در سال 1943 جرج ریچی (George Ritchie) یک سرباز در ارتش آمریکا و در ایالت تگزاس مستقر بود. او منتظر بود تا به ریچموند رفته و در دانشگاه پزشکی ویرجینیا تحصیل کرده و یک دکتر ارتش بشود. ولی او که تنها 20 سال داشت به ذات الریه دچار شده و درگذشت.
مدتی بعد شخصی که جنازه ریچی را آماده میکرد تا به سردخانه بفرستد، در ناحیۀ قفسه سینه او حرکتی مشاهده کرده و بلافاصله کادر پزشکی را صدا کرده و در نهایت او را احیاء میکنند. ریچی با یک تجربه نزدیک به مرگ عمیق به زندگی بازگشت. مرگ ریچی و آنچه که او در محیط بیمارستان در این اثناء مشاهده کرده بود توسط بیمارستان نیز بعداً تأیید شدند. رابرت میز (Robert Mays) که یک متخصص NDE است روی جزئیات گزارش ریچی در مورد محیط بیمارستان و مکانهای دیگر زمینی که به آنها رفته بود تحقیق دقیقی به عمل آورده و مطابقت این گزارشها را با واقعیت تصدیق کرده است. ریچی در کتاب خود به نام «بازگشت از فردا» (Return from Tomorrow) که در سال 1978 آن را منتشر کرده تجربۀ خود را بازگو میکند. خلاصهای از قسمتهایی از تجربۀ او در اینجا آورده شده است.
خروج از بدن و مرگ ریچی
ریچی ابتدا متوجه مرگ خود نبوده و در راهروهای بیمارستان سرگردان راه رفته و سعی کرده بود با کسانی که میدید ارتباط برقرار کند. ولی هیچ کس به او توجهی نکرده و همه او را نادیده میگیرند. ریچی که قرار بود آن شب با قطار به ویرجینا برود، نگران این بود که مبادا از قطار جا بماند و فکر رفتن به ویرجینیا باعث میشود که او از بیمارستان خارج شده و در هوا به طرفی که فکر میکرد ویرجینیا است برود. او از اینکه چطور میتواند ناگهان در هوا حرکت کند و این توانائیهای خارقالعاده را از کجا آورده تعجب میکند، ولی هنوز هم متوجه مرگ خود نیست. او به شهری وارده شده و در آنجا نیز سعی میکند با چند نفر ارتباط برقرار کند که باز هم بی فایده است. او سعی میکند شانۀ یکی از آن افراد را بگیرد تا روی او را به سمت خود برگرداند ولی دست ریچی به راحتی در شانۀ آن مرد فرو میرود. سپس ریچی که از تمام این وقایع کاملاً گیج شده بود سعی میکند به یک باجه تلفن تکیه دهد تا کمی فکر کند ولی میبیند که بدنش به راحتی از آن نیز عبور میکند. او از تمام این اتفاقات خیلی مشکوک شده و به تگزاس و اتاقش در بیمارستان باز میگردد و متوجه بدنش روی تخت میشود که بر روی آن ملحفهای کشیده بودند. انگشتری که به دست داشت به او کمک کرد که مطمئن شود این بدن خودش است. ریچی تازه در آن موقع متوجه میشود که مرده است.
ملاقات با وجود نورانی و مرور زندگی
در همان موقع نوری بسیار درخشان در اتاق پدیدار شده و ریچی خود را در نزد وجودی نورانی و باشکوه مییابد که ریچی او را مسیح میخواند. ریچی میگوید هیچ چشم زمینی نمیتواند این همه نور را تحمل کرده و در مدت چند ثانیه کور نشود. چیزی که برای ریچی در مورد این وجود نورانی بیشتر از همه چیز بارز بود این بود که او ریچی را عمیقاً و بدون قید و شرط دوست دارد. عشقی ورای توصیف که به ذره ذرۀ زندگی و وجود ریچی واقف بود، ولی با وجود آن او را به همان گونه که بود دوست داشت. وجود نورانی زندگی ریچی را به او نشان میدهد:
…من خودم را از وقتی که طفلی خردسال بودم دیدم، هنگامی که من را با عمل سزارین از بدن مادرم خارج کردند و در دستگاه اطفال نارس گذاشتند…
خودم را دیدم که وقتی که 12 ساله بودم یک روز به منزل برگشتم و دیدم که برادر کوچکترم هنری هواپیمای چوبی اسباب بازی من را که با زحمت ساخته بودم شکسته است. خشم و عصبانیت من نسبت به او به تدریج در درون من سخت شده و به کنارکشیدن و روگردانی از تمام خانوادهام تبدیل شد و برای سالها ادامه یافت… ریزترین جزئیات زندگی من در این 20 سال به من نشان داده شدند، و در هر صحنهای که به من نشان داده میشد یک سؤال ضمنی وجود داشت: با زندگی خود چه کردی؟ این سؤال راجع به اتفاقات و وقایع نبود، زیرا تمام آنها در جلوی چشمان ما بودند، بلکه به نظر میرسید که سؤال راجع به ارزشها و اولویتها باشد. چقدر در زندگیت به دیگران محبت کردهای؟ آیا دیگران را بدون شائبه و چشمداشت دوست داشتهای، آنگونه که من اکنون تو را دوست دارم؟
در زندگی من گناهان وحشتناکی وجود نداشتند، ولی روشنیهای بزرگی هم در آن دیده نمیشدند. میدیدم که تقریباً تمام فعالیتهای زندگی من حول خود من میچرخید و راجع به من بود. حتی خودم را دیدم که به کلیسا میرفتم ولی آن هم برایم بدون هیجان و بصورت یک روتین بود. بدتر از آن، حس اعتماد به نفس و عجبی که به خاطر آن داشتم را میدیدم: من از آنانی که به کلیسا نمیآیند بهتر هستم. من حتی از خیلیها که به کلیسا میآیند بهترم، زیرا حضور من خیلی منظم بوده است.
من (در پاسخ به این سؤال که به دیگران چقدر مهر ورزیدی) به انتخاب رشته پزشکی و اینکه چطور توسط آن به مردم کمک خواهم کرد اشاره کردم. ولی در مرور زندگیم در کنار صحنههای کلاسها، صحنۀ ماشین کادیلاک و هواپیمای خصوصی و بقیه افکار و نیتهایم دیده میشدند که آنها هم مانند اعمالم کاملاً علنی و در صحنه نمایش بودند. من از این سؤالها عصبانی شدم. فکر کردم که آخر من عمری نکرده بودم که فرصت برای انجام کار چندانی داشته باشم. جواب این فکر من با مهر و نرمی زیادی داده شد: مرگ در هر سن و سالی میتواند فرا رسد. وجود نورانی با شعف میخندید، خندیدنی مقدس. با تمام خطاها و کاستیها و تراژدیها، هنوز هم شعف و خوشحالی دست بالا را داشت. در خلسۀ آن خنده من متوجه شدم که او هرگز من را مورد قضاوت و محکومیت قرار نداده است، بلکه این خود من بودم که قاضی خود بودم، در حالی که او به سادگی من را (به هر شکل که بودم) دوست داشت و به من عشق میورزید…
گشت و گزاری در اطراف زمین به همراه مسیح
ما شروع به حرکت کردیم و به یک کارخانه در یکی از شهرهای آمریکا رسیدیم. نمی دانم کدام شهر بود، شاید دیترویت یا یک شهر صنعتی دیگر بود. در آنجا روح یک مرد را دیدم که حدود 60 ساله به نظر میرسید و سعی میکرد بلندگوی خط تولید را از دست مردی که (زنده بود و) آنجا کار می کرد گرفته و در آن فریاد بکشد و دستور صادر کند، بدون اینکه متوجه باشد که قادر به این کار نیست و هیچ کسی صدای او را نمیشنود و او را نمیبیند و از دستورات او پیروی نمیکند.
من این پدیده را مکرراً مشاهد کردم، ارواحی که در میان مردم بودند (و هنوز متوجه مرگ خود نبودند یا آن را قبول نمیکردند). من روح یک زن را دیدم که از زن دیگری (که زنده بود) با عجز التماس میکرد که یک سیگار به او بدهد، گویی بیشتر از هر چیز دیگر در دنیا به آن نیاز دارد. ولی آن زن که کاملاً از وجود او غافل بود یک سیگار برای خودش روشن کرده و مشغول به پک زدن به آن شد. روح آن زن با نیاز و اشتیاق فراوان پیوسته سعی میکرد که به سیگار او پکی بزند، که البته بدون فایده بود. این صحنه برای من سرد و مورمور کننده بودند. من به یاد خودم افتادم وقتی که میخواستم با افراد در راهروی بیمارستان حرف بزنم، در حالی که هیچ کس به من توجهی نمیکرد. آنها هم مانند من مرده بودند.
من زنی حدود 50 ساله را دیدم که در خیابان مردی با همان سن و سال را دنبال میکرد. او به نظر خیلی زنده میرسید و در حالتی پر اضطراب و با چشمانی پر از اشک مرتباً آن مرد را نصیحت میکرد و نکات مختلفی را به او گوشزد مینمود. آن مرد او را نمیدید و هیچ توجهی به او نمیکرد. من فهمیدم که او مادر آن مرد است و از اینکه هر دو حدوداً هم سن به نظر میرسیدند معلوم بود که سالهاست که از مرگ او میگذرد ولی هنوز آن مرد را دنبال میکند. در انجیل آمده است که «به دنبال گنجهای خود بر روی زمین نگرد، زیرا آنجا که گنجهای توست، قلب تو خواهد بود».
تمام این افراد ارواحی بودند که با وجود عدم امکان تماس و ارتباط با دنیای زمینی، هنوز هم قلب و دلشان اسیر دنیا بود. در یک خانه مردی جوان را دیدم که مرد مسنتری را اتاق به اتاق دنبال میکرد و میگفت: «متأسفم پدر. نمیدانستم این کارم با مادر چه خواهد کرد، نفهم بودم». با اینکه من او را میشنیدم، خیلی واضح بود که مرد مسنتر او را نمیشنید و نمیدید. مرد مسنتر در حال حمل یک سینی به اتاقی بود که در آن زن مسنی در رختخواب دراز کشیده بود. مرد جوان میگفت «متأسفم پدر… متأسفم مادر».
