اگر برادران وخواهرانم رادیدی همچنین پدرومادرم را بگو علیرضا نامه داده بود
والتماس دعا ازشمابرای تمام رزمندگان اسلام داشت و بگو با چند نفر ازهمکاران هستیم و جای ماخوب است وهوا پشه ندارد کمی خنک است آنهم شبها روزها هوا خوب گرمه .  دیگر عرضی ندارم بجز اینکه درصحنه باشید ونماز جمه فراموش نشود  .

     
اوصیکم به تقوالله?
اللهمانصرجیوش المسلمین
           علی رضا  نیکبخت?
9/30 ساعت وتاریخ     62.8.11 13  داخل چادر  



تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ | نویسنده: شعبان | چاپ مطلب 0 نظر
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد