
نتایج بزرگ حتی ارزش یک شروع بد را دارند
جیم ران، استاد بزرگ توسعه فردی که بسیار دوستش میدارم، معتقد است که میزان پیشرفت شما در پنج سال آینده را، دو چیز مشخص میکند؛
پس باید این دو را جدیتر بگیرید و برایش برنامهریزی داشته باشید.
من درگذشته کتابهای زیادی خواندهام و در دوران کار رسانهای خودم، با آدمهای مختلف، گاه مشهور و گاه عادی و گاه موفق و گاه شکست خورده، روبهرو شدهام.
درسهای زیادی از آنها آموختهام. شاید این درسها، به کار شما هم بیاید.
تصمیم گرفتهام بخشی از این درسها را باهم مرور کنیم؛ شاید گرهای از کار شما بگشاید، همانطور که گرهای از کار من گشودند.
البته درسهایی که آدمی میگیرد، فقط برای آدمهایی که با آنها ملاقات میکند نیست. گاهی وقتها درسهایی از کسانی میگیری که کتابی نوشتهاند، در جای دیگر دنیا کاری کردهاند و تو، بهواسطه کتابی و گزارشی و مستندی و …، در جریان این تجربهها قرار میگیری.
دکتر علی شاه حسینی، کارآفرین و سخنران حوزههای انگیزشی، جزو بزرگان دیگری است که همیشه، باعثوبانی انگیزهبخشی به من بوده است.
اولین بار او را، هفت هشت سال پیش ملاقات کردم؛ وقتیکه قرار بود مصاحبهای با او انجام بدهم. به یک آموزشگاه زبان رفتم. آمد و صحبت کردیم. بعد از مصاحبه، هم من به او گفتم که چقدر از آرامش وی و نکتههایی که عرض کرده، استفاده بردهام؛ هم او اشاره کرد که احساس خوبی به این گفتگو داشته است و حس کرده که واقعاً برای فهمیدن انجام شده است.
بعدتر، به مناسبتهای مختلف نیز با این چهره دیدارهای حضوری و رادیویی و مطبوعاتی هم داشتم. هربار که او را میدیدم، از اینکه چنین چهرهای را میشناسم و مشکلاتم را با او مطرح میکنم، به خود میبالیدم.
دکتر علی شاه حسینی را، احتمالاً در تلویزیون زیاد دیدهاید.
دکترای تخصصی مدیریت و برنامهریزی امور فرهنگی دارد، نویسنده و پژوهشگر و
سخنران است، کتاب بیوگرافیاش چاپ شده، مؤسسات زبان کیش نو و ملل و … را
راهاندازی کرده و تسلط فوقالعادهای بر زبان انگلیسی و آموزش آن دارد، در سمینارهای بینالمللی مختلفی هم سخنرانی داشته است و …
اینبار که شبکههای تلویزیونی را زیر و رو میکنید، اگر او را دیدید، به یاد بیاورید که ما درباره چه شخصیتی داریم صحبت میکنیم.
اما از این چهره دوستداشتنی چه درسهای مفید و سازندهای گرفتهام؟
حتی موقع سخنرانیهایش نیز، بسیار آهسته و حسابشده و خویشتندارانه صحبت میکند.
دقیقاً درسهایی را که پلژاگو در کتاب قدرت ارادهاش
داده است، انگار در وجود این مرد میتوانید ببینید. تفکر سنجیده او، باعث
میشود تا تمام گفتارها و رفتارهای وی، تحت نظم و کنترل خاصی باشد. به همین
دلیل است که با قدرت نرم خود، میتواند اثر فراوانی بر طرف مقابلش بگذرد.
خواندهایم و شنیدهایم که موفقیت، بیشتر از اینکه به هیجان و شدت نیاز داشته باشد، به توزیع آرام و عاقلانه انرژی نیاز دارد. یعنی هر روز، باید با یک سطح انرژی مشخصی اقدام به کار و برنامهریزی کنید؛ چنین نباشد که بعضی وقتها تند و بعضی وقتها کند به سمت هدفتان بروید.
من احساس میکند دکتر شاه حسینی، چنین انسانی است؛ انرژی روزانه او در همه طول سال، یکسان است و به همین علت، به موفقیتهای خوبی رسیده و میرسید.
از دیگر درسهای بزرگی که از این چهره آموختهام، تخصصگرایی و تمرکزگرایی بوده است.
دکتر معتقد است قرار نیست در طول زندگی، مدام از این شاخه به آن شاخه بپریم، بلکه باید روی شاخهای بنشینیم و آنقدر خوب آواز بخوانیم که دیگران بهواسطه آواز خوش ما، بیایند و زیر این شاخه اتراق کنند.
تخصص، دقیقاً چنین چیزی است.
بسیار شنیدهایم و دیدهایم که انسانهای زیادی، مدام دنبال موقعیتهایی هستند که سودآور یا موفقیتآور است. غافل از اینکه چشم باز میکنند و میبینند که سالها از زندگیشان گذشته و در هیچ حوزهای، به هیچ تخصصی نرسیدهاند.
دکتر معتقد است که تخصص، برای ما احترام و آرامش و امنیت و … به همراه میآورد؛ در واقع باعث میشود احساس مفید بودن داشته باشیم.
روزی با دکتر شاه حسینی درباره آینده سخنرانیهای انگیزشی در ایران صحبت میکردیم. به او گفتم با وجود اینهمه سخنران و سمینار و تکراری شدن بحثها، آیا امیدی به این حوزه هست؟
پاسخ داد که سخنرانان بعدازاین، باید که بیاموزند تا به زبان انگلیسی سمینار داده و سخنرانی برگزار کنند. در این صورت است که میتوانند خودشان را در رقابت نگه دارند. خود وی نیز آغاز به این کار کرده بود و حالا، سابقه سخنرانی و ارائه در سمینارهای مختلف خارجی را هم به رزومهاش اضافه کرده است.
این یکی هم، جزو درسهای خیلی خوبی است که از او آموختهام.
او یکبار به من گفت که مطالعهای درباره مؤسسات آموزش زبان داشته است. به این نتیجه جالب رسیده که این مؤسسات، تا پنجاهسالگی تأسیسشان، به خوبی و خوشی و با قدرت کار میکردند. اما وقتیکه سن بنیانگذاران آنها از پنجاه عبور کرده است، افت قابل توجهی کردهاند.
چرا؟ چون بنیه جسمی و روحی و روانی این بنیانگذاران کم میشود و درنتیجه، بهاندازه گذشته نمیتوانند بسیار کار کنند.
نتیجه؟ او قبل از اینکه به پنجاهسالگی برسد، سیستمسازی را در مؤسسات زبانش به کار گرفته است و حالا دیگر این آموزشگاهها، بدون حضور او دارند کار میکنند و نیازی به حضور فیزیکی وی احساس نمیشود.
این، درسی اس که همه ما میتوانیم بیاموزیم.
قرار نیست همه کارها را بهتنهایی و باقدرت شخصیمان انجام بدهیم. شاید با
این روش، تا جایی پیشرفت کنیم، اما وقتیکه کارها زیاد و افراد تحت مدیریت
ما فراوان میشوند، دیگر سررشته امور از دست ما خارج میشود.
در مورد تفکر سیستمی، قبلا یک دوره صوتی رایگان برای شما اینجا منتشر شده، حتما دانلود کنید و بخوانید.
دکتر شاه حسینی، سال اولی که وارد دانشگاه شد، درواقع بهعنوان داوطلب ذخیره وارد رشته دانشگاهیاش شد. یعنی او را در آبنمک خوابانده بودند تا اگر کسی انصراف داد، او بهجای فرد انصراف دهنده وارد دانشگاه شود.
روز اولی که سر جلسه درس حاضر شد، از استادش پرسید که چطور میتواند وارد دکترا شده و دکترای تخصصی بگیرد؟ استادش، به او خندیده بود؛ درنتیجه همکلاسیهایش هم به او خندیده بودند.
استاد گفته بود تو که با این رتبه و بهعنوان نیروی ذخیره وارد دانشگاه شدهای، چطور جرئت میکنی درباره دکترا صحبت کنی؟ اما او رفت و دکترا گرفت؛ و حالا جزو معتبرترین کارشناسان تلویزیون و سخنرانان انگیزشی و توسعه فردی ایران است.
خود وی معتقد است که آدم باید یکجوری وارد حوزههای بزرگ بشود، تا بعداً بتواند از آنها خارج بشود.
مثلاً میگفت خودش، بهسختی وارد دانشگاه شده است؛ اما این مهم نیست. پس چه چیزی مهم است؟ اینکه میتوانی دانشگاه را با دکترا تمام کنی؛ هر طور که واردش شده باشی.
پس، نتایج بزرگ ارزش این را دارند که حتی شروع بدی داشته باشیم، نه؟
خب شما را با مقدمه های طولانی سرگرم نمیکنیم و سریع سر اصل مطلب میرویم تا بدانید در این نظریه «مشکلاتی که برای کارمندان تان پیش می آیند به میمون هایی سمج تشبیه می شوند که خودشان را به شما می چسبانندد و بر پشت شما سوار می شوند !»
برای روشن شدن موضوع این سناریو را در نظر بگیرید :
فرض کنید پشت میزتان نشسته اید و مشغول کارتان هستید که یکی از کارمندان تان سر می رسد و شما را در جریان مشکلی کاری قرار می دهد.
در این لحظه شما اطلاعات کافی در مورد مشکل بوجود آمده و راه حل های احتمالی را در دست دارید ولی وقت آنرا ندارید که راه حل هایتان را به کارمندتان بطور واضح و شفاف منتقل کنید.
پس به کارمندتان می گویید که بزودی برای حل این مشکل او را ملاقات خواهید کرد یا با او تماس خواهید گرفت.
اگر مشکل مطرح شده توسط کارمندتان را به یک میمون تشبیه کنیم است.
در ابتدا این میمون بر شانه های کارمندتان سوار بود ولی بعد با پرشی خود را بر شانه های شما انداخت !
نکته اینجاست که این میمون تا زمانی که او را به صاحب اصلیش باز نگردانید یا سربه نیست نکنید (میمون آزاری ممنوع ! – آنرا حل نکنید) همچنان بر روی دوش شما خواهد بود.
شما با اینکار بطور ضمنی این جمله را به زیردستتان گفته اید: « مشکل شما از حالا به بعد مشکل من است و شما میتوانید با خیال راحت به کارهای دیگرتان برسید»
با این رویکرد بنظر می رسد شما به زیر دست کارمندتان تبدیل شده اید و در واقع دارید بار او را به دوش می کشید.
مهمترین مشکلی که این میمون ها برای یک مدیر ایجاد می کنند این است که در طول زمان از کارآیی مدیر بشدت کاسته می شود و دیگر فرصتی برای انجام کارهای خودش پیدا نمی کند، زیرا میمون ها این اجازه را به او نمی دهند.
حال بیایید مثال را کمی واقعی تر مطرح کنیم، اگر فرض کنید که مدیری هستید که ده کارمند دارد، اگر هریک از آنها روزانه فقط یک مشکل را به شما منتقل کنند در پایان هفته با 60 میمون بر روی شانه های تان رو به رو خواهید بود و طبیعتا این میمون ها به شما اجازه نمی دهند به انجام اولویت ها و مسئولیت های اصلی بپردازید.
از طرفی دیگر، زیردستان و کارمندان شما را زیر لب سرزنش می کنند که مدیر موثری نیستید زیرا نمیتوانید تصمیمات به موقع و سریعی اتخاذ کنید…
اگر تابحال در شرایط مشابهی بوده اید جای نگرانی نیست؛
زیرا در این مقاله به شما یاد خواهیم داد چگونه با پرسنل و البته میمون ها ی مزاحم رفتار کنید…
میخواهیم در این مقاله راهکارهای کاربردی برای مدیریت میمون ها را به شما نشان دهیم تا یادبگیرید نه تنها در محل کارتان با میمون های کمتری و تمرکز بیشتر کار کنید، بلکه در زندگی روزانه تان هم با بیشترین تمرکز و کمترین بار فکری اضافی بر روی اهداف تان کار کنید…
مارک راسل بینوف را امروزه با شرکت Salesforce که یک شرکت خدماتی رایانش ابری است، می شناسند… مردی که اولین شرکت اش را در سن 15 سالگی تاسیس کرد !
اخیرا مجله فوربز، مارک بنیوف را نابغه قرن نامیده است، مدیرعامل نوآورانه ترین شرکت دنیا درحال حاضر که بر اساس تخمین ها تا سال 2016 او نزدیک به 3 بیلیون دلار سهام این شرکت را در اختیار داشت.
مارک یک انقلابی در صنعت کامپیوتر است.
تقریبا تمام کسانی که او را دنبال میکنند، میدانند که مارک بنیوف میتواند در یک اقدام محیرالوقوع تمام قواعد بازی را به هم بریزد.
از اولین کسانی که SaaS یا Software as a service یا به اصطلاح نرم افزارهای تحت شبکه ابری را رواج داد و آنرا تا نقطه اوج خود پیشبرد، مارک بنیوف بود.
نمونه های این نرم افزارها را میتوان Office از شرکت مایکروسافت را مثال زد که هرآنچه را که میخواهید میتوانید در یک فایل word بنویسید و آنرا در پوشه OneDrive تان ذخیره کنید و هرموقع، هرکجا که بودید آنرا دانلود کنید.
در این مقاله نمیخواهیم بپردازیم به نوآوری ها و تخصص او در حوزه رایانش ابری؛ بلکه میخواهیم از دید کارآفرینانه زندگی او را تحلیل کنیم و 5 درس با ارزشی را که میتوانید از زندگی این مرد شگفت انگیز یادبگیرید را بخوانید.
مارک بنیوف، در یک خانواده یهودی متولد شد. در سان فرانسیسکو بزرگ شد و از دبیرستان برلینگیم در سال 1982 به دانشگاه کالیفرنیای جنوبی رفت و مدرک کارشناسی اش را در رشته علوم کسب و کار دریافت کرد.
درحالی که بنیوف 15 سال بیشتر نداشت و دانش آموز بود اولین نرم افزارش را با عنوان «How To Juggle» که یک بازی آتاری بود نوشت و به مبلغ 75$ دلار به شرکت آتاری فروخت !
مارک بنیوف این فروش و اولین درآمد رسمی اش را یک موفقیت بزرگ پنداشت و تصمیم گرفت در سن 15 سالگی درحالی که دانش آموز بود اولین شرکت زندگی اش را با نام Liberty Software راه اندازی کند.
درحالی که دیگر دوستان بنیوف مشغول درس خواندن بودند و شغل حرفه ای نداشتند، بنیوف در آن سالهای دبیرستان درآمدی 1,500$ دلاری در ماه داشت.
بعدا بنیوف جذب شرکت کامپیوتری Apple و مدیرعامل آن یعنی استیو جابز شد و به صورت داوطلبانه در این شرکت مشغول به کار شد و زبان برنامه نویسی Assembly را آنجا یادگرفت.
پس از مقطع کارشناسی، مارک بنیوف تصمیم داشت تحصیلاتش را ادامه دهد، اما استادش به او توصیه کرد بر روی تجربه مشتری کار کند و تحصیل را بعد از کسب تجربه موکول کند؛ بنیوف این پند را شنید و وارد شرکت Oracle شد و توانست تا قبل از 26 سالگی به درآمد 300,000$ دلار در سال دست پیدا کند !
مارک بنیوف به مدت 13 سال در شرکت Oracle ماند و در بخش فروش و بازاریابی آن مشغول به کار شد و ایده های نوآورانه اش باعث شد تا هر سال در این شرکت رشد و پیشرفت داشته باشد و بعدا شرکت خودش را با عنوان Salesforce راه اندازی کرد.