من چندین صحنه نظیر این را دیدم. جای دیگر یک پسر را دیدم که دختر نوجوانی را در راهروهای یک مدرسه دنبال میکرد. و جای دیگر یک زن میان سال از مردی مسن تر خواهش میکرد «من را ببخش». مسیح به من گفت که «اینها خودکشی کردهها هستند که اکنون به تمامی عواقب خودکشی خود غل و زنجیر شدهاند».
ما به یک کلوپ که فضای تاریکی داشت رفتیم که به نظر نزدیک به یک پایگاه نیروی دریایی بود. ملبانهای زیادی جلوی پیشخوان صف کشیده بودند و در حال نوشیدن ویسکی و الکلهای دیگر بودند. در آنجا ارواحی را میدیدم که سعی میکردند از نوشیدنی الکلی این ملبانها بنوشند. آنها بیهوده تلاش میکردند که جام الکلها را از روی پیشخوان بردارند ولی دست آنها در جام فرو میرفت. این ملبانانها متوجه حضور این ارواح در آنجا نبودند و تلاش سخت و ملتمسانه آنها را برای نوشیدن جرعهای الکل نمیدیدند. ولی این ارواح یکدیگر را میدیدند و میشنیدند و گاه گاهی بین آنها جنگ و نزاع سختی بر سر یک جام الکل، که هیچ یک نیز نمیتوانستند از آن بنوشند، رخ میداد. تمام این ارواح کسانی بودند که گرچه دستشان از زمین بریده و ارتباط آنها با دنیای مادی قطع شده بود، هنوز هم دل و نیازشان به دنیا بود. با خود اندیشیدم که آیا من نیز مانند اینها هستم؟ من با ترس به یاد جایزۀ زمان پیشاهنگی و قبولی در دانشکده پزشکی و بقیۀ چیزهایی افتادم که به آنها دل خوش داشتم. با نگاه کردن به مسیح ترسم به آرامش تبدیل شد ولی این سؤال هنوز هم برایم باقی بود.
من متوجه شدم که تمامی انسانهایی که میبینم نوعی از هالۀ نور در اطراف خود دارند، نوعی مرز خفیف مانند یک میدان الکتریکی. ولی ارواحی که آنجا بودند این هالۀ نور را نداشتند. یک بار دیدم که یکی از ملبانان در اثر نوشیدن الکل زیاد از حال رفت. دو مرد دیگر زیر بقل او را گرفته و به کناری بردند. دیدم که هالۀ نورانی اطراف بدن او از ناحیۀ سر باز شده و بلافاصله یکی از ارواح وارد بدن او شد. به نظر میرسید که این ارواح نیز زمانی بدنی داشتهاند، ولی چندان خود را به نوشیدن الکل وابسته کرده بودند که وابستگی آنها از حد جسم گذشته و به یک وابستگی فکری و روحی تبدیل شده است. حال که آنها بدن خود را از دست دادهاند، تا ابد از چیزی که تا این حد به آن وابسته هستند بریده شدهاند، مگر برای زمانهای کوتاهی که مالکیت بدن یک شخص الکلی دیگر را در دست بگیرند. تصور تا ابدیت اینگونه زیستن برایم سرد و مورمور کننده بود.
سپس به جایی رفتیم که هنوز روی زمین بود، ولی در آنجا تنها چیزی که میدیدم فقط ارواح بسیار خشمناک و مستاصلی بودند که در جنگ و نزاع دائم با یکدیگر به سر می بردند. آنها با یکدیگر گلاویز بوده و با تمام توان سعی در نابود کردن یکدیگر داشتند، بدون اینکه امکان آن برای آنها وجود داشته باشد. بر خلاف ارواح قبلی که هر یک به شکلی هنوز به جنبهای از دنیا وابسته و نیازمند بودند، این ارواح در دام افکار مخرب و احساسات منفی و تنفر و خشم خود اسیر بودند. در این مکان افکار و احساسات هر کسی آناً برای همه هویدا و مشهود بود و به همین خاطر محیط آنجا مملو از صدای فریاد و زوزه و دشنام و ابراز خشم و تنفر بود.
در تمام این مدت وجود نورانی کنار من هیچ قضاوتی در مورد این افراد نمیکرد، و تنها دلش برای آنها میسوخت. واضح بود که او نمیخواست که این ارواح در این فضا و حال باشند. ولی برای هیچ یک از این ارواح هیچ سد و مانعی برای ترک کردن این مکان وجود نداشت. به نظر میرسید که آنها خود میخواهند که در آنجا باقی بمانند. به نظر میرسید که هرکس به سمت گروه ارواح دیگری که مانند او هستند و مثل او فکر میکنند جذب میشود. شاید این نور نبود که به آنها پشت کرده بود، بلکه آنها خود از نور گریخته بودند. به تدریج متوجه شدم که موجوداتی نورانی و عظیم بر فراز این مکان حضور دارند و به تک تک این ارواح خشمگین و پر از تنفر توجه میکنند. نمیدانم آیا آنها فرشته یا چه کسی بودند. ولی واضح بود که این ارواح متوجه حضور این موجودات نورانی نبوده و به تماس آنها پاسخی نمیدادند و در جریان فریاد و دشنام و ابراز خشم آنها هیچ وقفهای حاصل نمیشد.
من متوجه شدم که در تمام این صحنهها یک وجه مشترک وجود دارد و آن ندیدن نور است. چه به خاطر عطش و نیازمندی به جنبهای از دنیا و حیات مادی، یا غرق بودن در خود و دنیای خود، هر یک از این ارواح به نوعی از دیدن نور عاجز بودند و این بود که باعث جدائی روح آنها از نور بود.
دیدار و سیاحت درجات بالاتر در نزدیکی زمین
به تدریج نور محیط آنجا افزایش یافته و صحنههای پیش روی من تغییر پیدا کرده و من توانستم اقلیم جدیدی را ببینم. گویی این چیزها همیشه آنجا بودهاند ولی مسیح تنها آن مقداری را میتوانست به من نشان دهد که ذهن من آمادۀ پذیرش آن بود. بناهای عظیم و زیبایی که در محیطی پارک مانند و آفتابی قرار داشتند در پیش روی من پدیدار شدند. احساس می کردم که ارتباطی منطقی بین ساختار و نحوۀ قرار گیری این ساختمان ها وجود داشت. به نظر میرسید که ما وارد بعد جدیدی شده بودیم، نوعی متفاوت از وجود داشتن. در اینجا آرامش نافذی برقرار بود. در یکی از ساختمانها افرادی را دیدم که همگی لباسهای ردا مانندی به تن داشته و سخت مشغول کار روی دستگاههای علمی و آزمایشی به نظر بسیار پیچیده و پیش رفته بودند و توجه چندانی به ما و دنیای اطرافشان نداشتند… سپس به ساختمان دیگری رفتیم که در آن موسیقیهای بسیار پیشرفتهای که برای من فهم و هضمشان مشکل بود ساخته میشد… و سپس به مکانی رفتیم که به نظر میرسید در آن کتابها در حال نوشته شدن هستند و سپس جائی که شبیه به یک رصدخانه بود. در تمام این فضا آرامش و روشنائی دلپذیری حاکم بود و عدم حضور منیت و اگو در افراد مشهود بود. من از وجود نورانی پرسیدم «آیا این افراد بر روی زمین به ورای منیت خود رشد کردهاند؟» او پاسخ داد «بله آنها رشد کرده و به رشد خود (در دنیای غیر مادی) ادامه دادهاند». حدس من این بود که گرچه آنها در درجه بسیار بالاتری نسبت به ارواحی که قبلاً دیده بودم قرار داشتند و به نوعی از خود فارغ بودند، آنها نیز با جستجو کردن حقیقت تنها از درون کتابها و فرمولها و دستگاههای آزمایش، خود را محدود کرده بودند. احساس من این بود که ما هنوز هم در نزدیکی زمین هستیم، گرچه در مراتبی خیلی بالاتر از جایی که قبلاً در آن بودیم.
سپس ما به حرکت خود ادامه دادیم و از زمین فاصله گرفتیم. از دور و فاصلهای بسیار عظیم شهر بسیار درخشان و باشکوهی نمودار شد که ما با سرعت به سمت آن حرکت کردیم. ولی وقتی به نزدیکی آن شهر رسیدیم با همان سرعتی که به آن نزدیک میشدیم از آن فاصله گرفتیم و در زمان کوتاهی من خود را در اتاق کوچک در بیمارستان و نزدیک بدنم یافتم و در کسری از ثانیه دوباره در بدنم بودم…
ریچی در سال 1950 از دانشگاه پزشکی ویرجینیا فارقالتحصیل شد. او متعاقباً تحصیلات تخصصی خود را در رشته روانشناسی ادامه داده و برای بقیۀ عمر یک روانشناس موفق بود و چندین سمت بالای دانشگاهی را نیز به عهده گرفت. ولی او بیشتر از هر چیز دیگر به کارهایش با گروههای نوجوانان و کمکهایی که به آنها کرده بود افتخار میکرد. او همچنین در چندین کلیسا به عنوان کشیش خدمت نموده و در محافل و کشورهای مختلف دنیا دربارۀ تجربۀ خود سخن گفت. گزارش تجربه نزدیک به مرگ او یکی از عواملی بود که دکتر ریموند مودی را کنجکاو و ترغیب کرد که در این زمینه تحقیق کند. دکتر مودی در این زمینه کتاب مشهور «حیات بعد از زندگی» (Life after Life) را نوشت که به عنوان اولین کتابی که تجربههای نزدیک به مرگ را در سطح وسیع و جهانی مطرح کرده شناخته شده و اصطلاح Near Death Experience نیز اولین بار توسط دکتر مودی در این کتاب استفاده شده است. جرج ریچی بالاخره در 29 اکتبر 2007 در سن 84 سالگی در اثر سرطان درگذشت.
