همه
دایره المعارف هایی که درباره ایران تالیف شده اند، مدخل «آبگوشت» دارند.
شاید باور نکنید اما آبگوشت در کنار همه نام ها و نامداران فرهنگ ایرانی،
در دایره المعارف های تخصصی بدل به مدخلی مفصل شده اما در منوی هیچ یک از
رستوران های تهران آبگوشت نیست! برای خوردن آبگوشت باید به خانه، چایخانه،
قهوه خانه یا دیزی سرایی رفت. آن هم فقط سر ظهر، نه قبل و نه بعد از آن.
از قدیم دکان هایی هستند که به طور تخصصی
هر کدام یک خوراک بیشتر نمی پزند؛ حلیمی، کبابی، چلویی، جگرکی، کله پزی و
بریانی. اما باز هیچ یک از این خوراک های اصیل و محبوب ایرانی، جز چلوکباب
ها، در منوی رستوران های ایران جایی ندارند! و به همین خاطر است که در
کتابچه های راهنمای ایرانگردی برای خارجیان هم فقط فرق پلو و چلو و شرح
انواع کباب ها آمده است. هر جای دیگر جهان که بود، این تنوع خوراکی را
جاذبه ای سیاحتی می کردند و دست کم در منوهای وطنی جایی به آن می دادند.
آبگوشت به هزار و یک دلیل از خوراک های
کهن ایرانیان است. یکی از این دلایل، شیوه کوچی و عشایری زندگی نیاکان
ایران، برپایه فرهنگ دامپروری است. ایرانیان حتی هنگامی که شهرهای کهنی
همچون همدان و شوش و پارسه را ساخته بودند، به معنی واقعی یکجا نشین نشده
بودند و باز شاهان و درباریان، همانند مردمان در راه این شهرها ییلاق و
قشلاق می کردند. این جا به جایی فصلی، حتی تا چند دهه پیش، میان قشلاق
تهران و ییلاق شمیران هم، برای بعضی خانواده های متمول، متداول بود. پس
گمان نکنید که زندگی کوچی با پایتخت ۲۰۰ساله اخیر ایران نسبتی ندارد.
آبگوشت، محصول زندگی یکجا نشینی است و
کباب، خوراک زندگی کوچ نشینی و کوچندگان تنها هنگامی که به مقصد نهایی می
رسیدند، فرصت و شرایط بارگذاشتن آبگوشت را می یافتند. اگر به مستندهای این
نیم قرن که از زندگی عشایر ایران ساخته شده، نگاهی بیندازید، گله های
چندهزار سَری را می بینید که هر یک از بزها، گوسفندان، گاوان و اسبان برای
صاحبانشان مهم و محترم اند و جان دامداران به جان دام بسته است و بسیار کم
پیش می آید که دام را سرببرند و جز از شیر و فرآورده های شیری آنها، تغذیه
نمی کرده اند.
اما در راه ناهموار و پرخطر کوچ هر روزه
چند سَر از این دام های سلامت و پروار، ناکار و تلف می شده اند و عشایر پیش
از آنکه دام، جان بدهد، آنها را سر می بریدند و کباب شام را به راه می
کردند. کوچ، زمانبندی داشت و می بایست که به موقع به مقصد می رسیدند وگرنه
هزار و یک ضرر و خطر طبیعی، در راه بود. پس فرصت بارگذاشتن آبگوشت تا رسیدن
به مقصد، در سفر دست نمی داد. آبگوشت ظهر فردا را، از شب قبل باید بار
گذاشت و پیشتر مقدمات و مخلفات آن را مهیا کرد که این همه، جز در یکجانشینی
ممکن نبوده و نیست.
دیگر اینکه بساط کباب را به سادگی با سیخی
چوبی نیز در بیابان می توان به راه کرد اما آبگوشت جز در ظرف پخته نمی
شود. ساکنان فلات ایران هزاران سال پیش، نخستین ابزار و ظرف ها را از چوب و
سنگ ساختند. اما ظرف چوبی روی آتش کارکردی نداشت و تنها ظرف های سنگی به
کار می آمدند. پس از آن بود که توانایی ساخت سفال حاصل شد و انواع و اقسام
ظرف ها شکل گرفت. هزاره ها ظرف های سفالین به کار می رفتند، تا انسان
ایرانی به راز سنگ های معدنی و آب کردن و ریخته گری فلزات پی برد و از آن
ابزار و ظرف ساخت و ظروف فلزی را به میان آورد.
جالب است که آبگوشت، هنوز که هنوز است در سه ظرف سنگی، سفالی و فلزی، طبخ و میل می شود. انواع دیزی سنگی
و سفالی و رویی (رویی به معنای رویین یعنی ساخته شده از فلز روی که به
زبان عامیانه به آن روحی هم می گویند) هنوز به شیوه هزاره های دور، در
