بایگانی مطالب خواندنی  جالب..
بایگانی مطالب خواندنی  جالب..

بایگانی مطالب خواندنی جالب..

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت هفتم

زندگی نامه وسرگذشت نیکی فسمت هفتم


آوردن جنازه برادر نیکی بعداز ده سال از جبهه


  درحدود ده سال بعد از شهید شدن برادر نیکی تقریبا سال 1371بود که اطلاع دادندجنازه تعدادی از شهدای بجا مانده از حمله ولفجر4 را آورده اند که جنازه برادر نیکی علی رضا هم باآنهادر پزشگی قانونی بود  قرار شد باپدرش بروند تحویل بگیرند.نیکی رفت ساوه پدرش  را  آورد تهران به پزشگی قانونی رفتند تاجنازه راتحویل بگیرند.تابوتی که در روی آن نام  ومشخصات علی رضا نوشته شده بود راتحویل کرفتند درب تابوت را باز کردند فقط اسکلت بود که مشخص بود قلم پای چپ چند تیکه شده بود ویک سراخ گلوله روی پیشانیشبود با کیف مدارگ شامل کارت شناسائی وگواهی نامه ها داخل تابوت گذاشته بودن.نیکی تاآن روز گریه پدرش راندیده بود پدر ازدیدن اسکلت های پسرش شروع به گریه کرد تا زمانی که  آنجابودند تعدادی از کارکنان تولید دارو باآمبولانس از طرف شرکت  آمدند جهت بردن جنازه علی رضا.   نیکی  باپدرش با ماشین خودش پشت سر آنهاراه افتادن.جنازه را بردند داخل کار خانه تولیددارو قبلا هماهنگ شده بوده تارسیدند آنجاشرکت تولیدارو وکارخانهای وابسته تماما تعطیل کرده برای استقبال ازجنازه علی رضا آماده بودند.باپیاده کردن جنازه از آنبولانس تمام کارگران کارخانه ها به دور جنازه جمع شده بطرف محوطه کارخانه که جایگاه مخصوص با گلهای فراوان تزئین شده باشعار مرگ برصدام ومرگ بر آمریکاواسرائیل به طرف جایگاه بردند.آنجا تعداد زیادی کارگر که میگفتند از چهارکارخانه اطراف که وابسته به تولید دارو هستند آمده بودند روحانی حاظر درمجلس سخنرانی درمقام شدا که چقدر درپیش خداوند عزیزن مخصوصا علی رضا که جوانی مومن پاک باایمان مخلص که بنیانگذار بسیج کارگری شرکت تولیدارو و کارخانهای وابسته بوده بارها درجبهیه شرکت کرده بود و در جبهیه حق علیه باطل شهیدشده وغیره سخنرانی کرد بعداز او رئیس شرکت درسخنرانی در باره علی رضا حرفهائی می گفت که حاضرین گریه میکردند بعداز تمام شدن مراسم سخنرانی اعلام کردند که جنازه شهید علیرضا رااز تهران می بریم به شهرستان زرندیه ساوه.جنازه راداخل امبولانس قراردادند وتعدادپنج یا شش اتوبوس  ازکارگران وکارمندان کارخانه پشت سر آمبلانس به طرف ساوه حرکت کردند.

از تهران تا زرند ساوه حدود نود کیلومتر است مراسم توسط دوسه نفر ازطرف شرکت ویکی ازدوستان نیکی فیلمبرداری می شد درزرندساوه تمام اقوام فامیل وهمشهری هامنتظر رسیدن جنازه شهید علی رضا بودندبعداز رسیدن آمبولانس مردم همه به طرف جنازه رفتند ازطرفی هم کارگران تولیدارو هم رسیدندجنازه رااول به داخل خانه پدر شهید بردندچنددقیقه ای خانواده مخصوصا مادر و خواهرانش کنار تابوت جمع شده گریه می کردند بعد جنازه را بااحترام تمام به سمت بهشت رقیه در کنار مزارشهدای دیگر به خاک سپردند مراسم تاساعاتی ادامه داشت سخنرانی و مدائی انجام شد آنهائی که ازطرف شرکت آمده بودند همگی با همان اتوبوسها برگشتند به تهران.  فامیل نزدیک نیکی همگی تا شب هفت در زرندیه ماندن  .  نیکی ودیگر برادران وخواهران  پدر مخصوصا مادر علی رضا که اوراخیلی دوست داشتند  ناآرام بودن شب هفت راهم با شکوه برگذار کردند . بعداز شب هفت همگی به تهران و محل کار خود برگشتند .

  


ماجرای سکته کردن مادر نیکی و فوت کردن پدرش.