منابع:
- “Return from Tomorrow” by George C. Ritchie and Elizabeth Sherrill, Revell Publication, December 1, 1996, ISBN-13: 978-0800784126.
- Kevin Williams NDE Website: http://www.near-death.com/experiences/notable/george-ritchie.html
تجربۀ دنیون برینکلی
در سال 1975 «دنیون برینکلی» (Dannion Brinkley) در حالی که مشغول صحبت با تلفن بود مورد اصابت یک صاعقه قرار گرفت. صاعقه به خط تلفن برخورد کرده و از طریق سیم تلفن به دست و سر و بدن او منتقل شده و او را از پا در آورد. قلب دنیون از کار افتاد، ولی بعد از 28 دقیقه او با داستانی خارقالعاده به زندگی بازگشت. قسمتهای زیر برگرفته از کتاب او به نام «نجات یافته به دست نور» (Saved by the Light) است:
… من صدایی شنیدم که مانند یک قطار بود که با سرعت نور به گوشهای من برخورد کرده است. ضربه و شُک برق گرفتگی در تمام بدن من منتشر شد و هر سلول من آن را حس کرد، گویی در یک وان اسید فرو رفتهام. من سقف اتاق را جلوی چشمانم دیدم و برای یک لحظه نمیتوانستم بفهمم این چه نیرویی بوده که توانسته چنین درد مغز استخوان سوزی را به من وارد کند و من را در چنگال خود به صورت معلق بالای تختخوابم نگاه دارد. زمانی که شاید کسری از ثانیه بود مانند یک ساعت برایم طول کشید.
من در یک لحظه خود را از آن درد بسیار شدید در آرامش و سکون یافتم. احساسی بود که هرگز مانند آن را حس نکرده بودم و بعد از آن هم حس نکردهام. مانند این بود که در آرامش و سکوتی عظیم و باشکوه غرق شدهام. هیچ ایدهای نداشتم که چه اتفاقی افتاده است، ولی حتی در این زمان پر از آرامش میخواستم بدانم که کجا هستم. شروع به نگاه به دور و اطرافم کردم. زیر من بدن خودم بود که به آن طرف تخت خواب پرت شده بود. از کفشهای من دود برمیخواست و گوشی تلفن در دست من ذوب شده بود. «سندی» را دیدم که سراسیمه به اتاق وارد شد. او کنار تخت خواب ایستاده و با ناباوری و گیجی به صحنهای که میدید نگاه کرد و بعد از آن هم «تامی» وارد اتاق شد. من بالای سر آن دو و بدن خودم معلق بودم. بالاخره آمبولانس سر رسید و همانطور که من از بالا تماشا میکردم بدن من را روی برانکارد و داخل آمبولانس گذاشتند. نقطه نظر و دید من مانند یک فیلمبردار تلویزیون بود و بدون هیچ اشتیاق یا احساساتی این صحنه را تماشا میکردم. من به نقطهای در بالای بدنم در جلوی آمبولانس نگاه کردم و دیدم که یک تونل در آنجا شکل گرفته که شبیه به چشم (مرکز) یک گردباد بود و به طرف من میآمد.
همانطور که تونل در خود میپیچید و به طرف من میآمد و من را احاطه میکرد، صداهایی شبیه به صدای سنج از آن شنیده میشد. چیزی نگذشت که دیگر هیچ چیزی برای دیدن نبود، نه آمبولانسی، نه سندی گریان، نه کادر پزشکی که تقلا میکردند با بیسیم با بیمارستان حرف بزنند. تنها این تونل بود که من را کاملاً در خود در بر گرفته بود، و صدایی فوقالعاده زیبا که از 7 سنج میآمد و به ترتیب و در ریتمی منظم نواخته میشد.
من به جلو و تاریکی تونل نگاه کردم. در انتهای آن نوری بود که با آخرین سرعت ممکن به سمت آن میرفتم. با حرکت من به درخشندگی نور در پیش روی من افزوده میشد تا جایی که تاریکی تونل را کاملاً پر کرد و من خود را در بهشتی از نور درخشنده یافتم. این درخشندهترین نوری بود که هرگز دیده بودم، ولی با این وجود چشمان من را آزار نمیداد. بلکه برعکس، نور برای چشمانم تسکین دهنده بود.
من به سمت راستم نگاه کردم و یک فرم شبح مانند نقرهای رنگ را دیدم که از میان مه شکل گرفت. همانطور که او به من نزدیک میشد احساس عشقی در من شکل گرفت که تمام معانی کلمه عشق را در خود داشت. مانند این بود که من یک معشوقه را ملاقات میکنم، یک مادر یا بهترین دوست، که احساس آن هزار برابر شده است. وقتی که این وجود نورانی به من نزدیکتر شد، این احساسات عشق چنان شدید شدند که تقریبا لذت آن بیش از حد تحمل بود. وجود نورانی درست روبروی من ایستاد. همان طور که من به وجود و جوهره او خیره شده بودم، میتوانستم رنگهای بلورین و منشور مانندی را ببینم. گویی که هزاران قطعه کوچک الماس هستند که هریک رنگهای رنگین کمان را صادر میکنند. من به دستانم نگاه کردم و مانند کریستال با نوری سوسو زنان میدرخشید و مانند سیالی در حرکت بود، همچون آب اقیانوس.
من در حضور او احساس راحتی میکردم، نوعی آشنائی که به من میباوراند که او هر احساسی را که من هرگز حس کرده بودم را حس کرده است، از بدو تولد تا لحظهای که اصابت صاعقه من را جزغاله کرده بود. با نگاه به این وجود حس میکردم که هیچ کسی نمیتواند مانند او من را دوست داشته باشد، مانند او من را بفهمد و با من همدردی کند، مانند او به من دلگرمی دهد، و مانند او بدون هیچ قضاوتی شفیق و دلسوز من باشد.
من شروع به نگاه کردن به دور و اطراف کردم. در پایین ما موجودات دیگری بودند که مانند من میدرخشیدند، ولی سوسو زدن آنها سرعت بسیار کمتری نسبت به من داشت. آنها به نظر گیج و گم شده میرسیدند. با نگاه کردن به آنها از سرعت سوسو زدن نور من کاسته شد. احساس ناخوشایندی در این کاهش فرکانس ارتعاش بود و من هم نگاهم را برگرداندم. من به بالا نگاه کردم و موجودات دیگری را دیدم که از من درخشنده تر بودند و ارتعاش آنها بالاتر از من بود. نگاه کردن به آنها نیز برایم معذب بود.
وجود نور من را در خود دربر گرفت و با این کار او من شروع به تجربه کردن تمامی زندگیم و حس کردن و دیدن هرچه که هرگز برایم اتفاق افتاده بود کردم. مانند این بود که یک سد شکسته شده و هر خاطرهای که در مغز من بود مانند سیلی به بیرون جاری گشت. دیدن زندگیم حالم را به هم میزد، زیرا میدیدم که چه انسان ناخوشایند و خود خواهی بودهام. اولین چیزی که دیدم کودکی پر از خشمم بود و اینکه چگونه به بچههای دیگر زور میگفتم و آنها را اذیت میکردم. به عنوان مثال دیدم که در مدرسه ابتدایی من یکی از هم کلاسیهایم که غدۀ تیروئید بزرگی داشت که از گردنش بیرون زده بود را مسخره میکردم و سر به سر او میگذاشتم. آن وقتها فکر میکردم که بامزه هستم، ولی اینجا من خود از درون بدن او میزیستم و باید درد (مسخره و تحقیر شدن) او را خود حس میکردم. من دیدم که در دعواهای مشت زنی زیادی در ایام کودکی و جوانیم درگیر شده بودم. من دوباره این دعواها را میدیدم، ولی این بار از دید افرادی که در مقابل من بودند. من درد و عذاب آنها را خود حس میکردم. من همچنین رنجشی که با رفتار غیر قابل کنترل و یاغی خودم در پدر و مادرم بوجود آورده بودم را دیده و حس کردم. در حالی که من در ایام نوجوانی از این یاغی بودن خود احساس افتخار میکردم.
من تمام احساسات، طرز رفتار، و انگیزههای خودم را دوباره تجربه میکردم. عمق احساسی که در مرور زندگیم داشتم شگفت انگیز بود. من نه تنها احساس خود و طرف مقابلم را حس میکردم، بلکه احساس نفر بعدی که (به طور غیر مستقیم) تحت تاثیر عمل من قرار گرفته بود و تمام افراد بعدی را در این زنجیره حس میکردم.
همه رفتار من هم بد نبودند. مثلا یکبار دیدم که یک کشاورز در حال کتک زدن یک بز است که سرش در بین نردهها گیر کرده بود. من از پشت رفته و مشتی به او زدم. من اکنون از دیدن تحقیر شدن این مرد و خوشحالی که آن بز حس میکرد احساس رضایت میکردم. ولی من همیشه با حیوانها مهربان نبودم. مثلا یک بار سگمان گوشه قالی اتاق را جویده بود. من بسیار عصبانی شده و کمربندم را درآوردم و کتک مفصلی به او زدم. اکنون مهر و علاقه این سگ را نسبت به خودم میدیدم و میدیدم که او این کارش را با قصد و منظوری انجام نداده بود و من ناراحتی و درد او را خود حس کردم.
من فهمیدم که این که چه کاری انجام میدهید آنقدر مهم نیست که علت انجام دادن آن اهمیت دارد. به عنوان مثال دیدن دعوا و کتک کاریهای بدون علتی که با دیگران داشتم در مرور زندگیم خیلی بیشتر برایم دردناک بود تا وقتی که با کسی دعوا کرده بودم که برای من قلدری کرده و به من آزار رسانده بود. تجربۀ دوباره وقتی که کسی را بدون علت آزردهاید دردناکترین قسمت مرور زندگی است.