اگر بخواهیم فقط چند مورد از موفقیت ها و افتخارات مارک بنیوف را نام ببریم :
مارک بنیوف به غیر از افتخاراتی که در صنعت کامپیوتر و حوزه مدیریت بدست آورده، یک فرد خیر، به معنی واقعی کلمه است. او قانونی در شرکت اش بنا نهاده با عنوان «قانون 1–1–1»
این قانون، بدین صورت تعریف میشود :
«یک درصد از سود شرکت، یک درصد از ساعات کاری کارمندان، یک درصد از محصولات باید وقف امور خیریه شود.»
این قانون زیبا پس از اجرا در شرکت مارک، در بیش از 700 شرکت مطرح دنیا از جمله گوگل، اجرا شد.
شما اگر زندگی شخصی و حرفه ای مارک را به عنوان یک الگوی کامل موفقیت بخواهید بررسی و تحلیل کنید، به 6 موردی که در ادامه میخوانید خواهید رسید؛
فرانسه البته تیم خوبی بود؛ پلاتینی را داشت و کلی بازیکن خوب دیگر را… اما؛
حتی چنین فرانسه ای با چنین بزرگانی، باز هم دستش از جام جهانی کوتاه مانده بود. تا این که سر و کله او پیدا شد؛
زین الدین زیدان، معروف به زیزو. فرانسه در حضور او، یک تنه قهرمان یک جام جهانی و نایب قهرمان یک جام جهانی دیگر شد. نایب قهرمانی که اگر آن درگیری زیزو و مدافع ایتالیایی پیش نمی آمد، به احتمال فراوان به دومین قهرمانی جام جهانی فرانسه ختم می شد…
ما داریم درباره احتمالاً بزرگترین بازیکن بیست سال اخیر صحبت می کنیم؛
حتی اگر در دوره ای این کار را بکنیم که رونالدو و مسی حضور داشته باشند. شاید بزرگترین مشکل امثال مسی و رونالدو، همان چیزی باشد که مارادونای بزرگ در حالی که حواسش نبود گفت: «[مسی] خوب است، اما شخصیت کنترل یک تیم را ندارد. زیزو ولی، شخصیت کنترل یک تیم را داشت. انگار از فضایی دیگر و سیاره ای دیگر آمده بود.»
زلاتان ابراهیموویچ درباره اش گفته است «وقتی زیدان وارد زمین بازی می شد، به یکباره همه ده بازیکن دیگر بهتر می شدند؛ به همین راحتی.» مارچلو لیپی، مربی معروف، درباره اش گفته است که «بهترین بازیکن بیست سال اخیر، باید زیدان باشد. او همه چیز داشت و نیازی نبود به او بگویند باید چه کار کند؛ چون می دانست چه انتظاری از او می رود و انجامش می داد.»
ادگارد داویدز، درباره اش گفته است «زیدان، در یک ثانیه فکر می کرد و در ثانیه بعد، فکرش را اجرا می کرد و همیشه توپ را را از دردسر نجات می داد.» اما بهترین جمله ای که از یکی از هم تیمی های زیدان شنیده شده و موضوع این نوشته شده است،
چنین بوده است:
«ما هر وقت نمی دانستیم که با توپ باید چه کار کنیم، ان را به زیدان پاس می دادیم؛
چون او همیشه می دانست که باید با توپ چه کار کند.»
مقاله ای که درحال خواندن آن هستید، میخواهد کمک کند به شما تا به زیدان زندگی تان تبدیل شوید، بتوانید یک تیم متحد داشته باشید و دیگران شما را قهرمان خودشان بدانند تا هروقت ندانستند باید چه کار کنند، به شما رجوع کنند، از شما کمک بخواهند و مانند زیدان، همچون یک ستاره بدرخشید…
مهمترین بخش موفقیت و مدیریت زمان و توسعه فردی و چیزهایی از این قبیل، آن است که در ابتدا، اولویت ها و ارزش ها و مفهوم زندگی مان را روشن کنیم… کاری که بزرگ مردی از سرزمین پارس، دکتر علی شریعتی انجام داد !
در واقع بارها به این اندیشیده ام که ابتدای موفقیت و بهره وری فردی، فلسفه و فلسفه زیستن و زندگی است؛
این که ما برای چه آمده ایم و قرار است چه کار بکنیم؟ مگر می شود یک نفر به کمپانی و شرکتی وارد شود ولی بدون دانستن مأموریت خودش، بتواند موفق بشود؟ ما نیز در کره خاکی، چنین هستیم.
اندیشمندان بسیاری آمده اند که درباره مفهوم زندگی و مأموریت ما سخن رانده اند و یکی از معروفترین و قوی ترین اشخاصی که در این باره صحبت کرده و سخن رانده و کتاب نوشته است، دکتر علی شریعتی مزینانی بوده است؛ مردی که جوانان این سرزمین، ارادت خاصی به او دارند.
جالب است بدانید که آرامگاه دکتر شریعتی، در سوریه و دمشق واقع شده است؛ جایی که این روزها به شدت ناامن و درگیر جنگ داخلی است. از او با عنوان نویسنده، جامعه شناس، تاریخ شناس، پژوهشگر دینی و … یاد می شود. اما بهترین عنوان برای او، عنوان نواندیش دینی یا مصلح دینی بوده است.
به
واسطه بحث های بدیع و نویی که این چهره در حوزه دین و سازمان روحانیت و
جامعه دینی و جامعه شناسی دینی و امثالهم راه انداخته، جزو جنجالی ترین
چهره های متفکر ایران معاصر بوده است و مخالفان و موافقان سینه چاک بسیاری
دارد؛
مخالفانی که گاه تا مرحله کفر او رفته اند و موافقانی که او را هم رده با بزرگانی چون سید جمال الدین اسد آبادی دانسته اند.
این بحث ها بماند برای مجالی دیگر…
بزرگترین لطفی که دکتر شریعتی داشته است، اجتماعی کردن دین و رفع کدورت هایی که افراد آگاه از آن داشته اند، بوده است.
اما این مقاله نه راجع به عقاید دینی دکتر شریعی است و نه راجع به مسائل فلسفی !
در این مقاله میخواهیم بپردازیم به این چهره جنجالی؛
مردی که نه تنها در حوزه دین، بلکه فلسفه، جامعه شناسی، هنر و تاریخ هم
صاحب نام است. سوالی که میخواهیم پاسخ آنرا در این مقاله پیدا کنیم این است
:
چطور ممکن است چنین حجم اطلاعاتی در ذهن یک نفر یک جا تولید و منتشر شود؟
و چطور از این قدرت ذهنی در زندگی مان استفاده کنیم؟
بعضا دکتر علی شریعتی را عجوبه میدانند !
به دلیل تعداد نوشته ها و مقالات و کتاب هایی که از خودش به جا گذاشته و میگویند در عرض 40 سال زندگی (اگر فرض کنیم از 20 سالگی هم شروع به نوشتن کرده باشد) چطور ممکن است ۳۶ کتاب، بیش از ۲۰ سخنرانی که محتوای هرکدام به اندازه یک کتاب مهم است و چند ده مقاله و نوشته در روزنامه ها و مجلات در طول 20 سال از یک فرد عادی به پردازش، تولید و منتشر شود؟
بله دوستان، دانشگاه همبرگر مک دونالد، اصلا شوخی نیست !
این
دانشگاه با نرخ پذیرش فقط 1% از دانشجویان داوطلب و با آموزش های فشرده و
اختصاصی تر از دانشگاه هاوارد توانست نظر بسیاری از رسانه ها را از بدو
شروع جلب کند. (منبع)
سال 1961 بود که اولین دانشگاه همبرگر دنیا کلید خورد و تا امروز بیش از 275000 فارغ التحصیل در سراسر دنیا دارد و به زودی جشن 55 سالگی اش را نیز خواهد گرفت.
