درست یک قرن پیش آدولف هیتلر، لئون تروتسکی، ژوزف استالین و زیگموند فروید همگی در یک منطقه شهر وین زندگی میکردند.
در ژانویه ۱۹۱۳ مردی که مطابق گذرنامهاش استاوروس پاپادوپولوس نام داشت، در ایستگاه قطار شمالی وین از قطاری که از کراکوف (شهری در لهستان امروزی) آمده بود، پیاده شد. او که رنگ و روی تیرهای داشت، سبیلش را به سبک دهقانها پهن کرده بود و چمدان چوبی بسیار سادهای همراه داشت.
کسی که او برای ملاقاتش آمده بود، سالها بعد،در این باره نوشت: "من پشت یک میز نشسته بودم. کسی به در زد و سپس در باز شد و مردی ناشناس وارد شد. کوتاه قد و لاغر بود، و پوستش خاکستری- قهوهای و آبلهگون بود . . . در چشمانش هیچ اثری از صمیمیت ندیدم."
وین در سال ۱۹۱۳

- ژوزف استالین، دیکتاتور شوروی، یک ماه در این شهر بود. او در آنجا با تروتسکی ملاقات کرد و همراه نیکولای بوخارین مقاله ‘مارکسیسم و مسأله ملت’ را نوشت
- زیگموند فروید، متخصص اعصاب، در سال ۱۸۶۰ وقتی کودک بود، به وین آمد، و بعد از اینکه نازیها در سال ۱۹۳۸ اتریش را به آلمان منضم کردند، این شهر را ترک کرد
- گفته میشود آدولف هیتلر، رهبر نازیها، از سال ۱۹۰۸ تا سال ۱۹۱۳ در وین ساکن بوده، و با فروش نقاشیهایش بهسختی مخارج زندگیاش را تأمین میکرده است
- یوسیپ بروز، که بعدها با نام مارشال تیتو رهبر یوگسلاوی شد، پیش از اینکه از سوی ارتش (امپراتوری اتریش- مجارستان تا پایان جنگ جهانی اول) به خدمت فراخوانده شود، کارگر فلزکار بود
- لئون تروتسکی، انقلابی روس، از سال ۱۹۰۷ تا سال ۱۹۱۴ در وین زندگی میکرد، او در آنجا انتشار روزنامه پراودا (حقیقت) را آغاز کرد
نگارنده این سطور یک دگراندیش روس، و سردبیر روزنامهای تندرو بنام پراودا (حقیقت) بود. او لئون تروتسکی نام داشت.
اما نام واقعی مردی که او توصیفش میکرد، پاپادوپولوس نبود.
او یوسیف ویساریونوویچ جوگاشویلی نام داشت، و دوستانش او را کوبا صدا میزدند. البته حالا با نام ژوزف استالین از او یاد میشود.
تروتسکی و استالین تنها دو نفر از کسانی بودند در سال ۱۹۱۳ در مرکز وین زندگی میکردند، و در طول زندگیشان تأثیر عمیقی بر بخش بزرگی از قرن بیستم گذاشتند.
البته وضعیت آنها ربط چندانی به هم نداشت. استالین و تروتسکی انقلابی و فراری بودند. زیگموند فروید در این شهر موقعیت مناسب و تثبیت شدهای داشت. این روانکاو معروف در خیابان معروف برگاس زندگی و طبابت میکرد، و پیروانش معتقد بودند او رازهای ذهن انسان را آشکار کرده است.
یوسیپ بروز جوان که بعدها رهبر یوگسلاوی شد و به مارشال تیتو معروف شد، در کارخانه خودروسازی دایملر در شهرک وینر نویشتات در جنوب وین کار میکرد، و بیشتر دنبال یک شغل خوب، پول و خوش گذراندن بود.
نفر بعدی جوان ۲۴ سالهای از اهالی شمال غربی اتریش بود، که آرزویش برای تحصیل در رشته نقاشی در آکادمی هنرهای زیبای وین دو بار رد شده بود. او در سال ۱۹۱۳ در مسافرخانه ارزانقیمتی در ملدرماناشتراسه در نزدیکی رودخانه دانوب زندگی میکرد.
او آدولف هیتلر نام داشت.

این شخصیتها احتمالا بخش زیادی از وقت خود را در همین منطقه مرکزی وین میگذراندهاند
فردریک مورتون در توصیف با شکوهش از وین آن دوران در کتاب "تندر در افق" صحنهای خیالی را به تصویر میکشد که در آن هیتلر برای آن چند نفر دیگر با آب و تاب فراوان درباره "اخلاقیات، خلوص نژادی، رسالت آلمانیها و خیانت اسلاوها، و همچنین در مورد یهودیان، یسوعیها و فراماسونها" سخنرانی میکند.
او مینویسد: "[موقع سخنرانی] فکل موهایش تکان میخورد، دستهای آلوده به رنگش هوا را میشکافت، و صدایش به اندازه خوانندگان اپرا بالا میرفت. و بعد درست همانطور که ناگهان شروع به حرف زدن کرده بود، بدون مقدمه میایستاد. با سر و صدای زیادی وسایلش را جمع میکرد، و به اتاق کوچکش برمیگشت."
فرانتس ژوزف، امپراتور سالخورده، از کاخ هافبورگ بر همه اینها حکومت میکرد. او از سال ۱۸۴۸، یعنی سال انقلابها در اروپا، سلطنت را به دست گرفته بود.
آرشیدوک فرانتس فردیناند، ولیعهد امپراتوری، در همان نزدیکی و در کاخ بلودر (Belvedere) ساکن بود، و مشتاقانه منتظر رسیدن به تاج و تخت بود. اما تنها یک سال بعد قتل او زمینهساز شروع جنگ جهانی اول شد.
"اگر میخواستید در نقطهای از اروپا پنهان شوید، احتمالا وین گزینه خوبی بود "
چارلز امرسون، محقق در چتم هاوس
وین در سال ۱۹۱۳ پایتخت امپراتوری اتریش- هنگری بود. این امپراتوری از ۱۵ ملت مختلف تشکیل شده بود، و بیش از ۵۰ میلیون نفر جمعیت داشت.
داردیس مکنامی، سردبیر نشریه وینا ریویو (تنها ماهنامه انگلیسی زبان اتریش)، که ۱۷ سال است در این شهر زندگی میکند، میگوید: "وین به معنای واقعی کلمه محل همزیستی ملل مختلف نبود، اما حکم ملغمه فرهنگی خاصی را داشت و افراد جاهطلب را از سراسر امپراتوری بهخود جلب میکرد."
"کمتر از نیمی از جمعیت دو میلیونی شهر اصالتا متولد و اهل آن بودند؛ و حدود یک چهارم سکنه اهل منطقه بوهم (در فرب جمهوری چک امروزی) و موراویا (در شرق جمهوری چک امروزی) بودند. در نتیجه در بسیاری از محافل و مناسبتها در کنار زبان آلمانی از زبان چک هم استفاده میشد."
به گفته خانم مکنامی، اتباع امپراتوری اتریش- مجارستان به حدود ۱۲ زبان مختلف صحبت میکردند: "افسران ارتش اتریش- مجارستان باید میتوانستند دستورات را بهغیر از آلمانی به ۱۱ زبان دیگر بیان کنند، و سرود ملی امپراتوری به همه این زبانها ترجمه شده بود."
این مخلوط منحصر به فرد زمینه ایجاد پدیده فرهنگی خاصی بنام کافههای وینی را فراهم کرده بود.
قصهای وجود دارد که میگوید وقتی ترکان عثمانی در سال ۱۶۸۳ از ادامه محاصره وین منصرف شدند و عقبنشینی کردند، گونیهای قهوه زیادی را در اطراف شهر به جای گذاشتند، و اولین کافههای وین با استفاده از این گونیهای قهوه بهراه افتاد.

کافه لانتمان که یکی از پاتوقهای فروید بود، هنوز هم مشتریان زیادی دارد
چارلز امرسون، نویسنده کتاب "۱۹۱۳: در جستجوی
جهان پیش از جنگ بزرگ" و محقق ارشد در اندیشکده سیاست خارجی چتم هاوس
(Chatham House)، میگوید: "فرهنگ کافه نشینی، و بحث و گفتگو در کافهها
هنوز هم بخش مهمی از زندگی وینی است. حلقه روشنفکران وینی نسبتا کوچک بود و
همه یکدیگر را میشناختند . . . و این باعث میشد که تبادل ایدهها از
حوزههای فرهنگی مختلف بهراحتی انجام شود."
او اضافه میکند که چنین وضعیتی برای دگراندیشان سیاسی و کسانی که از کشورشان فرار کرده بودند، مطلوب بود: "حکومت مرکزی قدرت فوقالعاده زیادی نداشت و تا حدی سهلانگار بود. اگر در اروپا بهدنبال جایی برای پنهان شدن بودید که بتوانید در آن با افراد جالب زیادی آشنا شوید، وین انتخاب مناسبی بود."