ایران ساخته و به کاربرده می شود و این سه نوع دیزی، یادگاری است از سه عصر
سنگ و سفال و فلز در باستان شناسی.
در قدیم پلو یا چلو را در مجمعه های بزرگی
می کشیدند، که به آنها «قاپ» یا «قاب» می گفتند و چند نفر با دست از یک
قاپ مشترک، غذا می خوردند. ممکن بود که چند آدم بزرگ و پرخور با پیری یا
کودکی نحیف و کم غذا در قاپی همسفره و هم غذا شوند. این بود که تقسیم غذا
عادلانه نبود و یکی به اصطلاح، قاپ دیگری را می دزدید و غذای بیشتری می
خورد. این بود که ایده «قاپ شخصی» به میان آمد که برای هر کس قاپ کوچکی غذا
بکشند و آن را در پیش وی بگذارند.
این بود که این «پیش قاپ» را «بُشقاب»
نامیدند. یک قاپ بزرگ پر از غذا سر سفره می آمد و چند قاپ کوچک خالی (بُش
به ترکی: خالی) گِرد آن می چیدند و برای هر بشقاب، جدا غذا می کشیدند. اما
آبگوشت چه برای یک تن پخته شود، چه هزار تن، محتوای هر دیزی جدا، درون خود
آن می پزد و گوشت و نخود و آب، برای هر دیزی به پیمانه برابر ریخته می شود و
تبعیضی در میان نیست. مانند پلو همه را در یک دیگ نمی پزند و پس از پخت،
غذا را نمی کشند، بلکه اول سهم خام هر دیزی کشیده می شود و پس از تقسیم،
پخت آغاز می گردد.
اما پختن و خوردن آبگوشت کار ساده ای
نیست. شاید همگان به پختن آن کاری نداشته باشند اما همه از خوردن آن لذت می
برند. اما اگر یک خارجی از راه برسد و یک دیزی سنگی
داغ با سنگک و ریحان جلویش بگذارید، شاید لذتی از لذیذی آن نبرد. چراکه
خوردن آبگوشت آموزش می خواهد. با قاشق از دهانه تنگ دیزی چیز زیادی بیرون
نمی آید، مگر اینکه دیزی را کج کنید و برای کج کردن هم، دست خواهد سوخت،
مگر آنکه با تکه نانی گوشه ظرف را بگیرید و در این کار حتی دستمال کاغذی
هم، کمک تکه نان را نخواهد کرد. البته بعضی از دیزی های سفالی دو دسته کوچک
در دو طرف دارند که در این موقع به دستگیری خورنده می آیند.
آبگوشت دو بخش دارد، بخش «تَر» که به آن
«ترید» می گوییم و بخش «خشک» که «کوبیده» می خوانیم. همان آب و گوشت که روی
هم آبگوشت را پدید آورده اند. تقریبا با هم پخته می شوند اما جدا خورده می
شوند. اما عمل آوردن این دو بخش به عهده آشپز نیست و شاید تنها خوراکی
باشد که خورنده نیز در کار طبخ شریک است
. اگر این دو بخش را جدا نکنید، تبدیل به
سوپی نه چندان دلچسب خواهد شد و اگر هر یک از این دو بخش را خوب به عمل
نیاورید، یعنی مثلا کوبیده را آب دار بردارید، لطفی نخواهد داشت. خلاصه
آنکه آبگوشت خوردن کار هر کسی نیست و اگر برای نخستین بار کسی سر سفره
آبگوشت بنشیند، بی راهنما به راحتی از ماجرا سر در نخواهدآورد.
گوجه فرنگی و سیب زمینی دو جزء لاینفک
آبگوشت های امروزی اند و برای ایرانیان شاید تصور آبگوشت بی سیب زمینی و
گوجه فرنگی ممکن نباشد. اما شاید ندانید که این دو محصول فرنگی تا صد سال
پیش از این، در ایران ناشناخته بوده اند. اما آبگوشت پیش از واردات این دو
نیز، با گوشت و آب و نخود، آبگوشت بوده. ایرانی همان طوری این دو محصول
فرنگی را در دیزی کرد و به آن دو رنگ ایرانی بخشید که جانشینان یونانی
اسکندر و مغولان وارث چنگیز را به ایرانیانی اصیل و ایراندوست تبدیل کرد.
با وجود این همه کتاب آشپزی و مردم شناسی
تا به امروز به آبگوشت این گونه نگاه نکرده بودیم. چراکه ما گاهی از کنار
میراثمان سهل انگارانه به سادگی گذشته ایم و ظرائف و لطایف فرهنگی نهفته در
آنها را ندیده ایم. آبگوشت، عصاره فرهنگ ایرانی است و هزاره ها تاریخ و
نکته در آن خفته است و همه قوت آن به ارزش غذایی اش نیست و اگر دقیق به آن
بنگریم جان فرهنگ نیاکانمان را در پیاله ای از آن خواهیم دید. پس لقمه ای
از آن را هم نباید هدر داد.
گردآوری:گروه سرگرمی سایت تبیان زنجان
تاریخچه جالب آبگوشت
دایرهالمعارفهایی که درباره ایران تالیف شدهاند، مدخل «آبگوشت»
دارند. شاید باور نکنید اما آبگوشت در کنار همه نامها و نامداران فرهنگ
ایرانی، در دایرهالمعارفهای تخصصی بدل به مدخلی مفصل شده اما در منوی هیچ
یک ازرستورانهای تهران آبگوشت نیست! برای خوردن آبگوشت باید به خانه،
چایخانه، قهوهخانه یا دیزیسرایی رفت. آن هم فقط سر ظهر، نه قبل و نه بعد
از آن. از قدیم دکانهایی هستند که به طور تخصصی هر کدام یک خوراک بیشتر
نمیپزند؛ چلوکبابها، در منوی رستورانهای ایران جایی ندارند! و به همین
خاطر است که در کتابچههای راهنمای ایرانگردی برای خارجیان هم فقط فرق پلو و
چلو و شرح انواع کبابها آمده است. هر جای دیگر جهان که بود، این تنوع
خوراکی را جاذبهای سیاحتی میکردند و دستکم درمنوهای وطنی جایی به آن
میدادند.
آبگوشت به هزار و یک دلیل از خوراکهای کهن ایرانیان است. یکی از این
دلایل، شیوه کوچی و عشایری زندگی نیاکان ایران، برپایه فرهنگ دامپروری است.
ایرانیان حتی هنگامی که شهرهای کهنی همچون همدان و شوش و پارسه را ساخته
بودند، به معنی واقعی یکجانشین نشده بودند و باز شاهان و درباریان، همانند
مردمان در راه این شهرها ییلاق و قشلاق میکردند. این جابهجایی فصلی،
حتی تا چند دهه پیش، میان قشلاق تهران و ییلاق شمیران هم، برای بعضی
خانوادههای متمول، متداول بود. پس گمان نکنید که زندگی کوچی با پایتخت
200ساله اخیر ایران نسبتی ندارد.
آبگوشت، محصول زندگی یکجانشینی است و کباب، خوراک زندگی کوچنشینی و
کوچندگان تنها هنگامی که به مقصد نهایی میرسیدند، فرصت و شرایط بارگذاشتن
آبگوشت را مییافتند. اگر به مستندهای این نیم قرن که از زندگی عشایر ایران
ساخته شده، نگاهی بیندازید، گلههای چندهزار سَری را میبینید که هر یک از
بزها، گوسفندان، گاوان و اسبان برای صاحبانشان مهم و محترماند و جان
دامداران به جان دام بسته است و بسیار کم پیش میآید که دام را سرببرند و
جز از شیر و فرآوردههای شیری آنها، تغذیه نمیکردهاند. اما در راه
ناهموار و پرخطر کوچ هر روزه چند سَر از این دامهای سلامت و پروار، ناکار و
تلف میشدهاند و عشایر پیش از آنکه دام، جان بدهد، آنها را سر میبریدند و
کباب شام را به راه میکردند. کوچ، زمانبندی داشت و میبایست که به موقع
به مقصد میرسیدند وگرنه هزار و یک ضرر و خطر طبیعی، در راه بود. پس فرصت
بارگذاشتن آبگوشت تا رسیدن به مقصد، درسفر دست نمیداد. آبگوشت ظهر فردا
را، از شب قبل باید بارگذاشت و پیشترمقدمات و مخلفات آن را مهیاکرد که
این همه، جز در یکجانشینی ممکن نبوده و نیست.
دیگر اینکه بساط کباب را به سادگی با سیخی چوبی نیز در بیابان میتوان به
راه کرد اما آبگوشت جز در ظرف پخته نمیشود. ساکنان فلات ایران هزاران سال
پیش، نخستین ابزار و ظرفها را از چوب و سنگ ساختند. اما ظرف چوبی روی آتش
کارکردی نداشت و تنها ظرفهای سنگی به کار میآمدند. پس از آن بود که
توانایی ساخت سفال حاصل شد و انواع و اقسام ظرفها شکل گرفت. هزارهها
ظرفهای سفالین به کار میرفتند، تا انسان ایرانی به راز سنگهای معدنی و
آبکردن و ریختهگری فلزات پی برد و از آن ابزار و ظرف ساخت و ظروف فلزی را
به میان آورد. جالب است که آبگوشت، هنوز که هنوز است در سه ظرف سنگی،
سفالی و فلزی، طبخ و میل میشود. انواع دیزی سنگی و سفالی و رویی (رویی به
معنای رویین یعنی ساخته شده از فلز روی که به زبان عامیانه به آن روحی هم
