داستان
های کوتاه و خواندنی
یکی
بود یکی نبود !
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ...
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم
ساختن" نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود،
دیگری هم بود ... همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن
دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد،
حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر "بودن یکی و نبودن دیگری" !!!
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع
را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان
گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی
همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری
او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین
کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب
تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در
اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم،
و سوالش را مطرح کرد ...
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و
همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت
و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: "عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!"
"گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی
که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد!"
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر
شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و
با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در
آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود
فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که
ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب
او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت
و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد
جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد
که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام !
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن
بودند.
یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده.
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی
روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.
3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد.
قطار در حال آمدن بود و سوزنبان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد
...
سوزنبان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل
غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد
و نتها 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را
تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
سوال: اگر شما به جای سوزنبان بودید در این
زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک
انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر
اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی
چطور ... ؟
در این تصمیم، آن (1) کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک
دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک (ریل سالم)
بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع تصمیم گیری معضلی است که هر روز در اطراف ما، در اداره، در
جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه غیردموکراتیک اتفاق می افتد،
دانایان قربانی نادانان قدرتمند و احمقان زورمند و تصمیم گیرنده می
شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و
در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت.
کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر
نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی
آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم
به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه
تنها آن کودک بی گناه و عاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه
مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به
واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و
نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و
گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت
سازمان (قطار) را تعیین کنند.
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی
گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این
همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار که با عدم
اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود
خواهید رسید.
"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه
که محبوب است همیشه حق نیست!"
عتیقهفروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای
نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی
بر آن مینهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقهفروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه
ممکن است در راه تشنهاش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروختهام.
کاسه ام فروشی نیست!
"همیشه نباید راه حل خود را بهترین راه حل دانست."
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه
کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که
تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او
گفت: "مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا
داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که
شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!"
مادر آهی کشید و فریاد زد: "حالا تامی کجاست؟" و رفت به اطاق تامی
کوچولو.
تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد،
سر او داد کشید: "تو پسر خیلی بدی هستی" و بعد تمام ماژیکهایش را
شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی
شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب
نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی
با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز
به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با
لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به
یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی یک مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه
خیره شد. اما بی پول بود ... بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به
زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را
جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و ... پرتقال را از دست مرد
میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواد !
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد. این
دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در
دست او گذاشت.
فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً
در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک
روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته شده بود "قاتل فراری" و برای کسی که
او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت
و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده
و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن
روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند
سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از
پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی
تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد !!!
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین
غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین
دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی
جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد
و آنان را از این نظر تأمین میکرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود
او!
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با
تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم
گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: "چون جریان
باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد،
من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده
نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای
مرا خراب نکند!"
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقههای
بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
"گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها،
کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم."
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح
کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب
می دادم تا به آخرین سوال رسیدم که نوشته بود :
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین
بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب
مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد،
منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: "در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه
آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به
آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن
ساده باشد."
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به
حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر
از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای
در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها
حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار
مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند
و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب
شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها
با قطار حرکت می کنند."
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره
روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست
و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید!
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای
مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر
من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی
دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را
فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می
رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."
نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"
مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و
نبودش را کسی نمی فهمد."
نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و
ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."
نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه
بیناست."
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در
او همچنان زبانه می کشید.
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی
نیست."
نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد
و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن
برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به
سمتش هل داد.
هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم
گفتگوست ...
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی
نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و
ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا
خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی
صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و
همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن
و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7
صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید
به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی
به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن
...
رازهایی که مردان در مورد زنان باید بدانند!
•
یک زن هرگز از ابراز عشقهای مرد زندگیش خسته نخواهد شد. به زبان
آوردن دوستت دارم موجب میشود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی
ببرد و آن را احساس کند.
•
یک زن به دریافت عاشقانه چند شاخه گل، هدایای کوچک و ابراز عشقهای
بی اختیار، عشق میورزد.
•
زمانی که مردی به زنی چند شاخه گل تقدیم میکند و یا یادداشت های
عاشقانه اش را نثارش میدارد، به آن زن اجازه میدهد تا بداند تا
چه اندازه منحصر به فرد است.
•
وقتی زنی عاشق میشود، احساس زیبایی و زنانگی در او به چندین برابر
میرسد.
•
نوازش یک زن به او قدرت و انگیزه برای زندگی کردن میبخشاید.
•
یک زن همیشه دوست دارد از عشق همسرش نسبت به خودش مطمئن شود.
•
پیش از اینکه زنی قادر به احساس عمیق برقراری رابطه جسمانی باشد،
به احساس عشق، نوازش و ملاطفت نیاز دارد.
•
زنان ابتدا کیمیای روح و عاطفه را احساس میکنند و بعد به کیمیای
جسم پی میبرند.
•
لحظاتی که مرد، دستهای زنی را در دست میگیرد و او را لمس میکند،
لحظاتی هستند که زن به آنها عشق میورزد.
•
هدف یک زن در برقراری رابطه جسمانی، شور شهوانی نیست. بلکه مقصود
او لذت بردن از صمیمیت، عشق و ملاطفت در کنار شور جسمانی است.
•
هنگامیکه زنی بداند فقط اوست که راه به قلب شریک زندگیش دارد، در
عرش سیر خواهد کرد.
•
یک زن هرگز مشکلاتش را دسته بندی نمیکند، در صورتی که زمانی که
غمگین و ناراحت باشد، تمامیمشکلاتش از کوچک و بزرگ به دلش هجوم
میآورند.
•
یک زن هنگامی سکوت میکند که دردهای نهفته در دلش بسیار عمیق است
و یا اینکه به مرد مقابلش آنقدر اعتماد ندارد که سخن دل با او
بگوید.
•
وقتی مردی با دلسوزی و توجه به مشکلات زن گوش میسپارد و از ارائه
راه حل میپرهیزد، احساس عشق و بلوغ را در او دو چندان میکند.
•
مردان و زنان در برابر فشارهای عصبی واکنش های متفاوتی از خود نشان
میدهند. در اینگونه مواقع زن نیازمند نزدیکی و درک طرف مقابلش
میباشد، در صورتی که مرد به تنهایی احتیاج دارد.
•
هنگامی که اظهارات و اعمال زنی بیهوده تلقی میگردد، او برای مطرح
شدن شروع به ابراز نظریات مخالف و عدم توافق میکند.
•
به جرات میتوان گفت به جز در موارد انگشت شماری، هیچ چیز بیش از
سخن گفتن بر علیه یک زن به او آسیب نمیرساند.
•
زن درست مثل یک موج است، به هنگامیکه عشق در قلبش به ظهور
مینشیند، اعتماد به نفسش در حرکتی مواج به اوج میرسد.
•
هنگامیکه موج احساسات یک زن به اوج میرسد، به هیچ عنوان محدودیتی
در ارائه عشق نمیبیند.
•
مردها همواره باید بدانند که هر گاه زنی رنج و عصبانیت خود را
بیرون بریزد و آشکار نماید، احساس آسایش و آرامش بیشتری میکند.
•
این نکته را به خاطر بسپارید که هر گاه زنی در اوج فوران خشم و غم
قرار گرفته باشد، به هیچ عنوان تقصیری را به گردن نمیگیرد.
•
وقتی زنی از موضوعی میرنجد، مرد باید ضمن همدردی با او نشان دهد
که برای غم او نگران است، سپس سکوت اختیار کند تا آن زن بتواند
احساس همدردی اش را حس کند.
•
دردناک ترین مسائل برای بعضی از زنان، عدم پذیرش، قضاوت نادرست و
ترک شدن است، چراکه امکان دارد این باورها در عمق ضمیر
ناخودآگاهشان آنان را به سوی این تصور نادرست سوق دهد که مبادا
لیاقتشان بیش از این نباشد.
•
ماهیت یک زن، درخواست تایید امور است.
•
در صورتی که مردی در مقابل پیشنهادات یک زن از خود مقاومت نشان
دهد، زن با این حال که مفهوم این مقاومت را درک میکند اما هیچ
گونه توجهی به آن نشان نمیدهد. ولی در این زمان احساس میکند که
مرد به او احترام نمیگذارد.