کافه لانتمان (Café Landtmann)، پاتوق فروید، هنوز در بلوار معروف رینگ است. این بلوار بهدور منطقه تاریخی مرکزی شهر، موسوم به اینر اشتات (Innere Stadt)، کشیده شده است.
"در سال ۱۹۱۳ حدود ۱۵۰۰ نفر از سکنه وین خودکشی کردند"
تروتسکی و هیتلر مشتری کافه سنترال (Café Central) بودند که با کافه لانتمان فقط چند دقیقه پیاده فاصله داشت. صاحب کافه سنترال علاقه خاصی به کیک، روزنامه، شطرنج، و از همه مهمتر، بحث و گفتگو داشت.
خانم مکنامی میگوید: "یکی از دلایل اهمیت زیاد کافهها این بود که همهجور آدمی به آنها میرفت، و در نتیجه حوزهها و علایق مختلف به رشد یکدیگر کمک میکردند. در واقع، مرزهای نظری که بعدها در تفکر غربی خیلی پررنگ و برجسته شدند، در آن زمان کاملا انعطافپذیر بودند."

تروتسکی و هیتلر هر دو زیر طاقهای مجلل کافه سنترال قهوه مینوشیدند
او اضافه میکند که عامل مهم دیگر "وارد شدن
انرژی روشنفکران یهودی، و طبقه صنعتگر جدید بود. ورود این گروهها و طبقات
به زندگی اجتماعی بعد از آن امکانپذیر شد که فرانتس ژوزف در سال ۱۸۶۷ به
آنها حقوق شهروندی کامل اعطا کرد، و آنها اجازه یافتند به کلیه مدارس و
دانشگاهها دسترسی داشته باشند."
البته جامعه وین در این دوران هنوز تا حد زیادی در اختیار مردان بود، اما برخی زنان هم توانستند در آن خودی نشان دهند.
آلما مالر آهنگساز بود. همسر او، که او هم آهنگساز بود، در سال ۱۹۱۱ درگذشت. آلما مالر بعدها طرفدار و معشوقه اسکار کوکوشکا (هنرمند) و والتر گروپیوس (معمار) شد.
نام وین از قدیم مترادف موسیقی، مجالس بزم و رقص والس بوده، اما در آن دوران روی دیگری هم داشت که بسیار ناخوشایند بود. شمار زیادی از اهالی شهر در بیغولهها زندگی میکردند، و در سال ۱۹۱۳ حدود ۱۵۰۰ نفر از سکنه وین خودکشی کردند.
کسی نمیداند که هیتلر و تروتسکی، و یا تیتو و استالین، در وین با هم برخوردی داشته اند یا نه. اما کارهایی نظیر نمایشنامه "آقای هیتلر، دکتر فروید آماده دیدن شماست"، اثر لارنس مارکس و موریس گرن که در سال ۲۰۰۷ از رادیو پخش شد، چنین ملاقاتهای احتمالی را بهخوبی بهتصویر میکشد.
آتش بزرگی که یک سال بعد با شروع جنگ جهانی بهراه افتاد، بخش اعظم زندگی روشنفکری وین را از بین برد. امپراتوری اتریش-مجارستان در سال ۱۹۱۸ تجزیه شد، و هیتلر، استالین، تروتسکی و تیتو را پی کارهایی فرستاد که تأثیرشان تا ابد در تاریخ خواهد ماند.
روایت جیلین بکر از روزهای آخر سیلویا پلات

سیلویا پلات و پسرش نیک
در فوریه سال ۱۹۶۳، شاعر آمریکایی، سیلویا پلات، در آپارتمان خود در لندن خودکشی کرد. پلات در حال دست و پنجه نرم کردن با سختیهای جدایی از همسرش، تِد هیوز، بود. پلات در آخرین ماه های عمرش با نویسنده سرشناس، جیلین بکر، آشنا شد. نوشته پیش رو، شرح روزهای آخر زندگی این شاعر، از زبان جیلین بکر است.
در بعد از ظهری سرد در فوریه سال ۱۹۶۳، سیلویا به همراه فرزندانش، فریدا و نیک، به خانه من در مانتفورت کرسنت، در نزدیکی میدان بارنزبری در آیلینگتون آمدند.
او قبل از آمدن با من تماس گرفته بود و من منتظرش بودم، به محض وارد شدن به من گفت که میخواهد کمی دراز بکشد.