من در زمان جنگ ویتنام در ارتش آمریکا خدمت کرده بودم و مسئول کشتن تعدادی ویتنامی بودم. من احساس حزن آنها وقتی که زندگیشان به طور ناگهانی توسط من به پایان رسیده بود و احساس حزن و دردی که خانواده آنها در اثر این حادثه حس میکردند را خود احساس میکردم. تنها چیزی که کمی از درد و شدت این احساسات میکاست این بود که من در آن زمان (در دنیا) تصور میکردم که کار درستی انجام میدهم. من بعد از جنگ هنوز هم در ارتش آمریکا خدمت میکردم و یکی از کارهایم این بود که به شورشیها و دولتهایی که دوست آمریکا به حساب میآمدند به صورت قاچاق یا مستقیم اسلحه و مهمات میفرستادم. در مرور زندگیم میدیدم که گاهی این اسلحهها برای کشتن مردم بیگناه استفاده میشد و خود شاهد نتایج آن بودم. من گریه و حزن کودکان وقتی که خبر کشته شدن پدر خود را میشنیدند را میدیدم و احساس میکردم…
وقتی که مرور زندگیم به پایان رسید، من به نقطه تامل و بازتاب رسیدم و توانستم به عقب و آنچه که تازه مشاهده کرده بودم بنگرم و خود در مورد آن نتیجه گیری و قضاوت کنم. من شرمسار بودم! متوجه شدم که زندگیم بسیار خودخواهانه بوده است و به ندرت دست کمک و یاری به سوی کسی دراز کردهام. تقریباً هیچ وقت لبخندی از روی برادری و محبت به کسی نزده بودم و پولی برای کمک به کسی که محتاج است نبخشیدهام. زندگی من دربارۀ من و فقط دربارۀ من بود، بدون اینکه انسانهای دیگر اهمیتی در آن داشته باشند.
من در حالی که احساس عمیقی از تأسف و شرمندگی داشتم، به وجود نور نگریستم و منتظر گوش مالی و توبیخ او بودم. من زندگی خود را مرور کرده بودم و در آن آدمی را دیدم که حقیقتاً بی ارزش است. در حالی که به او خیره بودم، احساس کردم وجود نور مرا لمس کرد و در اثر آن لمس، من سرور، عشق، و شفقتی بدون قضاوت از سوی او حس کردم که تنها آنرا میتوان با شفقت یک مادربزرگ مهربان در حق نوۀ خود مقایسه کرد. او گفت:
«آنچه تو هستی فرقی است که خدا دارد، و آن فرق عشق است».
کلماتی گفته نشدند، بلکه این به صورت یک فکر در من القاء شد و تا امروز هنوز من معنی و منظور دقیق این جمله را نفهمیدهام. سپس به من دوباره فرصتی برای درون نگری و تفکر به زندگیم داده شد. چقدر در حق دیگران محبت کرده بودم؟ چقدر از دیگران عشق گرفته بودم؟ میتوانستم ببینم که برای هر کار خوبی که کردهام لااقل 20 کار بد انجام دادهام. وجود نور از من دور شده و با خود بار احساس گناه را از شانۀ من برداشت. من درد و سختی درون نگری را تحمل کرده بودم، ولی از آن دانش و آگاهیی بدست آورده بودم که میتوانستم با آن زندگیم را تصحیح کنم. دوباره وجود نور از طریق فکر با من صحبت نمود:
«انسانها موجودات معنوی پرقدرتی هستند که هدف به زمین آمدن آنها خلق کردن خوبی است. در بسیاری از اوقات این خوبی نه از طریق کارهای بزرگ و پر سر و صدا، بلکه با کارهای سادهای که از روی محبت بین مردم انجام میشود محقق میگردد. همین چیزهای کوچک به حساب میآیند، زیرا خودانگیز بوده و واقعیت تو را نشان میدهند.»
بخشش و مغفرتی که علی رغم زندگی بسیار معیوب و پر از اشتباهم از سوی وجود نور حس میکردم خارقالعاده بود و من احساس بزرگتر شدن کردم. اکنون راز سادهی بهبود وضع بشریت را میدانستم. مقدار عشق و خوبی که در پایان زندگی خواهید داشت مساوی عشق و خوبی است که در طول زندگیتان به دیگران دادهاید، به همین سادگی. من به وجود نورانی گفتم «اکنون که این راز را میدانم زندگی من بهتر خواهد بود».
ما مانند پرندگانی بدون بال شروع به اوج گرفتن کردیم. با بالاتر رفتن ما احساس میکردم که ارتعاش روحم در حال افزایش است. محیط اطراف ما حالتی شبیه به مه غلیظی داشت که روشن بود. در اطرافمان میتوانستم میدانهای انرژی را ببینم که مانند منشورهایی از نور بودند. بعضی از آنها مانند یک رودخانه جریان داشتند و برخی مانند چشمهای کوچک بودند. حتی دریاچه و برکههایی از آنها را میتوانستم ببینم. اینها از نزدیک قطعاً میدانهای انرژی بودند ولی از دور به شکل رودخانه یا دریاچه به نظر میرسیدند. از میان آن مه میتوانستم کوهستانهایی را ببینم که به رنگ آبی عمیق بودند. ساختار آنها هموار و ملایم بود و صخرههای ضمخت و شیب تیزی در آنها دیده نمیشد، و دامنه آنها با سبزه و گیاهان پوشیده شده بود. در اطراف این کوهها نورهایی دیده میشدند که از دور مانند چراغهای خانه به نظر میرسیدند. حرکت ما به صورت شناور در هوا بود، همانگونه که من همیشه در ذهنم حرکت فرشتگان را تصور میکردم.
ما با سرعت به سوی شهری که در آن (بناهایی شبیه به) کلیساهای بزرگ بود رفتیم و جلوی یکی از این بناها فرود آمدیم. این بناها تماما از جنس مادهای کریستال مانند بودند که از درون با نوری که بسیار درخشنده بود روشن گشته بودند. من از عظمت آن مکان در بهت و حیرت بودم و در برابر این شاهکار معماری احساس کوچکی میکردم. در هوای آنجا میشد (انرژی و) نیروی تپندهای که در این مکان وجود داشت را حس نمود. این بناها نماد هیچ دین و مذهب خاصی نبودند، بلکه نشانی از قدرت خداوند بودند.
میدانستم که در مکانی از یادگیری هستم و آنجا هستم تا دستورالعملهایی را دریافت کنم. وقتی که وارد آن ساختمان شدیم دیگر آن وجود نورانی با من نبود. من به اطراف نگاه کردم ولی اثری از او نبود. این مکان مانند یک آمفی تئاتر یا کلاس درس بزرگ بود. ردیفهایی از نیمکت در اتاق بودند که همه رو به یک تریبون در جلوی اتاق قرار داشتند. دیوار پشت تریبون زیبایی خیره کنندهای از رنگهایی که مرتبا در حرکت بوده و در هم پیچیده و ترکیب میشدند را داشت. این اتاق و نور درخشانی که احساس عشق را در خود داشت همه چیز را تابنده کرده بود. من روی یکی از نیمکتها نشستم و به اطراف اتاق نگاه کردم، در حالی که به دنبال راهنمایم میگشتم.
لحظهای بعد فضای پشت تریبون پر از موجودات نورانی شد. روی آنها که تابشی مهربان و خردمند داشتند به طرف صندلی من بود. من تکیه داده و منتظر ماندم. آنچه که سپس اتفاق افتاد خارقالعاده ترین قسمت تجربه من است.
من تعداد موجودات نورانی که پشت تریبون بودند را شمردم. 13 نفر شانه به شانه در سرتاسر سِن ایستاده بودند. من متوجه چیزهای دیگری نیز راجع به آنها شدم، شاید از طریق نوعی تلهپاتی. هر یک از آنها نماینده یک خصلت روانی یا احساسی انسانها بود. به عنوان مثال، یکی از این موجودات بسیار آتشین و پر شور و حرارت بود، در حالی که دیگری هنرمند و احساسی بود. یکی پر انرژی و بی باک، و دیگری باوفا و انحصارگرا بود… حال بیش از پیش مطمئن بودم که اینجا محلی برای یادگیری است، ولی کتاب و حفظ کردنی در کار نبود. در حضور این موجودات نورانی من خود دانش میشدم و هرچه را که مهم بود (و قرار بود یادبگیرم) را میفهمیدم. مانند غرق شدن یک قطره آب در دانش اقیانوس، مانند آگاهی یک شعاع نور به هرچه که تمامی نور میداند.
این موجودات یک به یک به سمت من آمدند. با نزدیک شدن هر کدام از آنها، یک بسته کوچک از سینه او خارج شده و به سمت صورت من میآمد. اولین بار که این اتفاق افتاد من چشمان را بستم و ترسیدم که بسته به صورتم برخورد کند. ولی درست قبل از برخورد به من این بسته باز شده و در آن تصویر یک اتفاق جهانی که در آینده رخ میداد به نمایش درمیآمد. هنگامی که به این تصاویر نگاه میکردم، احساس میکردم که به درون آنها کشیده میشوم و میتوانم خود جزئی از آن باشم و آن را تجربه کنم. این کار 12 بار تکرار شد و هر دفعه من در میانه اتفاقاتی بودم که آینده دنیا را تکان میداد. در آن موقع من نمیدانستم که اینها اتفاقات آینده هستند. تنها میدانستم که در حال مشاهده اتفاقاتی بسیار مهم هستم…
بستههای اول، دوم، و سوم مربوط به ضعیف شدن روحیه مردم آمریکا و نزول معنوی و روحی آنها در اثر جنگ ویتنام بود. بسته چهارم و پنجم مربوط به افزایش تنفر و خشم متقابل در سرزمین بیت المقدس و اسرائیل بود. بسته ششم راجع به یک فاجعه هستهای و بسته هفتم مربوط به حرکتهای مذهب مانند برای حمایت و مراقبت از محیط زیست بود. بسته هشتم و نهم مربوط به دشمنی و اختلاف بین چین و روسیه بود. بسته دهم و یازدهم دربارۀ فروپاشی و بحران اقتصادی و درگیری و جنگهایی در منطقه خاور میانه بود. بسته دوازدهم درباره پیشرفت تکنولوژی در آینده بود.
همچنین بسته سیزدهمی به طرف من آمد که نمیدانم از کجا و از طرف کدامین وجود نورانی بود، ولی در آن صحنههایی از جنگ و درگیری جهانی به من نشان داده میشد. در یکی از عجیبترین و گیج کنندهترین صحنهها، یک لشگر از زنان با چادرهای سیاه را دیدم که در یک شهر اروپایی رژه میرفتند. میدیدم که دنیا پر از احساس ستیز و دشمنی شده است. واضح بود که تمامی اینها از احساس ترس انسانها بوجود آمده است. به من گفته شد
«لزومی برای ترسی که این مردم حس میکنند نیست. ولی این ترس آنچنان بزرگ است که آنها حاضر خواهند بود که آزادیهای خود را به خاطر احساس امنیت فدا کنند.»
من همچنین صحنه هایی را از بلایای عظیم طبیعی مانند سیل و آتشفشان و زمین لرزه می دیدم. به من گفته شد:
«اگر شما (نسل بشر) به عمل کردن (کورکورانه) به همان چیزهایی که به شما یاد داده شده ادامه داده و به نحوۀ رفتار و زندگی خود مانند 30 سال گذشته ادامه دهید، این اتفاقات قطعاً رخ خواهند داد. ولی این آینده بر روی سنگ حک نشده است و اگر شما خود را تغییر دهید، میتوانید از جنگ (و تراژدیهایی) که در انتظارتان است اجتناب کنید. آینده قابل تغییر است و شما میتوانید آن را تغییر دهید.»
با پایان یافتن این مشاهدهها فهمیدم که این موجودات نورانی بسیار مشتاق هستند که به ما کمک کنند، زیرا بدون پیشرفت معنوی بشریت آنها در ماموریت معنوی خود موفق نخواهند بود. آنها به من گفتند «شما نسل بشر واقعا قهرمان هستید. تمام کسانی که روی زمین میآیند ارواح با شهامتی هستند زیرا حاضر به کاری شدهاند که هیچ وجود روحانی دیگر حاضر به آن نشده است. شما حاضر شدهاید به دنیایی که در مقابل تمامیت جهان بسیار محدود است آمده و در آن به همراه خداوند در خلق کردن سهیم باشید. تمام کسانی که روی زمین هستند باید به خود افتخار کنند.»…
در نهایت به من گفته شد که باید به زمین بازگشته و ماموریت خود را به انجام رسانم. من شهر کریستالی را ترک کرده و وارد اتمسفری که رنگ آبی خاکستری داشت شدم. این همان محیطی بود که بعد از برخورد صاعقه وارد آن شده بودم، بنابراین فرض کردم که اینجا مرز بین عالم معنوی و مادی است. من از اینجا به آهستگی نزول کرده و خود را در بالای یک راهرو دیدم که بدنی بی حرکت در پایین آن قرار داشت. دونفر با روپوش سفید به طرف بدن میآمدند ولی در آنجا دوست نزدیکم تیم را دیدم که قبل از آنها آمده و در کنار بدن نشست. من تازه متوجه شدم که این بدن من است. من احساس عشق و عطوفت را از سوی او به خودم حس میکردم. من به بدنم بازگشتم و با آن تمام دردهای من به من بازگشت. بدنم مانند آتش از درون میسوخت و در گوشهایم یک صدای زنگ گوشخراش و پیوسته شنیده میشد…
چند سال بعد من با دکتر ریموند مودی که یک محقق تجربههای نزدیک به مرگ است ملاقاتی داشتم و به یاد میآورم که به او گفتم: «جهان روحانی بسیار زیباست. هنگامی که آنجا بودم هر چیز و سرنوشت هر چیز را میدانستم، حتی هر قطره باران. میدانی که سرنوشت هر قطره باران این است که به دریا بازگردد؟ ما نیز مانند قطرات باران هستم، هر یک از ما یک قطرهایم و سعی داریم که دوباره به دریا بازگردیم…»
*************************
اینها خلاصه بعضی از اتفاقات آینده هستند که دنیون در تجربه خود مشاهده کرده بود. در نظر داشته باشید که این تجربه در سال 1975 اتفاق افتاده است و مدت کوتاهی بعد او تجربه خود را با دکتر ریموند مودی در میان گذاشته است.
- در آمریکا یک هنرپیشه با حروف اول اسم R.R. رئیس جمهور خواهد شد که برای بقیه دنیا تصویر و شخصیت یک کابوی (cowboy) را تداعی خواهد کرد.
دنیون تصور کرده بود که این شخص Robert Redford که هنرپیشه مشهوری بود میباشد. ولی ما اکنون میدانیم که این شخص Ronald Reagan بود.
- در خاور میانه خشم و تنفر به نقطه جوش خود خواهد رسید. دین و مذهب نقش بزرگی را در این اتفاقات بازی خواهد کرد، و همچنین اقتصاد. اسرائیل از بقیه دنیا منزوی خواهد شد. عربستان سعودی به بعضی کشورها، مانند کره شمالی، کمک مالی خواهد کرد و با کشورهایی معامله و قرارداد (مخفی) بسته و با آنها دست خواهد داد.
- در سال 1986 یک انفجار هستهای در یک ساختمان سیمانی نزدیک یک رودخانه در روسیه اتفاق خواهد افتاد و صدها نفر کشته خواهند شد…
واضح است که این پیشگویی در مورد اتفاق هستهای چرنوبیل که در آن هسته یک راکتور اتمی روسیه منفجر شده و خسارات بسیار زیاد جانی و محیط زیستی بوجود آورد میباشد.
- اتحاد جماهیر شوروی به خاطر مشکلات اقتصادی فرو خواهد پاشید. مردم روسیه اعتماد و ایمان خود را به سیستم کمونیستی از دست خواهند داد…
نظام کمونیستی شوروی در سال 1989 به خاطر مشکلات عدیده اقتصادی از هم فروپاشید.
- در سال 1990 یک جنگ بزرگ در یک صحرا اتفاق خواهد افتاد.
عملیات «طوفان صحرا» از طرف ارتش آمریکا و متحدانش بر علیه ارتش عراق و برای آزادسازی کویت در سال 1990 انجام شد.
- بمبها و مهمات شیمیایی در بیابانهای خاور میانه به تعداد زیادی خواهند بود و یک ترس جهانی از قصد و نیت کشورهای عرب که آن اسلحهها را در دست دارند بوجود خواهد آمد.
- یک مهندس بیولوژی از خاور میانه روشی برای تغییر DNA ابداع خواهد کرد و توسط آن یک ویروس بیولوژی بوجود خواهد آورد که در ساخت چیپهای کامپیوتری استفاده خواهد شد.
- در تاریخ 1 سپتامبر 2001، یعنی 10 روز قبل از حمله تروریستی به برجهای دوقلو در شهر نیویورک، دنیون برینکلی گفته بود که دنیا در آستانۀ یک «بیداری روحانی است که یک درون نگری و خودیابی را طلب میکند». او همه را دعوت کرده بود که 17 سپتامبر به عنوان «روز جهانی حقیقت» نامگذاری کنند تا مردم بتوانند «… قبل از این روز وقت صرف کرده و شخصا زندگی خود و اولویتهایشان را به عنوان شهروندان زمین در این زمان تغییر و تحول مورد بررسی قرار دهند. این یک زنگ بیداری است. زیرا تنها وقتی که ما حاضر باشیم تا تمام واقعیت شکسته شده انسانی خود را درک کنیم نور زیبندگی و وقار بر ما خواهد تابید
تجربۀ دایان موریسی
دایان موریسی (Dianne Morrissey) در سال 1977 در سن 28 سالگی دچار برق گرفتگی شده و جان سپرد، ولی با تجربه نزدیک به مرگ عمیقی به زندگی بازگشت. این تجربه زندگی او را کاملا دگرگون کرد. او در کتاب خود به نام (You Can See the Light) تجربه خود را نقل کرده است. متن زیر برگفته از این کتاب و به نقل از سایت کوین ویلیامز است:
خروج از بدن
… در حالی که شک الکتریکی به بدن من وارد میشد، یک آگاهی جدی و غیر عادی پیدا کردم که مرگم قریب الوقوع است. من به خاطر از دست دادن تمام چیزها، سیاره زمین، دوستانم، خانه و خانوادهام، و عزیزانم و بقیه محزون شدم. هرچه که میدانستم و به آن دل بسته بودم و آن را واقعی و پایدار فرض میکردم همه از دستانم میگریختند و من با مرگ رو در رو بودم، با نادانسته.
بدن من با چنان شدتی در اثر شک برق به سمت عقب پرت شده و به زمین خورد که سر من به دیوار اصابت کرده و آن را شکسته و در آن فرو رفت. ولی من هرگز این جراحات را حس نکردم، زیرا من این منظره را از بالا تماشا میکردم! در حقیقت من تمام منظره برق گرفتگی را از بالا میدیدم. من پیش خودم متحیر بودم که چگونه میتوانم در حالی که هنوز زندهام بیرون از بدنم باشم؟ ناگهان متوجه شدم که درون یک تاریکی بسیار پهناور و به نظر نامحدود قرار دارم. نمیدانستم این تاریکی در چه موقعیتی نسبت به کره زمین قرار دارد، ولی به هر علتی که بود ترسی در من نبود.
طولی نکشید که دوباره خود را در زیرزمین خانه و جایی که در آن مرا برق گرفته بود یافتم، ولی این بار با یک بدن (روحی) شفاف، با اینکه هنوز مانند خودم به نظر میرسیدم. در این حالت فقدان بدن من ذرهای نگرانی و دلواپسی نداشتم، بلکه چه احساس وجدی داشتم. هیچ گاه در وقتی که در دنیا زنده بودم چنین حالتی را حس نکرده بودم. تمام بدن روحی من شفاف بود و من با یک نور سفید درخشان احاطه شده بودم که تقریبا یک متر در اطراف من گسترش پیدا کرده بود.