میگویند) هنوز به شیوه هزارههای دور، در ایران ساخته و به کاربرده میشود
واین سه نوع دیزی، یادگاری است از سه عصر سنگ و سفال و فلز در
باستانشناسی.
در قدیم پلو یا چلو را در مجمعههای بزرگی میکشیدند، که به آنها
«قاپ» یا «قاب» میگفتند و چند نفر با دست از یک قاپ مشترک، غذا میخوردند.
ممکن بود که چند آدم بزرگ و پرخور با پیری یا کودکی نحیف و کمغذا در قاپی
همسفره و همغذا شوند. این بود که تقسیم غذا عادلانه نبود و یکی به
اصطلاح، قاپ دیگری را میدزدید و غذای بیشتری میخورد. این بود که ایده
«قاپ شخصی» به میان آمد که برای هر کس قاپ کوچکی غذا بکشند و آن را در پیش
وی بگذارند. این بود که این «پیشقاپ» را «بُشقاب» نامیدند. یک قاپ بزرگ پر
از غذا سر سفره میآمد و چند قاپ کوچک خالی (بُش به ترکی: خالی) گِرد آن
میچیدند و برای هر بشقاب، جدا غذا میکشیدند. اما آبگوشت چه برای یک تن
پخته شود، چه هزار تن، محتوای هر دیزی جدا، درون خود آن میپزد و گوشت و
نخود و آب، برای هر دیزی به پیمانه برابر ریخته میشود و تبعیضی در میان
نیست. مانند پلو همه را در یک دیگ نمیپزند و پس از پخت، غذا را نمیکشند،
بلکه اول سهم خام هر دیزی کشیده میشود و پس از تقسیم، پخت آغاز میگردد.
پختن و خوردن آبگوشت کار سادهای نیست. شاید همگان به پختن آن کاری نداشته
باشند اما همه از خوردن آن لذت میبرند. اما اگر یک خارجی از راه برسد و یک
دیزی سنگی داغ با سنگک و ریحان جلویش بگذارید، شاید لذتی از لذیذی آن
نبرد. چراکه خوردن آبگوشت آموزش میخواهد. با قاشق از دهانه تنگ دیزی چیز
زیادی بیرون نمیآید، مگر اینکه دیزی را کج کنید و برای کج کردن هم، دست
خواهدسوخت، مگر آنکه با تکه نانی گوشه ظرف را بگیرید و در این کار حتی
دستمال کاغذی هم، کمک تکه نان را نخواهد کرد. البته بعضی از دیزیهای سفالی
دو دسته کوچک در دو طرف دارند که در این موقع به دستگیری خورنده میآیند.
آبگوشت دو بخش دارد، بخش « تَر» که به آن «ترید» میگوییم و بخش «خشک» که
«کوبیده» میخوانیم. همان آب و گوشت که روی هم آبگوشت را پدید
آوردهاند.تقریبا با هم پخته میشوند اما جدا خورده میشوند. اما عملآوردن
این دو بخش به عهده آشپز نیست و شاید تنها خوراکی باشد که خورنده نیز در
کار طبخ شریک است. اگر این دو بخش را جدا نکنید، تبدیل به سوپی نه چندان
دلچسب خواهد شد واگر هر یک از این دو بخش را خوب به عمل نیاورید، یعنی مثلا
کوبیده را آبدار بردارید، لطفی نخواهد داشت. خلاصه آنکه آبگوشتخوردن کار
هر کسی نیست و اگربرای نخستین بار کسی سر سفره آبگوشت بنشیند، بیراهنما
به راحتی از ماجرا سردر نخواهدآورد.
گوجهفرنگی و سیبزمینی دو جزء لاینفک آبگوشتهای امروزیاند و برای
ایرانیان شاید تصور آبگوشت بیسیبزمینی و گوجهفرنگی ممکن نباشد. اما
شاید ندانید که این دو محصول فرنگی تا صد سال پیش از این، در ایران
ناشناخته بودهاند. اما آبگوشت پیش از واردات این دو نیز، با گوشت و آب و
نخود، آبگوشت بوده. ایرانی همانطوری این دو محصول فرنگی را در دیزی کرد و
به آن دو رنگ ایرانی بخشید که جانشینان یونانی اسکندر و مغولان وارث چنگیز
را به ایرانیانی اصیل و ایراندوست تبدیل کرد.
با وجود این همه کتاب آشپزی و مردمشناسی تا به امروز به آبگوشت اینگونه
نگاه نکرده بودیم. چراکه ما گاهی از کنار میراثمان سهلانگارانه به سادگی
گذشتهایم و ظرائف و لطایف فرهنگی نهفته در آنها را ندیدهایم. آبگوشت،
عصاره فرهنگ ایرانی است و هزارهها تاریخ و نکته در آن خفته است و همه قوت
آن به ارزش غذاییاش نیست و اگر دقیق به آن بنگریم جان فرهنگ نیاکانمان را
در پیالهای از آن خواهیم دید. پس لقمهای از آن را هم نباید هدر داد.

داستان
های کوتاه و خواندنی
یکی
بود یکی نبود !
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود ...
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان "با هم بودن و با هم
ساختن" نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود،
دیگری هم بود ... همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن
دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد،
حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر "بودن یکی و نبودن دیگری" !!!

نگاهی به درون خود
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع
را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان
گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی
همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری
او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین
کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب
تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در
اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم،
و سوالش را مطرح کرد ...
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و
همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت
و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: "عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!"
"گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی
که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد!"

زنان همیشه آینده نگرند
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر
شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و
با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در
آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود
فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که
ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب
او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت
و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد
جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد
که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام !

بینش تصمیم گیری خوب
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن
بودند.
یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده.
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی
روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.
3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد.
قطار در حال آمدن بود و سوزنبان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد
...
سوزنبان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل
غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد
و نتها 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را
تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
سوال: اگر شما به جای سوزنبان بودید در این
زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک
انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر
اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی
چطور ... ؟
در این تصمیم، آن (1) کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک
دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک (ریل سالم)
بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع تصمیم گیری معضلی است که هر روز در اطراف ما، در اداره، در
جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه غیردموکراتیک اتفاق می افتد،
دانایان قربانی نادانان قدرتمند و احمقان زورمند و تصمیم گیرنده می
شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و
در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت.
کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر
نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی
آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم
به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه
تنها آن کودک بی گناه و عاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه
مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به
واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و
نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و
گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت
سازمان (قطار) را تعیین کنند.
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی
گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این
همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار که با عدم
اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود
خواهید رسید.
"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه
که محبوب است همیشه حق نیست!"