این برای من چیز عجیبی نبود. او شدیداً احساس ناتوانی میکرد: حتی بیش از آنچه در پنج ماهی که از آشناییمان می گذشت، از او دیده بودم.
سیلویا پلات

- متولد بوستون، ایالات متحده آمریکا،۱۹۳۲
- در سال ۱۹۵۶ به انگلستان نقل مکان کرد و در آنجا با همسر آیندهاش تد هیوز (شاعر) آشنا شد
- آنها پس از چهار ماه ازدواج کردند و صاحب دو فرزند شدند
- پلات و هیوز در سپتامبر سال ۱۹۶۲ و پس از آنکه پلات از خیانت همسرش آگاه شد، از یکدیگر جدا شدند
- او در ۳۰ سالگی، در آپارتمانش در لندن خودکشی کرد
با او در سپتامبر سال ۱۹۶۲ و اندکی پس از جدایی او از همسرش تد هیوز، آشنا شدم.
دلم برایش می سوخت. به استعداد او غبطه میخوردم. زمانی که با هم بودیم، به خوشی و شادی نمی گذشت، ولی همچنان از بودن در کنار او لذت میبردم.
او یک نسخه امضا شده از کتاب شعرش، کلوسوس، را به من داده بود و با هم درباره شعر و چیزهای دیگر صحبت کرده بودیم.
او را به اتاق دختر بزرگترم در طبقه بالا بردم. همسرم گِری، مبتلا به آنفلوانزا شده بود و در حال استراحت در اتاق خواب خودمان بود
"لحن گزنده ای داشت. حسادت میکرد. خشمگین بود."
جیلین بکر
بچههای سیلویا را برای بازی کردن با دختر کوچکترم، مادلین، به اتاقی در طبقه پایین بردم تا سر و صدای آنها مزاحمتی ایجاد نکند. نیک تقریباً هم سن مادلین، یک سال و اندی و فریدا سه سالش بود.
سیلویا یکی دو ساعت خوابید و سپس پیش ما آمد. او به من گفت که ترجیح میدهد به خانه خودش نرود.
برای من راحت بود که بگذارم که بمانند. دو دختر بزرگترم، کلر و لوسی، آخر هفته را در خانه نبودند و من یک اتاق خالی برای سیلویا داشتم و یکی دیگر برای بچههایش.
او کلید آپارتمانش در خیابان فیتزروی را به من داد و از من خواست که به آنجا بروم و وسایلش – مسواک، لباس خواب، داروها، یک دست لباس و چند کتاب که تازه خواندشان را شروع کرده بود – را بیاورم. من هم همین کار را کردم.
هنگامی که بازگشتم، حمام کردم و غذای فریدا و نیک را دادم. بعد از اینکه بچهها را آماده خواب کردم، برای خودم، سیلویا و گری، شام پختم.

سیلویا پلات و تد هیوز در ماه عسل
برای گری که بیمار بود سوپ مرغ درست کردم و سیلویا هم از آن استقبال کرد. بعد از آن استیک به همراه پوره سیب زمینی و سالاد خوردیم. استیک را از یک قصابی فرانسوی درجه یک در سوهو خریده بودم. سیلویا غذایش را با اشتها خورد و خیلی از آن تعریف کرد.
یادم نمیآید که درباره چه چیزی گپ زدیم، ولی میدانم که، دست کم آن موقع، درباره وضعیت او صحبت نکردیم.
ولی کمی بعد از من خواست که در کنار او بنشینم. شیشه قرص هایش را نشانم داد و برایم گفت که کدامشان برای خوابیدن کمکش میکند و کدامشان صبح ها سر حالش میکند.
حدود ساعت ۱۰ قرص های خوابش را خورد، ولی تا حدود یک ساعت بعد از آن درباره افرادی که من نمی شناختم، طوری وراجی کرد که انگار دوستان مشترکمان بودند.
به نظر منگ میآمد. فکر کردم به خاطر این است که خوابش گرفته است.
ناگهان لحنش تغییر کرد و با احساس و حرارت زیادی شروع کرد به صحبت کردن درباره تِد و اسیا وویل: زنی که همسرش او را به خاطرش ترک کرده بود.
لحن گزنده ای داشت. حسادت میکرد. خشمگین بود.