•
بسیاری از زنان به این علت که نمیخواهند کسی ایشان را نیازمند
بداند، نیازهایشان را انکار میکنند.
•
حتی در صورتی که زنی بپندارد نیازها و خواسته هایش برآورده نخواهند
شد، اجتناب از بیان آنها و قصد انجام دادن تمام کارها به تنهایی،
اشتباه بزرگی است.
•
یک زن باید بیاموزد که چطور نیازها و تمایلات خود را بدون نکوهش و
یا تزلزل ابراز دارد و این نکته از اهمیت بسیار زیادی برخوردار
است.
•
امروزه بسیاری از زنان از اینکه عشق میورزند، اما در عوض چیزی
دریافت نمیکنند، رنج میکشند، آنان به دنبال وقفه ای میگردند تا
در این زمان تنها به خود بیندیشند و توجه کنند و در خلال آن
وجودشان را بهتر کنکاش و کشف کنند.
•
یک زن جوان در اوج جوانی مایل است برای برآوردن تمایلات شریک
زندگیش خودش را فدا کند.
•
یک زن بطور ذاتی از توانایی نامحدودی در شاداب ساختن دیگران
برخوردار است اما وقتی آن زن لبخند میزند، لبخندش به این معنا
نیست که در اوج شادابی و خوشحالی قرار دارد.
•
همیشه زنان به همان اندازه ای که در توان دارند بخشش میکنند و در
این زمان به خاطر میآورند هنگامی که آنان به بخشش نیاز داشتند تا
حدودی کمتر از این اندازه به ایشان بخشیده شده است.
•
اغلب زنان با آنچه همسرشان میخواهد به راحتی موافقت میکنند اما
این کار به این معنا نیست که خواسته همسرشان دقیقا همان باشد که
آنان میخواهند.
•
یک زن، هرگز به کارهای خودش و همسرش امتیاز نمیدهد، بلکه شوهرش را
آزاد میگذارد و تصور میکند او نیز به همین ترتبیب آزادش گذاشته
است.
•
وقتی زنی به ثبت امتیازات میپردازد، ممکن است موضوع بسیار کوچکی
در نظرش به اندازه امری بسیار بزرگ به شمار آید. پس امکان دارد یک
شاخه گل سرخ بتواند برای شما امتیازات فراوانی به همراه داشته
باشد.
و امــا
رازهایی که زنان در مورد مردان باید بدانند!
•
سرزنش کردن : مردها دوست ندارند که زن ها آنان را سرزنش کنند و راه
درست را به آنان نشان دهند.
•
گوش دادن به حرف های مردان : یکی از علت هایی که مرد سفره ی دلش را
برای زن باز نمی کند و غم دل با او نمی گوید این است که زن با دقت
و توجه و دلسوزی به حرفهای مرد دل نمی سپارد. در چنین شرایطی مرد
از این بیم دارد که مورد تمسخر زنش قرار بگیرد اینگونه زنها باید
راه درست شنیدن و علاقه نشان دادن به حرفهای مرد را یاد بگیرند.
•
ایجاد تعادل روحی در مردان : یکی از مهم ترین کارهایی که مردان
دوست دارند زنشان برایشان انجام دهد این است که به او اجازه دهند
بار دلش را خالی کند و مشکلاتی که در سر کار قادر نیست با کسی در
میان بگذارد و نزد کسی اعتراف کند به او بگوید. زن هایی که به این
مسئله اهمیت می دهند باعث توازن و تقویت احساس تعادل روحی در مردان
می شوند.
•
نیاز مردان به زنان باهوش : مردها آن اندازه که به زن شنونده و
باهوش و با توجه نیاز دارند به زن اندرز دهنده نیاز ندارند.
•
نگه داشتن راز مردان : یکی از علت هایی که بعضی مردها راجع به
کارشان با همسرشان مشورت و صحبت نمی کنند این است که به زنان خود
در جهت حفظ راز میانشان اعتماد ندارند.
•
اعتماد به نفس دادن به مردان : در مواقعی که مردان به آستانه ی
شکست می رسند و احساس می کنند که همه چیز برای آنها تمام شده آنوقت
به زنی نیاز دارند که اعتماد به نفس و روحیه ای سرشار از انرژی را
به او هدیه کند.
•
فراهم کردن راحتی مردان : مرد ها دوست دارند تا جایی که ممکن است
وسایل راحتی فکر و جسم آنها در خانه فراهم باشد.
•
لیاقت زن برای پیشرفت مرد : هر مردی دوست دارد همسرش طوری تربیت
شده باشد که در اجتماع موجب آبرو و اعتبار او باشد و وظایفش را با
لیاقت هر چه تمام تر به دوش بکشد فرقی نمی کند که شغل شوهر او چیست
و آیا از مقام بالایی برخوردار است یا نه. در هر صورت وظیفه ی زن
است که با شخصیت و لیاقت خود پیشرفت شوهر خود را تسریع کند چون او
در این مسئله می تواند مهمترین عامل موثر باشد.
آخرین باری که
خندیدید کی بود؟
یادتان هست؟ منظور یک
خنده خوب و از تهدل
است؛ خندهای که صورت
شما را سرخ
کند و هنگام خندیدن
اشک از چشمانتان جاری
شود. البته خندیدن
آسان است، اما هنگامی
که بتوانید
اندیشههای خود را
تحت تسلط درآورید
میتوانید ادعا کنید
به کنترل شادمانی خود
نیز دست یافتهاید.
وقتی اصول شادمان
زیستن را بیاموزید،
آن وقت به آسانی
میتوانید با کمک آن
بهتر زندگی کنید.
خندیدن و شاداب بودن
کاملا طبیعی است.
خنده چیز کوچکی است
که میتواند نتایج
بزرگ بر جای گذارد.
هیچ غذایی مغذیتر از
شادمانی نیست. پس اگر
قرار است روزی تصمیم
بگیرید شاد و خوشحال
باشید، چرا آن روز
همین امروز نباشد؟
بنابراین با خنده و
شادی و نشاط به
استقبال روز جدید
بروید.
خنده را فراموش
نکنید.
شوخطبع باشید.
به زندگی خود شادی
ببخشید.
خود را شاداب و خندان
نگه دارید.
تبسم کردن را تمرین
کنید تا برای شما
عادت شود.
هر روز خندیدن از ته
دل را بیاموزید.
چنانچه خواهان شادی
هستید، باید آن را در
خود بوجود آورید.
کلمات خوب و شادی بخش
بر زبان آورید.
از دیگران با تبسم و
بیان جملهای دلنشین
استقبال کنید.
با خنده پیش از اخم
کردن، از شر نگرانی
خلاص شوید.
روزهای بد خود را از
طریق خندیدن، به
روزهای خوب و شاد
تغییر دهید.
در مورد چیزهایی که
باعث خوشی و شادی شما
میشوند، فکر کنید،
سپس تا آنجا که ممکن
است به سوی این
شادیها بروید.
به زندگی با دیدی
مثبت و همراه با شوخ
طبعی و نشاط نگاه
کنید.
کوشش کنید کارهایی
انجام دهید که به
زندگی شما شادی
ببخشد.
برای تندرست زیستن،
خنده، بهترین اکسیر
است.
ناامیدی را از خود
دور کنید.
مثبتاندیش باشید.
به موسیقی آرام گوش
دهید.
خانه خود را به یک
مکان شاد تبدیل کنید.
بردبار و شکیبا
باشید.
اضطراب را کنار
بگذارید.
فشارهای روحی را از
خود دور کنید.
از پیله خود بیرون
بیایید.
با ورزش شاداب و با
نشاط شوید.
اعتماد به نفس خود را
تقویت کنید. به آنچه
میدانید، اعتماد
داشته باشید.
کار خود را بخوبی
انجام دهید و یقین
داشته باشید که
احساس نشاط، موفقیت و
افتخار خواهید کرد.
با دست کشیدن از یک
عادت بد، عزت نفس خود
را بالا ببرید.
خود را با اندیشههای
شاد و آرام بخش سرشار
کنید.
زود از کوره در
نروید.
نگذارید چیزهای کوچک،
شما را خشمگین کند.
کوشش کنید در
برخوردها آرام باشید.
به خود ایمان داشته
باشید.
قدر زندگیتان را
بدانید.
زندگی را چنانچه هست،
با تمام مشکلاتش قبول
کنید.
هرگز یاس و ناامیدی
را به حریم ذهن خود
راه ندهید.
و بیش از پیش بخندید
تا دنیا به رویتان
بخندد.
|