 نیکی نگران پدر مادرش هم بود ولی یکی از خواهراش ساوه نزدیک پدر مادرش زندگی میکرد به آنها سرمیزد و از آنها مواظبت میکرد. تقریبا یک سالی از خاکسپاری شهید علی رضا گذشته بود یک شب که پدر مادر نیکی درخانه خودشان تنها بودندمادر نیکی نزدیکی های صبح هوا تاریک بوده حالش دگر گون وسکته می کند پدرکه گوشهایش کمی ناشنوا بود متوجه نمی شود مادر که به حالت سکته نمی توانسته حرفی بزند خودراکشا کشان به سمت حیاط خانه میرساند گویا که حالت خفگی داشته باشدهوا که روشن می شود موقع نماز صبح پدر برای نمازبیدار میشود می بیند مادرنیکی درایوان حیاط افتاده به همسای ها خبرمیدهد کمک می کنند  زود میرسانند به درمانگاه  روستا .از آنجا انتقال می دهند به بیمارستان ساوه دکتربعداز معاینه تشخیس میدهد که چندساعتی است که سکته مغزی کرده تحت درمان قرار می دهنددکتر می گوید دیرآوردید ولی سعی خودمانرا می کنیم مدتی دربیمارستان بستری میشود .کم کم حالش خوب می شود  ولی نیاز به مراقبت داشته خواهر نیکی به مادر رسیدگی می کرد  بعداز مدتی حالش تقریبا خوب شده بوده باپدرباهم درروستای زرندساوه درخانه خود زندگی می کردند .   تقریباسال1374 بود  نیکی با خانواده  و تعدادی ازفامیل برای مراسم آشورا به شهرستان زرند رفته بودند بعدازظهر  آشورا   همه درخانه پدر دورهم بودند پدرهم ازبودن آنها خوشحال بود تعارف زیادی می کرد که شب بمانید فردا می روید ولی چون بچه ها کلاس داشتند نمی توانستند بمانند همگی از پدر مادر خداحافظی می کنند بر می گردن تهران .فردای آن روز سومین روز شهادت امام حسین ( ع ) بعدازظهرساعت تقریبا شش به مغازه نیکی زنگ می زنند که پدرت حالش خوب نیست نیکی که شب قبل از پیش پدر آمده بود .حالش خیلی خوب بود  نگران می شود همان ساعت حرکت می کند می  رود ساوه درساوه به او می گویند  پدرت فوت کرده جنازاش را در سردخانه درمانگاه گذاشتن نیکی با چند نفر از فامیل به درمانگاه روستا می روند  جنازه پدر را ببیند. نیکی درداخل سردخانه درمانگاه پدرش را می بیند انگار که خواب است کوچکترین تغیرچهره نداده بود رنگ رو طبیی بود

نیکی گریه کنان دادمی زد پدرم نمرده نمی دانست چه کند گیج شده بود دور بری ها فقط به نیکی می گفتند  کتش  را دربیارجیب هاش را خالی گن کلید خانه ومقداری پول ویک بسته قرص قند توجیبش بود که می گفتند آزمایش رفته بوده دکتر گفته  قندت  بالا است قرص قند داده بوده بخورد پدرش که حدود نود سال داشت همه کارهایش راخودش انجام میداد  درخانه به مادرهم کمک می کرد سالم  بدون داشتن مریضی. بعدازظهر با پای خود به مطب دکتر درنزدیکی خانه می رود به دکتر می گوید آقای دکتر حالم خوب نیست .قفسه سینم دردمی کند دکتر که مریض داشته می گوید روی تخت دراز بکش نسخه این مریض را بنویسم الان معاینه ات میگنم  پدر نیکی روی تخت دراز می کشد دکتر بعداز نوشتن نسخه مریض  می آید سراغ پدر نیکی با تعجب می بیند که تمام کرده انگار که سالهاست مرده . دکتر که  ترسیده بوده  سریع زنگ میزند  به یکی ازفامیل نزدیک پدرنیکی ماجرا را م یگوید  اون هم می آید می بیند که پدرنیکی فوت کرده  جنازه را به درمانگاه داخل سردخانه انتقال می دهند پدر نیکی مردی مومن باایمان مخلص که نمازش همیشه سروقت بود و همیشه دعایش این بود خدایا مرگ مارا آسان بگردان مارا عاقبت بخیر به گردان که خداوند دعایش را مستجاب کرد روزمرگش ازبهترین روز از روزهای محرم و راحت ترین مرگی بود که خودش خواسته بود  . اومردی بی آزار وباایمان تاسن نود سالگی هیچ وقت آزارش به کسی نرسیده بود حاج ابولقاسم کفاش معروف بود. یادش بخیر وروحش شاد باشد .بعداز فوت پدر . مادر  نیکی دیگه تنها مانده بود خواهر نیکی به اوسرمیزد مواظبت میکرد مدتی بود سالم زندگی می کرد تااینکه کمکم فراموشی گرفت دیگه کسی را نمی توانست بشناسد دیگه ازپا افتاده شد بود به طوری که نمیشد تنها بگذاریش .خواهرای نیکی به نوبت از مادرنگهداری می کردن مدتی درساوه خواهر گوچکتر ودر تهران خواهربزرگش نگه داری می کردند نیکی مادر راخیلی دوست داشت می خواست درمراقبت از مادر سهیم باشد بعضی مواقع اورا به خانه اش می آورد. ولی همسرش درست رسیدگی نمی کرد بهانه جوئی می کرد خودرا به مریضی می زد خواهرای نیکی می فهمیدن که همسر برادر شان چگونه رفتاری نسبت به مادر دارد برای همین نمی خواستند مادر را به خانه آنها بیاورند هروقت نیکی می گفت مادر را بیاورید چند وقتی خانه ما باشد بهانه می آوردن که باشه می آریم خبری نبود.چندسالی بودکه مادرنیکی دیگه نه حرف میزد نه کسی را می شناخت.دیگه آنقدر لاغر شده بود یک تیکه استخون شده بود هیچ حرکتی نداشت.خواهران نیکی خیلی زحمت مادر را دراین چندسال کشیدن خدا ازآنها راضی باشد واقعا به مادر خدمت کردن بدونه کوچک ترین توقع واعتراضی اورا ترو خشگ می کردن . تااینکه سال 1388 فوت کرد با احترام تمام در   کنار مزار شوهرش ونزدیک مزار شهید علی رضا نیکبخت فرزندش وشهید محمد کشاورز دامادش دربهشت روقیه زرندیه ساوه به خاک سپرده شده .   روحش شاد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد