- 28 مارس 2016 - 09 فروردین 1395
در چند سال اخیرموضوع سلامت و بهداشت روانی مورد توجه رسانههای جمعی از قبیل تلویزیون و شبکههای اجتماعی قرار گرفته و اطلاعات فراوانی در دسترس همگان گذاشته شده است؛ با این وجود به نظر میرسد که این اطلاعات کافی نبوده و بسیاری از بیماریهای روانی هنوزدر هالهای از ابهام قرار دارند.
بیبیسی فارسی اخیرا مطلبی را از مادر یک بیمار مبتلا به اسکیزوفرنی منتشر کرد. پس از انتشار این مقاله اشخاص دیگری که به نوعی با این بیماری دست به گریبان بودند تجربیاتشان را با بیبیسی فارسی در میان گذاشتند که بیبیسی برخی از آنها را منتشر کرد.
انتشار این مطالب به منزله تابش نوری بود بر گوشهای از زندگی اجتماعی ما که مدتها از انظار مخفی مانده و در تاریکی فرو رفته بود. به گمان من بیبیسی با انتشار این نوشتهها باب گفتگو درباره بیماریهای روانی و مشکلات عاطفی را باز کرده است.
اکنون برما است که این بحث را زنده نگه داریم و از فرصت بدست آمده برای رشد و آگاهی بیشتر جامعه در مورد مشکلات و بیماریهای روانی بهره گیریم. مطلب زیر درباره اسکیزوفرنی به همین دلیل نوشته شده است.
این بیماری افکار و احساسات و رفتار شخص را تحت تاثیر قرار میدهد. در انگلستان تعداد مبتلایان حدود یک درصد کل جمعیت است و معمولا بین سنین پانزده و سی و پنج علایم آن آشکار میشود. این اختلال به کمک دارو و روشهای درمانی دیگر تا حدی قابل کنترل است.
با شروع مصرف دارو بیمار تا حدی بر اختلالات فکر خود مسلط میشود اما بسیاری از مبتلایان تغییر ایجاد شده را بهبودی تلقی میکنند و از ادامه مصرف دارو خودداری میکنند. برخی نیز به دلیل عوارض جانبی مصرف دارو را متوقف میکنند. قطع دارو موجب میشود بیماری دوباره شدت یابد.
بیمار بتدریج از دنیای واقعی فاصله میگیرد و به دنیایی مجازی قدم میگذارد که برای او واقعی مینماید. او چیزهایی میبیند و میشنود و حس میکند که تنها برای او واقعی هستند.
در مغز او همان تحولاتی رخ میدهد که بطور طبیعی در مغز انسان سالم هنگام دیدن، شنیدن و یا لمس کردن اتفاق میافتد. تفاوت تنها در این است که آنچه که بیمار مبتلا به اسکیزوفرنی میبیند یا میشنود وجود خارجی ندارد. به همین دلیل است که روانشناسان معتقدند که اینها زاییده تصورات شخص نیست بلکه نتیجه فعل و انفعالاتی است که در مغز و سیستم عصبی بیمار رخ میدهد و او را به این باور میرساند که اینها واقعی است.
بیماری به همین جا ختم نمیشود. این اختلال بر افکار شخص هم تاثیر میگذارد و بیمار دچار هذیان فکری میشود؛ ممکن است فکر کند رییس جمهور، پیامبر یا مخترع است. بعضی از مبتلایان دچار پارانویا میشوند و شب و روزشان در وحشت سپری میشود. بعنوان مثال بیمار به این باور میرسد که عدهای ماموریت دارند به او صدمه بزنند و به همین دلیل دائم در تعقیب او هستند. در این بین بیمارانی هستند که فکر میکنند نهادهای مرموزی از طریق وسایل ارتباط جمعی یا رنگ اتومبیلهای درحال عبور برای آنها پیام میفرستند. این حالتها ممکن است باعث پرخاشگری و رفتارهای خشن در فرد بیمار شوند.
مبتلایان به این بیماری ممکن است تمرکز خود را از دست بدهند و جملات خود را نیمه کاره رها کنند یا حتی در نیمه صحبت فراموش کنند که مشغول صحبت بودهاند و بطور ناگهانی عملی دیگر را شروع کنند یا سکوت کنند یا جملات بیسروته و به هم ریختهای برزبان آورند که هیچ مفهومی ندارند.
اسکیزوفرنی بر احساسات شخص نیز تاثیر میگذارد. بیمار ممکن است گوشهگیر شود و نشانههای افسردگی در او بروز کند. شخص نسبت به ظاهر خود بیتوجه میشود و علاقه خود را به زندگی اجتماعی ازدست میدهد.
دقیقا روشن نیست، ژنتیک و برهم خوردن تعادل هورمونهای عصبی در ایجاد بیماری نقش دارند. مصرف بعضی از مواد مخدر مانند ماریجوانا (بویژه در نوجوانی) میتواند احتمال بیماری را افزایش دهد.
استرس شدید و طولانی، ضربه مغزی یا ضربات مکرر به سر شخص بخصوص در سنین پایین، مشکلات زایمان و اشکالات ساختار مغز همگی ممکن است زمینه را برای بروز بیماری مستعد کنند.
اسکیزوفرنی درمان قطعی ندارد اما تا حدی قابل کنترل و درمان است. شناخت از این بیماری به اطرافیان کمک میکند تا وضعیت بیمار را بهتر درک کنند و یا همدلی و پشتیبانی به او کمک کنند.
دارو دردرمان این بیماری نقش محوری دارد و روان درمانی بخصوص خانواده درمانی هم ممکن است به بیمار کمک کند تا درک بهتری از بیماری خود داشته باشد و با واقعیت در ارتباط نزدیکتری قرار بگیرد. فعالیتهای هنری و ورزشی در کنار حمایت افراد خانواده و نزدیکان درمان بیمار را تسهیل میکند.
از ایرادات افراد مبتلا به بیماری بدخیم روانی (مثل سایکوز، اسکیزوفرنی، افسردگی شدید) این نیست که آنها توان استفاده از مغزشان را به کل از دست دادهاند، خلاف برداشت عام، یا از بوی گل خوششان نمیآید و زیبایی نشناس باشند، [آنها] متفاوتند چون تقدیر و تدبیر زندگیشان به اختلال پیوند خورده یا خودشان را گم کردهاند.
به جرات میتوانم بگویم سبک استفاده از مغز خیلی از افرادی که به گفته پزشکان بیمار هستند [با بقیه فرق دارد]، چون حکام و سنت مردم را یکدست کرده و درونگرایی را سیلی از ارزشهای ماتریال [برده].
به نظر من این افراد اشک هم که میریزند موجب سوء استفاده میشود و برای خودشان هم دیگر عادی نیست.
هنگامی که در سر من در دوران مدرسه صدا میآمد...دلیل نبود که حتی آن دوران علم یاد نگیرم، به یاد دارم حتی مطلبی راجع به نژادپرستی سر یکی از کلاسهایم باعث گریه من شد.
زمانی که در قوانین پایه جامعه کشتن نرمالیزه گشته... با پروپاگانداهای چیزهایی مثل هالیوود که تنها خشونت را عادیسازی میکنند، فقط در اخبارها نشنویم که فردی بعلت روحی باعث خشونت شد، که البته فشار روانی باز تاثیر دارد، اگر مهمترین عنصر که مغز باشد را کمی جرات بحثش را به عام مردم باز کنیم و آنها را آموزش دهیم صریحا موثر است.
به فرض مثال امروز من صدا در سرم آمد و رفتم پیش دکتر، بدون اینکه کوچکترین شناختی داشته باشم که این مورد ناآشنا چیست...[آنها نباید] مسئله را اورژانسی کنند، [بیمار] حتی ممکن است عمری را در اتاقهای تخصصی بخوابد بدون اینکه هرگز روزی قابلیت این را داشته باشد که ایراد خود را بداند.
پزشکان جامعه حداقل تلاش را برای اینکه اختلال را قابل حل کنند انجام نمیدهند؛ صادقانه بگویم سود مالی دارد خصوصا در جوامعی مثل ایران.
در نهایت باید بگویم اگر مدرک این کار را ندارید و دانشگاه نرفتید زیاد صدای بلندی در این باب ندارید... نظر شخصی من برای راه حل این است که والدین و محصلان را بالغانه در صدد آشنایی با واقعیات چنین پدیدهای بگذاریم.
بر اساس آمار سازمان بهداشت جهانی بیش از ۲۱ میلیون نفر در جهان مبتلا به بیماری روانی اسکیزوفرنی هستند ولی نیمی از آنها خدمات درمانی لازم را دریافت نمی کنند. دلیل آن هم این است که این بیماری هنوز در بسیاری از فرهنگها و کشورها تابو محسوب شده و حتی صحبت درباره آن هم از نظر اجتماعی پذیرفته شده نیست. یکی از مشخصه های این اختلال روانی شنیدن صداهایی است که واقعی نیستند.
بیماریهای روانی از مشکلات بزرگ در همه جوامع است. از جمله "بای پولار" یا اختلال دو قطبی که معمولا افراد زیر بیست و پنج سال دچار آن میشوند. اختلالی که تشخیص آن برای خانواده آسان نیست و گاه با افسرگی و یا حال و هوای نوجوانی اشتباه گرفته میشود. آناهیتا شمس پای صحبت یک زن جوان نشسته که با کمک یک بازیگر تصویری از این بیماری به ما میدهد.
این بیماری رو از کودکی تو وجودم احساس می کردم اما نمیدونستم بیماریه؛ بعضی وقتا بی تابی می کردم و بهونه می آوردم که حوصلم سررفته یا تنهام و دلایل دیگه ای می آوردم که احساسم رو بتونم بیان کنم اما مهم ترین دلیلش این بود که توی یک خانواده معتاد زندگی می کردم.