تد، اسیا را به اسپانیا برده بود. او آرزو میکرد که بچههایش را به اسپانیا ببرد، جایی آفتابی و به دور از هوای سرد اینجا. میگفت که حال بچههایش خوب نیست و احتیاج دارند به جایی گرم در کنار دریا بروند.
به او گفتم که او و بچههایش را در تعطیلات عید پاک به کنار دریا خواهم برد، ولی ایتالیا را به اسپانیا ترجیح میدهم. او گفت: "تا عید پاک خیلی مانده است."
درباره جیلین بیکر بیشتر بدانید

- جیلین بکر در سال ۱۹۳۲ در ژوهانسبورگ متولد شد
- در سال ۱۹۶۰ به همراه همسرش گری بکر (استاد زبان انگلیسی) به لندن نقل مکان کرد
- این زوج آخرین کسانی بودند که سیلویا پلات، پیش از خودکشی با آنها تماس داشت
- بکر نویسنده کتاب «تسلیم: روزهای پایانی سیلویا پلات» است که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد
- لوسی برنز برای برنامه ویتنس [شاهد] سرویس جهانی بی بی سی، با او مصاحبه کرده است
تقریباً نیمه شب بود که خوابش برد و من هم بالاخره توانستم برای خواب آماده شوم.
ولی یک ساعت نگذشته بود که نیک بیدار شد. برایش کمی شیر گرم کردم و وقتی شنیدم که سیلویا ما را صدا میزند، نیک را به اتاق او بردم. فریدا هم به اتاق مادرش آمد.
بعد از اینکه بچهها را به تختخواب خودشان بازگرداندم، سیلویا پرسید که به نظرم وقت خوردن قرص های صبحگاهی اش شده است یا نه. به او گفتم که هنوز خیلی زود است.
ولی او نمیتوانست بخوابد. از من خواست که کمی بیشتر پیش او بمانم. در کنار تخت او نشستم. چراغ خواب خاموش بود و فقط کمی نور از راهرو به داخل اتاق میآمد.
چشمهایش بسته میشد، ولی ناگهان دوباره باز میشد. میخواست که از جایش بلند شود، ولی وقتی میدید که من هنوز آنجا هستم، دوباره میخوابید. انگار که حضور من به او احساس امنیت میداد.
"کاملاً پشیمان نبودم که اجازه دادهام که برود... حالا دیگر شبهای من هم مختل نمیشد."
جیلین بکر
وقتی مطمئن شدم که خوابش برده است به تختخواب خودم رفتم.
صبح روز بعد، پس از اینکه داروهایش را به همراه یک صبحانه مفصل خورد، به زن جوانی تلفن زد که به او قول داده بود که برای نگهداری از بچههایش خواهد آمد، ولی نظرش عوض شده بود. سیلیوا زمان زیادی را صرف تلاش برای متقاعد کردن او کرد، ولی فایدهای نداشت.
تلفنی با پزشک او صحبت کردم. دکتر هوردر را از پیش از آشنایی با سیلویا میشناختم. او به من گفت که نباید همه کارهای بچههای سیلویا را بکنم. میگفت که خود سیلویا باید به آنها رسیدگی کند و باید احساس کند که آنها به او احتیاج دارند.
برای همین از او میخواستم که وقتی بچهها را به حمام میبرم، غذایشان را آماده میکنم و نیک به غذا دادن یا عوض کردن پوشک احتیاج دارد، با من همراهی کند. ولی او به صابون، حوله، قاشق یا سنجاق قفلی دست نمیزد.
از اتاق بیرون میرفتم، ولی او آنجا منتظر میماند تا من بازگردم. یا باید خودم این کارها را میکردم، یا اینکه بچهها را گرسنه و کثیف، به حال خودشان رها میکردم. بیشتر مواقع اولی را انتخاب میکردم.
عصر روز بعد، سیلویا لباس آبی و نقره ای که از خانهاش آورده بودم را پوشید.
وقت زیادی برای مرتب کردن موهایش صرف کرده بود. وقتی گفتم که زیبا شده است، تقریباً لبخندی هم زد. دست کم معلوم بود که خوشحال شده است.
گفت با کسی قرار ملاقات دارد، ولی نگفت که با چه کسی.
فریدا و نیک را بوسید و به آنها شب به خیر گفت. فریدا تا دم در دنبالش رفت و سیلویا پیش از اینکه در را باز کند خم شد و به دخترش گفت «دوستت دارم».
بعدها فهمیدم که آن شب، با تِد قرار ملاقات داشت. تد او را با ماشینش به خانه بازگرداند. یادم نمیآید که چه زمانی بازگشت و اینکه چیزی گفت یا نه.
ولی یادم میآید که روز بعد، سر میز ناهار مفصل یکشنبه – سوپ، خوراک گوشت، پنیر، دسر و شراب – به ما ملحق شد.
یادم میآید که از آن لذت برد و به نیک هم غذایش را داد. اگر نه شاد، اقلاً کمتر افسرده به نظر میآمد. قهوه مان را آرام آرام نوشیدیم و با هم گپ زدیم.
آثار سیلویا پلات
- ۱۹۶۰: «کلوسوس»، اولین مجموعه اشعار پلات منتشر شد – البته همه این اشعار پیش از آن در مجلات ادبی منتشر شده بود
- ۱۹۶۳: رمان «حباب شیشهای» یک ماه پیش از خودکشی او منتشر شد
- ۱۹۶۵: دو سال بعد، دومین مجموعه اشعار او منتشر شد - «غزال» شامل چند شعر سروده در هفتههای پایانی عمر پلات است که هیوز آنها را در آپارتمان خیابان فیتزروی پیدا کرد.
- ۱۹۸۲: دریافت پس از مرگ جایزه ادبی پولیتزر، به خاطر مجموعه اشعار منتشر شده در سال پیش از آن
بچهها خوابیدند و ما هم که از شراب خواب آلود شده بودیم، به اتاقهایمان رفتیم که تا حدود ساعت چهار چرتی بزنیم.
کمی چای نوشیدیم. گری که دیگر حالش خوب شده بود، مشغول بازی کردن با بچهها بود. هوا داشت تاریک و سرد میشد.
کلر و لوسی باید کم کم به خانه باز می گشتند. داشتم فکر میکردم که چطور باید همه را در خانه جا دهم.
دو اتاق اضافه و یک حمام در طبقه آخر داشتیم. داشتم فکر میکردم که آیا سیلویا و بچهها را به آنجا بفرستم، یا اینکه بگذارم آنها در طبقه خودمان بمانند و دخترانم را به طبقه بالا بفرستم. ناگهان سیلویا گفت: "باید برگردم. باید رخت چرک ها را بشورم. منتظر تماس تلفنی یک پرستار هم هستم؛ همان که وقتی نیک بیمار بود، برای کمک آمده بود."
به سرعت شروع به جمع کردن وسایل و بستن چمدانش کرد. برای مدتی به نظر سرحال میآمد؛ انگار به وجد آمده بود. هیچوقت در این حالت ندیده بودمش.
گری از او پرسید که آیا مطمئن است که میخواهد برود؟ سیلویا گفت که مطمئن است.
گری او را سوار ماشینش – یک تاکسی سیاه لندنی قدیمی که تاکسیمترش را برداشته بود – کرد و با احتیاط راهی خیابانهای پوشیده از برف شد.
ماشین گری قراضه و پر سر و صدا بود. اگر در صندلی جلو می نشستی، صدای سرنشینان صندلی عقب را نمی شنیدی.
وقتی پشت یک چراغ قرمز متوقف شدند بود که گری متوجه صدای گریه سیلویا شد. او ماشین را پارک کرد و به عقب ماشین رفت تا در کنار سیلویا بنشیند.
همینطور که سیلویا گریه میکرد، بچهها هم شروع کردند به گریه کردن. گری آنها را روی پاهایش نشاند.
گری از او خواهش کرد که بگذارد آنها را به خانهمان بازگرداند. او قبول نکرد. او آرام شد و اصرار کرد که به سمت خیابان فیتزروی راه بیافتند.
گری منتظر ماند تا آنها وارد آپارتمان شوند و به او قول داد که روز بعد به او سر خواهد زد.
گری به خانه بازگشت و به من گفت که بهتر بود سیلویا پیش ما میماند. به نظرش شرایط او برای تنها ماندن مناسب نبود.
میدانستم که حق با او است ولی کاملاً هم پشیمان نبودم که اجازه دادهام که برود. دلیلی نداشت که در نقش پرستار او و بچههایش باقی بمانم.
حالا دیگر دخترانم مجبور نبودند که اتاقهایشان را ترک کنند. شبهای من هم دیگر مختل نمیشد.
ولی افسوس...
تا مدتها به خاطر این افکارم احساس شرم و پشیمانی کردم.
صبح روز دوشنبه، حدود ساعت هشت، تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. دکتر هوردر گفت که سیلویا سرش را داخل اجاق گاز کرده است و مرده است.