در آن موقع یک آگاهی من را فرا گرفت: اینکه من بدنم نیستم! فهم این مطلب بسیار برایم رهایی بخش و خارقالعاده بود. روح من با نوری سفید میدرخشید و تمام اتاق را روشن کرده بود.
دوباره من نزدیک به سقف بودم. همه چیز مانند قبل به نظر میرسید، مبلمان، دیوارها، … ولی آگاهی جدیدی (در من) نسبت به بُعد این صحنه بوجود آمده بود و شفاف شده بود. میتوانستم همه چیز را واضحتر از قبل ببینم، مانند یک دانشمند. دیدم که اکنون (گویی) به زندگی از درون یک میکروسکوپ مینگرم و کوچکترین ذرات ماده که در حالت عادی غیر قابل مشاهد هستند را میبینم.
متوجه شدم که فاقد احساسات فیزیکی گشتهام، ولی به نوعی آگاهی و هوشیاری مضاعفی در من بوجود آمده بود که هیچ وقت در طول زندگی (دنیا) آن را حس نکرده بودم. میدانستم که من با آن «دایان» قبلی متفاوت هستم، ولی میدانستم که هنوز هم «من» هستم. مانند این است که به تصویر خود در آینه نگاه کنید. میدانید که آن تصویر نیستید، ولی با این حال به نظر میرسد که شما هستید.
حال میدیدم که هر چیزی با حالتی مه مانند در بر گرفته شده بود. با وجود اینکه دیگر نیروی جاذبه برای من وجود نداشت، میتوانستم جهت حرکتم را به خوبی کنترل کنم. وقتی که به داخل اتاق نشیمن حرکت کردم، متوجه شدم که از میان میز پیش دستی عبور کردهام. با خودم تعجب کردم که چگونه این کار را انجام دادهام؟
سگم «تافی» وارد اتاق شد و شروع به گاز گرفتن ملایم صورتم و پنجه زدن به دستانم کرد و سعی داشت که بدنم را بیدار کند. میدانستم که تلاش بی وقفهاش برای بیدار کردن (بدن) من فایدهای نخواهد داشت، با این حال به او افتخار میکردم و شاید هم کمی امید داشتم که شاید فایدهای داشته باشد. کنجکاو شدم که دوستش «پنی» کجاست و ناگهان من در حیاط پشتی خانه و در کنار پنی بودم. دهانم را باز کردم که با پنی حرف بزنم و احساس کردم که زبانم چرخید، ولی هیچ صدایی بیرون نیامد. با این حال میتوانستم به طرز متمایزی صدای خودم را بشنوم. ولی متوجه شدم که این صدا از درون فکرم میآید. چند بار سعی کردم که توجه پنی را به خودم جلب کنم و داد زدم «پنی، میتوانی من را ببینی؟ صدایم را میشنوی؟» به نظر میرسید که نمیتوانست، زیرا از سوی او هیچ پاسخی نبود.
سپس برای مدتی در حیاط پشتی خانه راه رفتم. همانطور که از میان دیوار حیاط خانه به سمت پیاده رو جلوی خانه نگاه کردم، متوجه مردی شدم که در پیاده رو در حال قدم زدن بود. من مشتاقانه به سمت او پرواز کرده و مستقیم از دیوار رد شدم تا به او رسیده و سعی کردم که او را متوجه خودم بکنم. من عمیقا به چشمانش خیره شدم و با قدرت به او گفتم «میتوانی به من کمک کنی؟ من به کمک نیاز دارم». ولی با این حال او متوجه من نشد. سعی کردم که شانههایش را گرفته و تکان دهم تا به من نگاه کند، ولی دستم از بالای شانه وارد بدن او شده و تا پشت او پایین رفت. این صحنه من را بهت زده کرد!
وقتی متوجه شدم که او نمیتواند صدایم را بشنود یا من را ببیند، پیش خودم متحیر بودم که چه کار کنم. در یک لحظه من دوباره در حیاط خانه و در کنار پنی بودم. متوجه شدم که هروقت که کمی نگران میشوم، بلافاصله به مکانی که در آن آرامش بیشتری باشد منتقل میگردم.
در راه برگشت به اتاقی که در آن مرا برق گرفته بود، من درست وسط دیوار بین دو اتاق توقف کردم. حس کردم که باید به سمت پایین و به چیزی خارقالعاده نگاه کنم. هنگامی که به پایین خیره شدم، دیدم که یک بند طولانی به رنگ نقرهای از بدن روحی من و از میان لباس نازک توری مانندی که به تن داشتم خارج شده است. این بند به سمت پایین و جلوی من گسترده شده بود و وقتی که برگشتم دیدم که در پشت و اطراف من آویزان است، مانند یک بند ناف. من آن را دنبال کردم و از دو راهرو گذشتم و به اتاقی که در آن برق مرا گرفته بود رسیدم و دیدم که این بند به پشت سر بدن فیزیکیام متصل است. ضخامت این بند حدود 2 سانتیمتر بود و مانند یک درخت کریستمس درخشندگی داشت.
به محض اینکه این بند نقرهای رنگ را دیدم که به بدن خاکی من متصل است، بدن روحی من به داخل یک تونل تاریک پرتاب شد. من با سرعت بسیار زیادی در حال حرکت در تونل بودم، سریعتر از آنی که تصور میکردم امکان پذیر باشد. با اینکه تونل با یک تاریکی فراگیر پر شده بود، من احساس آرامش میکردم و ترسی نداشتم.
مرور زندگی
هنگامی که به انتهای تاریکی رسیدم، وارد بعد جدیدی شدم. اینجا میتوانستم حضور یک روح بسیار مهربان را حس کنم که میدانستم از طرف خدا فرستاده شده است تا به من خیر مقدم بگوید. آنگاه ناگهان در محل بدن فیزیکیام بودم. من چندین مرتبه پشت سر هم بین محلی که بدن برق گرفتهام در آن بود و اینجا رفته و از طریق تونل بازگشتم.
هر دفعه که از تونل بیرون میآمدم، این وجود درخشان و فرشته مانند در پیش روی من با لبخند خود به من خیر مقدم میگفت. این وجود بال و پری نداشت و من حس کردم که مؤنث است. او از هر جهت همانطور بود که انتظار و تصور من از یک فرشته بود. او به سمت من حرکت کرد و من نیز به طرف او رفتم. عشق و عطوفت او من را در خود گرفت و روح من با یک شعف و لذت تقریبا بیش از حد تحمل پر شد. عشقی که از این فرشته به سوی من متشعشع میشد این احساس را به من میداد که دلسوزی و مراقبتی که او نسبت به من داشت بیش از آنی بود که هیج کس دیگری هرگز داشته یا بتواند داشته باشد. عشق او هر ذره از وجود من را پر کرد، هر فکر من، و هر احساس و عاطفه من. من احساس راحتی و آسودگی خاطر کامل میکردم.
او با فرستادن کلمات به طور مستقیم به فکر من با من سخن میگفت. من پیش خود تعجب میکردم که چطور میتوانم افکار او را قبل از اینکه حتی کلمهای از زبان او خارج شود بشنوم؟ ولی با این حال من نیز سؤالات او را همزمان با شنیدن پاسخ میدادم! به نظر میرسید که این وجود خارقالعاده تمام افکار من را آناً میدانست، همانطور که من تمام افکار او را آناً میدانستم. با اینکه من مستقیماً در جلوی او ایستاده بودم، میتوانستم او را از هر زاویهای ببینم، جلو، عقب، بالا، پایین، و دو طرف.
او به من نزدیکتر شده و در کنار من ایستاد و آنگاه ما با یکدیگر حدود 25 سانتیمتر در هوا صعود کردیم، گویی ما روی یک سکو بودیم که بالا میرفت. او با اشاره دستش به من نشان داد که به سمت چپ خود نگاه کنم. من هم این کار را کردم زیرا تمام قلب و روح من برای او باز بود، چون که میدانستم خدا او را فرستاده تا به من کمک کند تا تصمیم بگیرم با زندگیم باید چکار کنم.
وقتی نگاهم را به سمت چپ برگرداندم، تمام صحنه آنجا به مرور زندگی من تغییر یافت، یک نمایش سه بعدی و رنگی بسیار شفاف از تمامی زندگی من. کوچکترین جزئیات هر ثانیه، هر احساس، و هر فکر (و عمل) من در طول حیاتم روی زمین و به ترتیب زمانی از تولد تا لحظهای که مرا برق گرفته بود نشان داده شد.
در کمال تعجب، من تمام 28 سال زندگیم را به طور هم زمان و دوباره زندگی کردم. بهترین تجربهها به من احساس شعف عظیمی میدادند، گویی خدا از طریق این وجود فرشته گونه با من سخن میگفت و بالاترین لحظات زندگیم را نظاره میکرد. احساس میکردم که تمام ارواح در بهشت نیز این صحنهها را میدیدند و من را تحسین میکردند و میگفتند که خدا از دلسوزیهای تو برای دیگران و کارهای غیر خود خواهانهات خشنود است. آنگاه بود که من برای اولین بار از خود پرسیدم «آیا من مردهام؟ آیا واقعاً مردهام؟»
در ادامۀ مرور زندگی من دو عمل خاص به من نشان داده شدند. در حالی که این صحنهها در پیش رویم به نمایش در میآمدند، هر احساسی که در زمان زندگیم در آن موقع حس کرده بودم دوباره با تمام قدرت به من بازگشت. من همچنین احساس میکردم که خدا و وجود فرشته گونه به خاطر انجام این دو عمل به من ارج مینهادند. هیچوقت عشقی که من را در آن موقع احاطه کرده بود و سرور و شعفی که به درونم جاری میگشت را فراموش نمیکنم. میتوانید تصور کنید که خدا و فرشته او شما را در آغوش بگیرد؟ این تجربهای است که ورای شرح و توصیف است.