عتیقه فروش
عتیقهفروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای
نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی
بر آن مینهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقهفروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه
ممکن است در راه تشنهاش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروختهام.
کاسه ام فروشی نیست!
"همیشه نباید راه حل خود را بهترین راه حل دانست."

نوشته روی دیوار
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه
کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که
تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او
گفت: "مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا
داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که
شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!"
مادر آهی کشید و فریاد زد: "حالا تامی کجاست؟" و رفت به اطاق تامی
کوچولو.
تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد،
سر او داد کشید: "تو پسر خیلی بدی هستی" و بعد تمام ماژیکهایش را
شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی
شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب
نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی
با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز
به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

قاتل و میوه فروش
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با
لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به
یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی یک مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه
خیره شد. اما بی پول بود ... بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به
زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را
جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و ... پرتقال را از دست مرد
میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواد !
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد. این
دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در
دست او گذاشت.
فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً
در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک
روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته شده بود "قاتل فراری" و برای کسی که
او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت
و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده
و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن
روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند
سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از
پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی
تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد !!!

راز موفقیت
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین
غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین
دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی
جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.
این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد
و آنان را از این نظر تأمین میکرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود
او!
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با
تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم
گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: "چون جریان
باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد،
من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده
نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای
مرا خراب نکند!"
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقههای
بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
"گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها،
کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم."

خانم نظافتچی
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح
کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب
می دادم تا به آخرین سوال رسیدم که نوشته بود :
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین
بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب
مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد،
منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: "در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه
آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به
آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن
ساده باشد."
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!

نعمت بینایی !
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به
حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر
از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای
در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها
حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار
مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند
و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب
شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها
با قطار حرکت می کنند."
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره
روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست
و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید!
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای
مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر
من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

نسیم؛ نفس خداست
بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی
دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را
فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می
رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."
نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"
مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و
نبودش را کسی نمی فهمد."
نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و
ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."
نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه
بیناست."
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در
او همچنان زبانه می کشید.
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی
نیست."
نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد
و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن
برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به
سمتش هل داد.
هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم
گفتگوست ...

تفاوت فرهنگی !
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی
نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و
ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا
خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی
صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و
همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن
و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7
صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید
به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی
به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن
...