پدرم اعتیاد داشت و با تغییر حال و رفتار اون احساس های منم تغییر می کرد تو اوج سکوت یهو با دعوا و فریاد حالم تغییر می کرد بزرگ تر که شدم تو سن دبیرستان فهمیدم که بیمار هستم اما بازم نمیدوتستم این بیماری افسردگی دو قطبیه.
فکر می کردم به خاطر آرزوهایی که بهش نرسیدم، کفشی و لباسی که خواستم و نخریدم، متوجه شدم آدما اصلا شبیه من نیستن. حتی وقتی غمگینن برای غمگین بودنشون دلیل دارن اما من بدون دلیل تو مهمون هم غمگین می شدم، حتی مخفیانه گریه می کردم و همیشه دنبال چیزی بودم که خوشحالم کنه.
مثلا می گفتم اگر دانشگاه قبول بشم دیگه خوشحال می شم، اگر کار کنم مشکلاتم بر طرف میشه اما شرایط روحی من هرروز بدتر می شد تا اینکه اقدام به خودکشی کردم و بعد از اون با روان درمانی و دارودرمانی متوجه شدم که من مبتلا به افسرده دو قطبی هستم.
با شناخت بیماری مطالعه من در باره آن بیشتر شد؛ تونستم بهتر این بیماری رو بشناسم و تو وجود خودم تحلیلش کنم.
برای من حالا این بیماری عضوی از بدنم محسوب می شه، وقتی شروع به درد گرفتن و آزار رسوندن می کنه سعی می کنم مسکن هایی رو که خودم براش تعریف کردم به خوردش بدم، مثل جمله هایی که ساختم و با خودم تکرار می کنم، اینکه تموم می شه شاید فردا که از خواب بیدار می شی اثری ازش نباشه.
اما بزرگترین دردم کنار اومدن با جامعه است، جامعه بیماری های روانی رو سخت تر درک می کنه و بدتر از اون تو جامعه ای که من زندگی میکنم اگر تو بیماری روانیت رو بشناسی و باهاش راحت برخورد کنی محکوم تری.
مثلا وقتی می خوای شغل انتخاب کنی زمان مصاحبه از سلامت جسمی ازت سوال می کنند اما درمورد مشکلات روحی، نوع سوال و نوع برخورد مثل برخورد با جرم و مجرم است:
اینکه سابقه بیماری های روانی داشته ای یا نه و اگر صادقانه بخوای بیماریت رو در محل کار درمیون بزاری برچسب روانی بهت میزنن و صد درصد جزو استخدامی ها نخواهی بود پس باید سکوت کنی و زمانی که این افسردگی به سراغت میاد و تو توی پیله خودت فرو میری، همکارا سخت تر می پذیرنت. همیشه تو محل کار این رو می شنوم که همکارا میگن معلوم نیست چشه، شایدخودش رو می گیره.
اما فقط واژه ها نیست که آزار دهنده هستن، وقتی مسئولیتی داری و باید تحویل بدی و از طرفی افسردگی و ناامیدی بر تمام جسم و روحت چیره شده کسی درک نمی کنه یا نمی دونه که بهت فشار نیاره، کارفرما و همکارا حس می کنند که آدم مسئولیت پذیری نیستی و خیلی وقتا تو رو با حالت دوم افسردگیت، یعنی شیدایی قضاوت می کنن.
افسردگی دو قطبی دو حالت متفاوت داره.
تو حالت اول تو بشدت احساس منفی داری، تو رابطه با همه چیز به پوچی می رسی، احساس می کنی ته یه چاه تاریک هستی و دست و پا زدن هیچ فایده ای نداره، غم تمام وجودت رو می گیره، احساس بی کفایتی، احساس ناتوانی، عدم اعتماد به نفس، و برای من گاهی خشم و نفرت.
تو حالت دوم احساس قدرت و توانایی رو شاید ده برابر حالت عادی حس میکنی، شروع به کارای عقب مونده می کنی،گاهی خودت رو از همه بهتر می دونی، به خودت ایمان داری و اعتماد به نفس زیادی برای انجام هر کاری داری، می خندی، خوشحالی و در کل مثل آدمی هستی که اگر همین طوری پیش بره می تونه انقلاب کنه.
این حالتها برای من یادآور روزای کودکیمه، روزای خماری و نشئگی پدرم، من دقیقا همون آدم شدم اما چیزی برای مصرف ندارم.
زندگی کردن با بیماری های روانی تو یه جامعه بیمار مثل ایران خیلی سخته اما سخت تر از اون اینه که تو کاملا به بیماریت آگاهی داشته باشی و کنار آدمایی زندگی کنی که به شدت بیمارند و ناآگاه، از اعضای خانواده گرفته تا دوست و همکلاسی و همکار و همشهری