آیا میدانید و یا از خودتان سوال کردید :
اما ماجرا از کجا شروع شد؟
تمام این ماجرا از مردی 52 ساله به نام ری کراک شروع شد. یک موفقیت یک شبه
از نظر همه و یک موفقیت با 30 سال تجربه از نظر ری کراک… او در 15 سالگی
زمان جنگ راننده آمبولانس شد و مجبور بود برای اینکه اینکار را بدست
بیاورد، دروغ بگوید.
جنگ خیلی زود تموم شد و ری در یک فروشگاه فنجان و مخلوط کن، به عنوان نوازنده پیانو مشغول به کار شد و پیوسته به دنبال فرصت هایی برای پیشرفت بود تا اینکه با یک سفارش بالا از مخلوط کن های فروشگاهی که در آن کار میکرد از رستورانی در سن برناردینو کنجکاوی اش برانگیخته شد.
‘چرا یک رستوران به 8 عدد مخلوط کن نیاز دارد؟…’ این سوالی بود که در ذهنش بود و باعث شد در روز غیرکاری به سن برناردو برود و این رستوران را ببیند. او با اولین شعبه رستوران های مک دونالد که توسط برادران ریچارد و موریس دونالد دایر شده بود، آشنا شد.
چیزی که ری کراک را متعجب کرد، منوی کوتاه غذاهایی بود که در این رستوران سرو میشد.
چطور میتواند یک رستوران فقط برگر، سیب زمینی سرخ کرده، ساندویچ و نوشیدنی
سرو کند؟ آیا هدفی در پس این استراتژی بود؟ و یا فقط یک سهل انگاری بود؟
ری کراک با این سوال ها نزد ریچارد و موریس رفت و از آنها دلیل انتخاب منویی با تعداد غذاهای کم را پرسید و از پاسخی که شنید، هیجان زده شد ‘ما غذاهایی با تنوع کم اما با کیفیت بالا میخواهیم سرو کنیم…‘
و این دقیقا همان چیزی بود که ری کراک بدنبالش بود، ایده ای بر پایه کیفیت !
ری کراک پیشنهاد همکاری به دو برادر دونالد داد و آنها هم ایده ‘جهانی شدن‘
را پذیرفتن و ری کراک در سال 1955 رستوران مک دونالد را به عنوان یک شرکت
ثبت کرد و بعد از چند سال، انحصار کامل این رستوران را خرید و پس از فقط 3
سال توانست یکصد شعبه در سراسر آمریکا بزند.
شکار یک فرصت
از
زمانی که ری کراک یادش می آمد، تهیه غذا از رستوران و غذا فروشی روندی
طولانی داشت. شما باید وارد رستوران می شدید، غذایی را انتخاب میکردید
(واگر آنرا تا آن موقع تمام نکرده بودند) سپس در صف طولانی منتظر می ماندید
تا آشپزها آن غذا را تهیه کنند و به شما تحویل دهند.
این یعنی، افرادی که عجله داشتند نمیتوانستند از رستوران غذا بخرند؛
ری، این نیاز جامعه آن زمان را به خوبی درک کرد و برای اولین بار مفهومی
به نام غذای آماده یا FastFood را باب کرد. طبق این مفهوم، پسرک دوچرخه
سواری که با دوستانش برای بازی به بیرون آمده بودند مجبور نبودند 1 ساعت
برای خرید یک برگر منتظر بمانند و میتوانند با 1 دلار، یک برگر بخرند.
راننده کامیونی که دیرش شده بود، میتوانست خیلی سریع با خرید یک برگر و سیب زمینی سرخ کرده در طول مسیر غذایش را بخورد.
این یک فرصت عالی بود که عموم مردم از آن استقبال کردند.
و اما تمام مک دونالد در این فرصت شکار شده خلاصه نمیشود؛
در این مقاله میخواهیم به پردازیم به ناگفته های مک دونالد
و از همه مهم تر…