اولین عملی که شاهد آن بودم مربوط به روزی بود که من ماشینم را متوقف کرده و پیاده شدم تا به یک زن کمک کنم. اتومبیل او که یک ون استیشن بود در میان ترافیک خراب شده بود و او خیلی تقلا میکرد که به تنهایی ماشینش را هل بدهد ولی توانایی آن را نداشت، و من احساس کردم که باید به او کمک کنم. و من به او کمک کرده و آن را با هم هل داده و به پارکینگ یک سوپرمارکت بردیم. بعد از کمک به او با عجله به سمت ماشینم دویدم زیرا نگران بودم که ممکن است به خاطر پارک دوبله جریمه شوم. به همین خاطر او فرصت اینکه از من تشکر کند را پیدا نکرده بود. وقتی این صحنه به نمایش درآمد من با احساسات غیر قابل وصف عشق پر شدم که به نظر میرسید از سوی فرشتههایی که در بالا بودند به سوی من صادر میشد.
سپس فرشته به من صحنه دومی را نشان داد، صحنهای که آن را فراموش کرده بودم. من خودم را وقتی که 17 ساله بودم دیدم. در آن وقتها من بعد از ساعات دبیرستان برای کار به یک بیمارستان مخصوص نقاهت و بازپروری میرفتم. در آنجا من به یک پیرزن بی دندان که تقریبا توان تکلم هم نداشت علاقهمند شده بودم. او دوست داشت که قبل از خوابیدن چند بیسکویت را بمکد، ولی هیچ کس حاضر نبود که به او بیسکویت بدهد زیرا وقتی که مکیدنش تمام میشد، دست هر کس که به او بیسکویت داده بود را از بالا تا پایین میبوسید و مقدار زیادی از آب دهانش بر روی دستان او میریخت. با اینکه دیگران از او اجتناب میکردند، من که میدیدم این کار چقدر او را خوشحال میکند با کمال میل به او بیسکویت میدادم.
هنگامی که این صحنه نشان داده شد، احساس کردم که تمام ارواح مهربان در پهنۀ هستی به طور متحد از من تشکر و قدردانی میکنند. من در تعجب بودم که چطور چنین عمل (به ظاهر کوچکی) میتواند از دید خدا و برای من اینقدر مهم باشد. من احساس افتخار و سرفرازی همراه با تواضع کردم.
در هنگام مرور زندگی، یک هاله نور در اطراف وجود درخشانی که در کنار من بود شکل گرفت، در حالی که او به مکالمه تلهپاتی خود با من ادامه میداد. در طول بازبینی صحنههای زندگیم، گویی کتابهای زیادی (از درک و بینش) را در آن واحد و با شفافیت و وضوح زیاد در خود جذب میکردم.
بالاخره مرور زندگی من به پایان رسید و من با سرعت از فرشته همراهم دور شده و به تونل بازگشتم. این دفعه به نظر میرسید که در حال سقوط در درون تونل هستم تا بالاخره از یک مکان یا بعد دیگر سر در آوردم. این جهان از هر چیزی که میتوانستم تصور آن را بکنم بود بسیار زیباتر بود، مکانی با آرامش و آراستگی خارقالعاده. آرامش و راحتی که در آنجا حس میکردم فرای هر ایده و تصوری بود که درباره بهشت داشتم، و در عمیقترین نقطه روحم میدانستم که خدا آنجاست.
خود بالاتر من
من متوجه شدم که در این مکان هیجان انگیز، دو جنبه یا وجه «من» وجود دارد. روان (soul) من ضمیر من بود، هر چیزی که من را آن کسی کرده بود که بودم. در مقابل روح (spirit) من، قسمتی از من بود که اکنون شفاف و درخشنده بود و لباسی سفید به تن داشت. وقتی به دور و اطراف خود نگاه کردم، ابتدا دیدم که هر چیزی با نوری کم سو میدرخشد. سپس به وضوج یک تخت سایهبان دار را دیدم که در وسط یک چشم انداز که تا بی نهایت در پیش روی من گسترده شده بود قرار داشت. این تخت با یک تابش آسمانی میدرخشید که من را نیز در خود دربرگرفته بود.
در کمال ناباوری، من یک کپی همسان از خودم را دیدم که روی آن تخت دراز کشیده بود. پیش خود با تعجب گفتم «چطور میتواند دو تا از من وجود داشته باشد؟ یا سه تا؟» ولی بلافاصله توسط ارتعاش و انرژی عشقی که در آنجا در جریان بود آرام شدم. این احساس مانند احساس اطمینانی بود که یک دوست بسیار نزدیک و مورد اعتماد به شما میدهد و میگوید «همه چیز درست است، نگران نباش».
دو چیز را با اطمینان میدانستم. اول اینکه من «دایان» هستم، و دوم اینکه بدن فیزیکی من مرده است. من همچنین میدانستم که کپی همسانی که روی تخت است یکی دیگر (و جنبهای دیگر) از من است، ولی نمیدانستم که چه جنبهای را عرضه میکند. اکنون کم کم داشتم حس میکردم که من در آن واحد در سه مکان هستم!
یک جنبه من آن دایان شفاف روی تخت دراز کشیده بود. جنبه دیگر من بدن فیزیکی من بود که دچار برق گرفتگی شده و مرده بود. جنبه سوم من روح (spirit) من بود که اکنون خارج از بدنم بود. این قسمت و جنبه من هوشیار باقی مانده و به تمام این تجربههای من واقف بود، هم اینجا و هم روی زمین.
من بدون هیچ تردیدی میدانستم که میخواهم در این مکان باشکوه باقی بمانم، جایی که در آن اینچنین مورد عشق و عطوفت و پذیرش بودم. چطور یک نفر حس میکند که توسط یک مکان مورد پذیرش و قبول است؟ بگذارید این طور توضیح بدهم: در حالی که به طرف آن تخت راه میرفتم، میتوانستم در حقیقت بهشت را در تمام اطراف خود حس کنم. احساس خلسه و شیدایی و آرامش در آنجا از لجام گسیختهترین ترین تصورات من نیز فراتر بود. به یاد میآورید که در زمان بسیار گذشته، وقتی بچه بودید چطور در آغوش پر مهر مادر گرفته شده و گهواره وار تکان داده میشدید؟ این احساس را به توان 100 برسانید و هنوز هم هزاران سال نوری با احساس آرامش کامل و راحتی تمامی که آنجا من را احاطه کرده بود فاصله دارید. احساس میکردم عشق و عطوفت تمام مادران در جهان در آن واحد به درون من جاری میشود، اکنون و برای همیشه.
گرچه این تخت پیش روی من مانند تخت خودم (در دنیا؟) نبود، ملافههای آن به طور شگفت انگیزی شبیه به ملافههای خودم بودند. برای من باور آن مشکل بود وقتی که متوجه شدم که این (ملافه) ها در حقیقت در حال تنفس هستند و پر از حیات و زندگی میباشند! تخت نیز زنده بود و مانند تختهای روی زمین از ماده متراکم فیزیکی ساخته نشده بود.
با نزدیک شدن من، این تخت چنان عشقی به سمت من میتاباند که میدانستم هیچ نقاش یا هنرمند زمینی نمیتواند آن را خلق کرده باشد. این تخت را خدا خلق کرده بود! اکنون نور به من خیر مقدم میگفت و از من دعوت میکرد تا بر روی این مخلوق بهشتی لم بدهم. خود شفاف من دیگر نبود و من روی تخت دراز کشیدم. توری سایهبان تخت من را نوازش میکرد و به من احساس خلسه و آرامش و عشق میداد. اشک شوق شروع به سرازیر شدن از چشمان من کرد. در آن لحظه میدانستم که هیچ چیزی هرگز نمیمیرد. من همچنین میدانستم که من هرگز نخواهم مرد. میدانستم که اگر در این مکان بمانم زنده خواهم بود، ولی به شکلی که با زندگی دنیاییام قبل از برق گرفتگی متفاوت است. من هنوز هم همان دایان خواهم بود، و خاطراتم را با خود خواهم داشت، ولی با این حال این احساس باورنکردنی عشق را برای ابد حس خواهم نمود. وای که چقدر دلم میخواست آنجا بمانم!
سپس حس کردم که باید به سمت راستم نگاه کنم. من به سمت راستم نگاه کردم و آنجا از لابلای توری سایهبان تخت میتوانستم یک نقطه کوچک نور را ببینم که از مکان یا بعد دیگری میآمد، از مکانی بینهایت دور. میدانستم که باید سعی کنم آن را واضحتر ببینم و با دستم توری را از جلوی صورتم کنار زدم. میدانستم انتخاب دیگری ندارم جز اینکه نگاه کنم.
یکی شدن با نور
نقطه نورانی به یک شعاع بسیار درخشان تبدیل شد که از درخشندهترین خورشید قابل تصور میلیونها میلیون برابر درخشندهتر بود و به سمت من حرکت میکرد. با این حال نور چشم من را آزار نمیداد. در ابتدا به نظر میرسید که آن نوارهایی از نوری چند وجهی است که به طرف یکدیگر کشیده میشوند. میدانستم که این نور حضور خداست! من در بهت و عظمت این نور غرق شده بودم، در عشق، عشق خدا نسبت به من! میدانستم که میتوانم وارد این نور شوم، که بخشی از نیرویی بسیار عظیم است.
من میبایست بین ماندن در نور و بازگشت به زمین یکی را انتخاب میکردم. به نوعی میدانستم که اگر وارد نور و بعد دیگر شوم، دیگر نخواهم توانست به بدنم بازگردم. من بین دو خواسته کشیده میشدم: میل وارد شدن به نور، و میل به اینکه چیزهای فیزیکی را لمس (و حس) کنم و ارتباطم را با دنیای فیزیکی نگاه دارم. هر دو میل در من قویتر میشدند. نور شدیدتر شده و بر درخشش و عشقی که از آن صادر میشد افزوده میگشت. وقتی که توری را کنار زده و دستم را به طرف این درخشش دراز کردم تا نور را لمس کنم، نور زیر توری را پر کرده و انگشت وسط دست راستم که به جلو کشیده شده بود را لمس کرد.
به محظ اینکه نور دستم را لمس کرد، من دچار تغییر و دگرگونی شدم. نور و روح (soul) من با یکدیگر ادغام شدند. من وارد نور الهی شده بودم و هر حسی از بدن روحیام از بین رفت. آگاهی و ضمیر من که (هنوز) کاملاً زنده بود، اکنون تماماً به خدا متصل شده بود.
درون نور میدانستم که هرچیز و هرکس به او متصل است. خدا درون همه است، همیشه و برای ابد. درون نور شفای تمام دردها بود، درون نور تمام حکمت و دانش مربوط به هر سیاره و هر کهکشان و هر جهان وجود داشت. در حقیقت نور خود حکمت و خرد و عشقی ورای درک و فهم بود.
یکی بودن با نور مانند این بود که ناگهان به هر دانه ماسه و هر ذره بر روی هر سیاره و کهکشان در هر جهانی اشراف دارید، و به طور هم زمان میدانید چرا خدا هر دانه ماسه و ذره را در جای خاص خود قرار داده است. نور دانش و آگاهی هر کتاب نوشته شده به هر زبان را از ابتدای خلقت تا انتهای زمان درون خود داست. نور میدانست که چرا هر نویسنده هر کلمه را دقیقا جایی که هست گذاشته است. نور این پیغام را داشت که هر ذره، هر دانه ماسه، هر گیاه، هر سنگ، هر حیوان و انسان، منظور و هدف خود را دارد و هیچ چیز هرگز نمیمیرد زیرا بعد از مرگ، حیات دیگری در سوی دیگر وجود خواهد داشت.
نور و روح من برای زمانی که به نظر بینهایت میرسید با یکدیگر آمیخته بودند، ولی بالاخره من نیاز شدیدی حس کردم که بین بازگشتن به زمین و ماندن در نور یکی را انتخاب کنم. چطور میتوانستم تصمیم بگیرم؟
فرشته نگهبان
ناگهان روح من دوباره در تونل بود. بازهم وقتی که از تونل بیرون آمدم آن فرشته برای خیر مقدم گفتن منتظر من بود. این دفعه متوجه شدم که موی او قهوهای است و تا نزدیک شانۀ او آمده است. اکنون که با دقت نگاه میکردم میدیدم که هر خصوصیت ظاهری و ترکیب او واضحتر از قبل به نظر میرسد. تنفس برای من یا او به نظر ضروری نمیرسید، با این حال هر دوی ما پر از حیات و زندگی بودیم. او به من نگاه کرد و از طریق فکر از من پرسید «دایان، چه کار میخواهی بکنی؟». من جواب دادم «میخواهم وارد نور شوم و (در عین حال) میخواهم چیزها را لمس کنم». او به طور همزمان هزاران سؤال را از من میپرسید، و من نیز از طریق مستقیم فکری به همه آنها پاسخ میدادم.
صدای فرشته گونه او پرسید «آیا هرگز چنین عشقی را حس کرده بودی؟» و پاسخ من «نه» بود. «آیا هرگز این همه شعف و سرور را حس کرده بودی؟» و دوباره پاسخ من «خیر» بود. «آیا هرگز اینقدر آرامش داشتهای؟ آیا تاکنون چنین شور و خلسهای را تجربه کردهای؟ آیا این همه مهر و عطوفت را جایی دیدهای؟» و پاسخ من به تمام آنها نه بود. هزاران سؤال که درون یکدیگر بودند و بر روی یکدگر بنا نهاده شده بودند، همه به طور همزمان ولی با این حال مجزا از من پرسیده شدند.
من دوباره میل بسیار شدیدی پیدا کردم که وارد نور شوم. وجود نورانی پرسید «دایان، آیا مطمئن هستی؟» من پاسخ دادم «بله، البته که مطمئن هستم». ناگهان من با سرعت زیاد در داخل تونل به سمت جلو به حرکت در آمدم. وقتی به پایین نگاه کردم، از دیدن بدن فیزیکی خودم در پایین مبهوت شدم. این بدن مرده به نظر میرسید، ولی این دفعه برایم هیچ اهمیتی نداشت که آن را نجات بدهم یا نه. آنچه برایم مهم بود نور بود. من نور را میخواستم. من در حال حرکت سریع به سمت جلو در تونل بودم. آن فرشته هنوز هم آنجا بود و منتظر بود که واقعا تصمیم خودم را درباره زندگی و مرگ و آیندهام بگیرم.
ولی این دفعه او از همیشه نورانیتر و سرشارتر از عشق بود. من هرگز تصور چنین احساس خلسه و شعفی را نمیتوانستم بکنم، و من هم در مقابل عشقی بیپایان نسبت به او حس میکردم.
او از من پرسید «آیا هرگز در جهانی بدون درد زیستهای؟» و من پاسخ دادم «نه». او پرسید «آیا هرگز در جهانی بدون جنگ و ستیز زندگی کردهای؟» و جواب من نه بود. او سؤال کرد « آیا هرگز در جهانی عاری از خشم و عصبانیت بودهای؟ عاری از هرگونه اندوه و عزا، فارق از غم، خالی از حسادت، بدون فقر و کمبود، بدون نگرانی، و بدون اشک (حزن)؟»
دوباره هزاران سؤال به طور هم زمان در من القا شدند و من همه را به طور یکسان با «نه» جواب دادم. میدانستم که هیچ جای دیگری در جهان نمیتواند حس به این خوبی داشته باشد، به این سرشاری از عشق و آرامش، مگر این مکان بهشتی.
ولی به علتی فرشته من را دوباره به داخل تونل فرستاد، رفت و برگشت و رفت و برگشت از درون تونلهای متعدد. من تعجب کردم که چرا؟ علت آن این بود که میخواستم بتوانم چیزها (و قالبها) را لمس (و حس) کنم، در حالی که همچنین نور را میخواستم، و این دو خواسته از دو طرف روح من را میکشیدند.
بازگشت به دنیا
من بالاخره خود را در خانه یافتم، در حالی که بار دیگر به پایین و به بدن فیزیکیام نگاه میکردم. این بار دریافتم که بدن فیزیکی من هنوز هم امکان زندگی دوباره را دارد. اهمیت دادن و علاقه من برای بازگشت به بدنم در طول تجربهام کمتر و کمتر شده بود، ولی اکنون با دیدن این صحنه نگرش من کاملاً تغییر یافت. با خود اندیشیدم «چه غم انگیز! آنچه (او) انجام داده بسیار ناچیز است!» . من متوجه شدم «دایان در طول زندگی خود آنقدر که میتوانسته زندگی دیگران را لمس نکرده است. و من متوجه شدم که چطور با لمس کردن زندگی دیگران به شکلی عمیقتر و با معنیتر، زندگی خودم میتوانست پربارتر و باارزشتر شود.»
وقتی که در دنیا بودم، به عنوان دایان میدانستم که زندگی من پر از لذتهای خاص بود: خانهای زیبا، شغلی خوب، ماشین خوب، دوستانی گرم، یک خانواده خارقالعاده، بهترین دوست بسیار عزیز، و یک حرفه در موسیقی که بسیار به آن علاقه داشتم. «ولی دیگر هیچ یک از آنها اهمیتی ندارند» با خود فکر کردم و دوباره نظرم را تغییر دادم. «تنها چیزی که مهم است نور است، تنها خداست که اهمیت دارد.»
در شگفتی یک کشش بدون توقف از نقطهای حدود 10 سانتیمتر بالاتر از نافم حس کردم. سعی کردم در مقابل آن مقاومت کنم، زیرا احساس میکردم که یک فرایند جدید در حال شروع است، فرایندی که ممکن است من را از این مکان، از خدا، بگیرد. من نمیخواستم چنان احساسات شعف و خوشحالی را ترک کنم. بله من میخواستم که چیزها را لمس کنم، ولی بیش از آن نور را میخواستم.
ناگهان من دوباره با سرعت در تونل در حال حرکت بودم. وقتی که از سوی دیگر تونل بیرون آمدم، نزدیک سقف اتاقی که بدنم در آن قرار داشت بودم و به پایین و به بدنم نگاه میکردم. ناگهان بدون هیچ هشداری و با سرعت بسیار زیاد به سمت بدنم هل داده شدم. من از ناحیه پشت گردن وارد بدنم شدم، در حالی که دست و پای بدن روحی من کشیده و در کنار هم بود، مانند حالت شیرجه مستقیم در آب.
در حالی که وارد بدنم میشدم میدانستم که خدایی که درون من است هرگز نخواهد مرد، و میدانستم که من هرگز نخواهم مرد.
برای یک لحظه خودم را نیمی درون بدن و نیمی خارج از بدنم دیدم. سپس با یک تکان شدید، ناگهان کاملاً داخل بدنم بودم. من با خودم فکر کردم «وای خدای من! چطور میتوانم برگشتن را انتخاب کرده باشم؟ من میخواهم دوباره در نور باشم.» و اشک شروع به جاری شدن از گونههایم کرد، در حالی که با هق هق میگریستم، درمانده و ویران از تصمیمی که گرفته شده بود. «آیا این واقعا تصمیم من بود؟» با خود میاندیشیدم، و نمیتوانستم باور کنم که خود خواستهام که به دنیا بازگردم.
اکنون باور دارم که یک علت اینکه من به زمین بازگردانده شدم این بود که به مردم کمک کنم که درباره مردن حس بهتری پیدا کنند و یاد بگیرند که مردن یک پایان نیست، بلکه یک شروع مجدد است!
**********************
دایان موریسی که یک درمانگر از طریق هیپنوتیزم بود به 25000 نفر آموزش داده بود چطور حضور خدا را در حالتی رویا گونه حس کنند. در کتاب او به نام (You Can See the Light: How to Touch Eternity and Return Safely) میتوانید خود تکنیکهای او را بخوانید. کتاب دیگر او درباره تکنیکهای خروج از بدن با نام (Anyone Can See the Light) است. دایان در سال 2009 برای همیشه از عالم قالبها به عالم نور و عشق بازگشت.
منابع:
“You Can See The Light” by Dianne Morrissey, STILLPOINT Publishing, ASIN: B01B992HSS. (October 01,1997)
http://www.near-death.com/experiences/notable/dianne-morrissey.html